داستان جذاب خانه تکانی (قسمت آخر)

خانه تکانی عید یکی از آیینهای نوروزی در قالب نظافت منزل است که مردمی که نوروز را جشن میگیرند، به آن پایبندند.

قسمت آخر قصه جالب و شنیدنی خانه تکانی
عفت خانم زیر لب آواز می خواند و آشپزی می کرد و دوغ هفت گیاه، با سبزی خشک درست می کرد. من آدم راحت و بی رودربایستی زیاد دیده بودم، اما از این نوعش ، هرگز.
من از خستگی اشتهایم کور شده بود، فقط منتظر بودم عفت خانم غذایش را تمام کند و برویم سراغ کارها. قرار شد ظرفهای ناهار را او بشوید و من داخل کابینت ها را خالی کنم.
عفت خانم گفت همه وسایل را از آشپزخانه بیرون ببرم تا دست و پاگیر نباشد و او بتواند همه جا را با خیال راحت تمیز کند.
می گفت تخصصش فقط آشپزخانه است و سوراخ سمبه هایی را تمیز می کند که هیچ کس حتی به فکرش نمی رسد. به نظرم تمیزکردن آشپزخانه از هر جای خانه سخت تر و مهمتر بود.
اگر فقط آشپزخانه راضی ام می کرد، برایم کافی بود و می توانستم از بقیه کارهایی که گردن خودم افتاده بود، چشم پوشی کنم ؛ حتی حاضر بودم آب آناناس اضافه بدهم بخورد تا وسط کار ضعف نکند و کم نگذارد.
داشتم ظرفهای حبوبات را خالی می کردم تا به موقع تمیز و آماده باشد برای پر شدن، که صدای جاری شدن آب از توی آشپزخانه شنیده شد.
از ترس اینکه نکند لوله آب ترکیده باشد، با عجله به آشپزخانه رفتم. عفت خانم شلنگ آب را از توی کابینت بیرون کشیده بود و کابینت ها را بسته بود به آب.
فوراً شیر آب را بستم و بهش تذکر دادم که این کابینت ها تحمل آب را ندارند. ام دی اف هستند و زود خراب می شوند. عفت خانم با بی خیالی خندید و گفت:"نترس، هیچی نمیشه. من کابینت همه خونه ها رو همین جوری می شورم ، تا حالا هم طوری نشده"
کارهایش داشت کلافه ام می کرد. فرستادمش تا یکی دوتا قالیچه کوچک و زیرپایی را توی پارکینگ بشورد تا من هم ببینم چه خاکی بر سرم می ریزم با آن کابینت های خیس؟!
اما قبل از هرچیز، گفت که باید کف پارکینگ تمیز باشد تا زیرقالیچه ها آلوده به روغن ماشین نشود. با خودم گفتم چه عجب که این چیزها حالیش است!
پارکینگ مربوط به خودمان را نشانش دادم تا در همان قسمت ، قالیچه ها را بشورد. در همین حال یکی از همسایه ها از راه رسید و بی هیچ مقدمه ای اشاره به عفت خانم کرد و از من پرسید:"خوش به حالت که کارهای عیدت رو شروع کرده ای..." صحبت به جایی رسید که عفت خانم را با هزار منّت و هزار وعده و وعید، طالب شد و عفت خانم با چه قرشمه و نازو ادایی، قبول کرد که هفته بعد خانه آن همسایه نگون بخت برود برای "خانه تکانی!".
همسایه که رفت، شیر آب را باز کردم تا قالیچه ها خیس بخورد. عفت خانم گفت :"شما برو خواهر، هزار تا کار داریم. نگران نباش. من ده برابر این قالیچه ها را توی نیم ساعت شسته ام"
فکرم پیش آشپزخانه بود که بین زمین و هوا بود. همینطور که داشتم می رفتم، برگشتم و از پشت سرم دیدم که عفت خانم بی هیچ پودری، با آب خالی شروع کرده به فرچه کشیدن روی قالیچه ها.
از همان فاصله صداش کردم و پودر را نشانش دادم. گفت:"نگران نباش. پودر ریخته ام...شما برو. خیالت راحت" جلوتر رفتم و هیچ اثری از کف، روی قالیچه ندیدم.
پودر را که ریختم، اوقات عفت خانم بهم ریخت که:"چه خبره، خانم؟ حالا چیکار کنیم با این همه کف؟ الآن همسایه هاتون بیان چی میگن؟" آب را بستم و گفتم :" با همین کف قالیچه های دیگر را هم خیس می کنیم تا اسراف نکرده باشیم."
حالا دیگر چون توی کار ایشان دخالت کرده بودم و ایشان شرط بسته بود که کف قالیچه از بین نخواهد رفت و قالیچه زبر و بدبو خواهد ماند، آستینها و پاچه های شلوارم را ورمالیدم و افتادم به جان قالیچه ها.
وقتی خسته و کوفته ، پایم را داخل خانه گذاشتم و کابینت های خیس را دوباره دیدم، بغضم گرفت. بازوهام گرفته بود و از خستگی داشتم از پا می افتادم.
عفت خانم شیر و کیک از یخچال آورد و گفت:" از کَت و کول افتادیم. بیا بخور. یه گلویی تازه کنیم و بریم سراغ پنجره ها" از فکر اینکه او پایین بایستد و من بروم بالا و شیشه ها را پاک کنم، موهای تنم سیخ شد. دیگر نا نداشتم.
عفت خانم به من اجازه استراحت داد و خودش تنهایی(!) رفت سراغ شیشه ها و من فقط تماشا می کردم که دستمال خیس را روی شیشه ها می مالید و خبری از خشک کردن نبود.
قطره های آب روی شیشه ها شُرّه می کرد و همینطور پایین می آمد. یعنی به محض اینکه اسمی از خشک کردن شیشه ها می آوردم، باید دستمال به دست پای پنجره ها می ماندم.
بخصوص که ایشان معمولاً فقط توی پنجره ها را دستمال می کشیدند و بیرون شیشه ها که در معرض دید نامحرمان بود، به عهده او نبود.
عفت خانم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"خوب دیگه. من باید برم. انشالله که مبارکت باشه و به خوشی استفاده کنی... عیدی ما هم یادت نره عزیزم".
حاضر بودم هر چقدر می خواهد بدهم، فقط هر چه زودتر شرش را کم کند.
شب که همسرم از سر کار برگشت، از دیدن قیافه ام شوکه شد:"این چه ریختیه!" نگاهی به اطراف خانه انداخت و گفت:" هنوز کارها تموم نشده؟ تو که کارگر داشتی..."
شرح مختصری از ماجرای عفت خانم را برایش گفتم. ناراحت شد. کمی فکر کرد و گفت: "الآن زنگ میزنم آقای بهرامی کارگر شونو فردا بفرسته کمکت کنه"
با شنیدن اسم کارگر، تن و بدنم لرزید. همانطور که روی مبل دراز کشیده بودم، نیم خیز شدم و گفتم:" نه توروخدا! کارگر نمی خوام. همه کارها رو خودم تنهایی انجام میدم. فقط کارگر نیاد"