قصه کودکانه: اردک طلایی کنجکاو و ماجراجویی در برکه

اردک کوچولوی کنجکاو به نام طلایی در حین گشت و گذار در برکه با یک تپه چوبی مرموز روبرو می شود و ماجراجویی هیجان انگیزی را تجربه می کند.
داستان اردک طلایی کنجکاو برای کودکان
درست وسط جنگل یک برکه بزرگ بود که حیوانات مختلفی توی اون زندگی می کردند.. اردک کوچولو که اسمش طلایی بود به همراه مامانش توی برکه زندگی می کردند. طلایی کنجکاو و ماجراجو بود و عاشق گشت و گذار توی برکه.. اون هر روز صبح به این طرف و اون طرف برکه سرک می کشید تا ببینه چه خبره ..
یک روز صبح که طلایی در حال شنا کردن توی برکه بود درست در گوشه برکه چشمش به یک عالمه چوب کوچیک افتاد که روی هم جمع شده بودن. طلایی با کنجکاوی به تپه چوبها نزدیک شد و اون رو نگاه کرد و با خودش گفت:" یعنی زیر این چوبها چیه؟"
طلایی دور و بر چوبها شنا کرد و خوب اطرف رو نگاه کرد. هیچ راهی برای وارد شدن به اون تپه چوبی وجود نداشت.. برای همین شنا کنان به زیر آب رفت. ماهی ها با دیدن طلایی که زیر آب اومده بود دورش جمع شدند و گفتند:" چی شده طلایی؟ دنبال چی میگردی؟" طلایی گفت:" میخوام ببینم زیر این تپه چوبی چیه؟ اصلا کی اینجا زندگی می کنه؟"
ماهی کوچولوی آبی گفت:" اینجا یه سوراخ هست که فکر کنم به اون تپه چوبی راه داره .. اگه دوست داری می تونی بری داخلش ببینی چه خبره !"
طلایی که عاشق ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بود هیجان زده شد و با اشتیاق به داخل سوراخ شنا کرد.. اون انقدر شنا کرد تا به یک غار دریایی رسید. وقتی سرش رو از زیر آب بیرون آورد درست زیر تپه چوبی بود .
طلایی با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. اینطور که به نظر می رسید اونجا خونه یکی از حیوانات بود و سه تا تخت خواب که با برگ درست شده بود داخلش بود..
طلایی با خوشحالی روی یکی از تخت ها پرید. ولی اون تخت خیلی سفت بود و طلایی محکم به زمین خورد.
طلایی به سراغ تخت دوم رفت و با هیجان روی اون پرید. اما این یکی تخت هم زیادی نرم بود و همه برگها روی زمین پخش و پلا شد..
طلایی میخواست تخت سوم رو هم امتحان کنه پس با خوشحالی روی سومین تخت پرید. اوووه اون تخت دقیقا همونجوری بود که طلایی دوست داشت. نه خیلی سفت و نه خیلی نرم..
طلایی که کلی راه رو شنا کرده بود و خسته بود روی تخت نرم و گرم لم داد و مشغول استراحت شد.. همینطور که طلایی مشغول استراحت و چرت زدن بود یکدفعه سر و صدایی شنید.. لای چشمهاش رو باز کرد و یکدفعه چشمش به سه تا سگ آبی خورد که از توی سوراخ وارد خونه شدند..
طلایی تازه فهمید که اینجا خونه سگهای آبیه و اون تخت خواب ها هم حتما برای اونهاست.. طلایی ترسیده بود و نمی دونست که سگ های آبی با دیدن اون چیکار می کنند. برای همین لای برگها قایم شد و با نگرانی اونها رو نگاه کرد.
سگ آبی کوچولو نگاهی به تختش که حسابی به هم ریخته بود کرد و گفت:” وای مامان یک نفر تخت خواب منو به هم ریخته!” مامان با تعجب به تخت ها نگاه کرد و گفت:” تخت من هم به هم ریخته !” بابا می خواست به سراغ تخت خودش بره که یکدفعه طلایی سرش رو از لای برگها بیرون آورد و با ترس و لرز گفت:” بببخشیدددد من نمیدونستم که اینجا خونه شماست!”
بعد قبل از اینکه سگهای آبی حرفی بزنند با یک جهش سریع پرید توی سوراخ و فرار کرد. طلایی با تمام قدرت شنا می کرد تا خودش رو هر چه زودتر به مامان اردک برسونه.. بالاخره بعد از کلی شنا کردن سرش رو از زیر آب بیرون آورد.
مامان اردکه که با نگرانی کنار تپه چوبها ایستاده بود و دنبال طلایی می گشت با دیدن طلایی خوشحال شد و کواک کواک کرد و گفت:” کجا بودی طلایی؟ مگه نگفته بودم قبل از اینکه جایی بری باید به من بگی؟”
طلایی که نفس نفس میزد گفت:” ببخشید مامان.. من رفته بودم ببینم زیر اون تپه چوبی چه خبره! وااای مامان جون اونجا خونه سگ های آبی بود.. وقتی سگها به خونه شون برگشتند من خیلی ترسیدم مامان و زود فرار کردم ..” مامان اردک گفت:” اوووه تو هیچ وقت نباید بدون اجازه وارد جایی که نمیشناسی بشی طلایی…هم کار قشنگی نیست و هم ممکنه خطرناک باشه .. ”
طلایی سرش رو پایین انداخت و گفت:” مامان دیگه این کار رو نمیکنم .. ” از اون روز به بعد طلایی دیگه یادش بود که برای ماجراجویی و کنجکاوی به هر جایی که نمی شناسه و نمیدونه امن هست یا نه سرک نکشه و همیشه قبل از هر کاری به مامان اردک خبر بده ..