قسمت آخر قصه کودکانه شیرین و جذاب مَلی

داستان کهن و زیبای مَلی برای کودکان ( قسمت دوم)
دیوه گفت: «ای مَلی تو را آوردهام اینجا که زن من بشوی و هرچه می گویم گوش کنی، اگر نکنی تو را هم مثل دوتا خواهرات دچار میخ میکنم.» ملی گفت: «البته که گوش میکنم، همیشه با ما گفتند حرف بزرگتر را باید گوش کرد.»
دیوه گفت: «حالا که این طور است این گوش و دماغ را بگیر و بخور تا من پرسهای بزنم و برگردم.» ملی گفت: «خیلی خوب.» و دیوه رفت، وقتی دیوه رفت ملی گربهاش را صدا زد گوش و دماغ را داد گربه خورد و پهلوی ملی خوابید، در این میان دیوه برگشت از ملی پرسید: «خوردی؟» گفت: «بله با چه لذتی!» یک دفعه صدایش را بلند کرد: «آی گوش و دماغ کجا هستید؟» گفتند: «تو دل ملی.»
آخر گفتیم که گربه هم اسمش مَلی بود. دیوه خوشحال شد که ملی حرف شنو است. گفت: «حالا که این طور است من یک خرده میخواهم سرم را روی زانوی تو بگذارم و بخوابم.» ملی گفت: «خیلی خوب.» دیوه سرش را گذاشت و خوابید.
وقتی خوابش برد ملی دید یک دسته کلید به موهای سرش بسته، یواشکی دسته کلید را وا کرد، سر دیو را گذاشت زمین و رفت به اتاقهایی که درش بسته بود.
در اتاق اول را وا کرد دید: دوتا خواهرهاش چهار میخاند. آمد صداش را به شیون بلند کرد خواهرها گفتند: «صدات را بلند نکن، دیوه را گول بزن بلکه بفهمی شیشهی عمرش کجاست.»
ملی گفت: «خیلی خوب.» آمد اتاق دیگر را وارسی کرد دید پر است از خمرههای طلا و نقره و جواهر. زود در را بست و آمد پهلوی دیو. اول دسته کلید را به سرش بست و بعد سرش را بلند کرد.
رو زانوش گذاشت، یک ساعتی گذشت دیوه بیدار شد گفت: «ملی جون، خسته شدی؟» گفت: «نه، چرا خسته بشوم. من تو را دوست دارم.» دیوه قند تو دلش آب شد و بنا کرد از این طرف و آن طرف صحبت کردن.
در بین صحبت ملی پرسید: «شیشهی عمر تو کجاست؟» هنوز این حرف از دهن ملی در نیامده بود که یک کشیده خواباند بیخ گوش بیچاره ملی، ملی غش کرد دیوه دست پاچه شد و به هوشش آورد و برای اینکه دلش را به دست بیاورد گفت: «شیشهی عمر من تو اتاق هفتمی تو صندوق فولاد است.»
فردا ظهر دو مرتبه دیوه روی زانوی ملی به خواب رفت. وقتی خواب رفت تو خُر و پُف، دسته کلید را وا کرد و سر دیو را گذاشت روی زمین. این دفعه یک سر رفت سراغ اتاق هفتم، در صندوق را وا کرد شیشه را درآورد، آن وقت رفت سراغ خواهرها. زنجیر از دست و پاشان ورداشت.
در این بین دیوه بیدار شد، دید ملی نیست. آمد دید خواهرهاش را آزاد کرده و شیشهی عمر او را هم پیدا کرده و در دست گرفته است گفت: «آی آدمیزاد آخر کار خودت را کردی؟» بنا کرد به ملی عجز و التماس که به شیشهی عمرم صدمهای نزن. هرچه بخواهی میدهمت.
گفت: «حالا که همچین شد، باید اول این طلا و جواهر را ببری خانهی ما بعد هم ما را برسانی.» دیوه از ترس جانش قبول کرد. وقتی اینها را رساند خانهی ملی گفت: «برو آن سر حیاط شیشهی عمرت را بندازم بگیری.» دیوه همین که رفت آن طرف ملی شیشه را زد به زمین. دیوه هم دود شد و رفت به هوا.
آن وقت نشستند به خوشحالی کردن و تفصیل قصه را برای مادرشان گفتن. او هم خوشحال شد و به فکر این افتاد که با این پول و جواهر، دخترها را به خانهی بخت برساند. بالا رفتیم ماست بود قصهی ما راست بود، پایین آمدیم دوغ بود قصهی ما دروغ بود.