قصه کودکانه: آسمون داره میفته!

قصه کودکانه: آسمون داره میفته!
 یک داستان جذاب و آموزنده برای کودکان درباره ترس از ناشناخته ها و کشف زیبایی های طبیعت.

داستان آسمون داره میفته! برای کودکان

روزی روزگاری توی یک صحرای گرم و خشک حیوانات مختلفی زندگی می کردند. یک ظهر آفتابی که خورشید نور گرمش رو به زمین می تابوند مارمولک کوچولو که اسمش لیزی بود روی زمین داغ دراز کشیده بود و آفتاب میگرفت و چرت می زد.

لیزی در حال چرت زدن بود که یک دفعه احساس کرد یک چیزی از آسمون افتاد و توی سرش خورد. اون هاج و واج به اطراف نگاه کرد ولی هیچ چیزی اطرافش نبود. لیزی متعجب و نگران بود که دوباره همون اتفاق تکرار شد و یه چیز کوچولو دوباره خورد توی سرش..

لیزی که ترسیده بود شروع به داد و بیداد کرد و گفت:” وااااای !!! آسمون داره میفته پایین! ” بعد همینطور که فریاد می زد شروع به دویدن کرد. کمی جلوتر به یک دم عصایی رسید. بچه ها جون دم عصایی یکی از حیواناتی هست که توی صحرا زندگی می کنه و از خانواده گربه هاست و گوشتخواره..

دم عصایی با دیدن لیزی مارمولک که داد و بیداد می کرد گفت:” چی شده لیزی؟ کجا داری میری با این عجله؟” لیزی گفت:” یه اتفاق وحشتناک! آسمون داره میفته پایین! دارم میرم وسط صحرا زودتر به بقیه خبر بدم ” دم عصایی با نگرانی گفت:” چی؟ مگه میشه آسمون بیفته زمین؟ وایسا منم باهات میام”

شترمرغ وقتی چشمش به لیزی و دم عصایی افتاد که می دویدند گفت:” کجا میرید با این عجله؟” اونها با صدای بلند داد زدند: آسمون داره میفته .. داریم میریم به همه خبر بدیم ..” شترمرغ که از شنیدن این حرف خیلی جا خورده بود شروع به دویدن کرد و گفت:” منم باهاتون میام..”

قصه بچگانه

اوها سه تاییی دویدند تا به مار رسیدند. مار فیس فیس کنان پرسید:” چی شده؟ شماها کجا دارید میرید با این عجله؟” همگی با هم گفتند:” یه اتفاق عجیب و غریب! آسمون داره میفته پایین.. داریم میریم به بقیه هم خبر بدیم” مار گفت:” پس بگذارید یک راه میان بر بهتون نشون بدم که زودتر برسید..” لیزی و دم عصایی و شترمرغ دنبال مار راه افتادند. مار به کنار یک تخته سنگ بزرگ رفت و یک سوراخ رو نشون داد و گفت:” ایناهاش.. این تونل شما رو به وسط صحرا میبره ”

همون موقع لاک پشت پیر که حرفهای اونها رو می شنید از پشت یک سنگ بیرون اومد و گفت:” داخل این سوراخ نرید! این یه تله است که شما رو بکشونه توی این سوراخ.. من اون مارو میشناسم اون همیشه دنبال طعمه می گرده..”

مار در حالیکه غر غر می کرد گفت:” اصلا هر کاری که دوست دارید بکنید..” و از اونجا دور شد و رفت. لیزی رو کرد به لاک پشت و گفت:” ازت ممنونیم که گفتی..

پس بهتره راه اصلی خودمون رو بریم” لاک پشت گفت:” راستی شماها کجا دارید میرید؟” لیزی گفت:” ما داریم میریم کنار کاکتوس ها تا خبر مهمی رو به بقیه بدیم..” لاک پشت با تعجب گفت:” چه خبری؟ ” لیزی گفت:” اینکه آسمون داره میفته پایین !”

همون لحظه لیزی دوباره حس کرد که چیزی روی سرش افتاد.. بعد با وحشت فریاد زد:” دوباره افتاد.. یه چیزی افتاد روی سرم!” لاک پشت نگاهی به آسمون کرد. ابرهای خاکستری همه آسمون رو پر کرده بودند و قطرات باران دونه دونه روی زمین می افتادند. لاک پشت پیر خندید و گفت:” اینها که قطره های بارونه ! لیزی و شترمرغ و دم عصایی که تا حالا توی صحرا بارون ندیده بودند با تعجب گفتند:” قطره های بارون ؟ بارون دیگه چیه؟”

لاک پشت گفت:” بارون همین قطره های آبیه که از آسمون داره روی زمین میباره..خیلی سال قبل هم اینجا بارون باریده بود ولی شماها سنتون کمه یادتون نمیاد.. البته این اتفاق خیلی کم توی صحرا میفته برای همین شماها تا حالا بارون رو ندیدید.. وقتی که ابرهای بارونی توی صحرا شروع به باریدن کنند زمین خشک صحرا سیراب میشه و حتی ممکنه همه جا سبرسبز بشه..”

لیزی و دم عصایی و شترمرغ با تعجب به حرفهای لاک پشت گوش میدادند. اونها با هیجان به آسمون نگاه می کردند و از قطره های خنک بارون که به سر و صورتشون می خورد کیف می کردند. ایستادن و خیس شدن زیر بارون برای اونها یک تجربه جدید و لذت بخش بود.

چند روزی گذشت و باران همین طور توی صحرا میبارید.. چند روز بعد وقتی حیوانات از خواب بیدار شدند با یک صحنه زیبا و باورنکردنی روبه رو شدند. لاک پشت پیر درست گفته بود بارون زمین خشک صحرا رو سیراب کرده بود و حالا همه جا پر از گل های کوچیک صحرایی شده بود..

لیزی با خوشحالی فریاد زد:” اینجا رو ببینید.. همه جا پر از گل شده ..” بعد همگی با ذوق و هیجان بین گلها دویدند و از دیدن گلهای رنگارنگ لذت بردند.

separator line

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها