قسمت آخر قصه جذاب گوسفندی برای کودکان

داستان کودکانه و شیرین گوسفندی (قسمت آخز)
زن پادشاه وقتی میخواست برود گوسفند ملتفت نشد، وقتی ملتفت شد که زن پادشاه رفته بود. این هم آمد کنار یکی از حیاطهای خلوت که به خیال خودش کسی آنجا نیست از جلد آمد بیرون و رفت تو حوض و تند تند سر و تن خودش را شست که لباس بپوشد و خودش را به عروسی برساند.
اما دیگر خبر نداشت که پسر پادشاه تو یکی از اتاقها از پشت پنجره این را دید که از جلدش در آمد و انگشترش را از دستش در آورد کنار حوض گذاشت و رفت تو حوض و خودش را شست و از بس هول بود یادش رفت انگشتر را بردارد و رفت.
پسر پادشاه وقتی این را دید، دید هر چه مادرش از وصف این دختر گفته بود کم گفته بود. در هفت اندام او یک سر مو عیب نیست. وقتی دختر رفت، او آمد پایین و انگشترش را برداشت و این هم رفت همان جایی که عروسی بود. دید آن قدر جمعیت است که جای سوزن انداختن نیست. مثل روز رستاخیز مرد و زن قاتی شدهاند.
به هر طوری بود خودش را رساند آنجایی که دختر نشسته بود و انگشتر را انداخت تو دامنش. دختر وقتی دید یک چیزی تو دامنش افتاد و آن هم انگشتر خودش بود رنگ از رخش پرید. فهمید رازش از پرده بیرون افتاده دیگر نتوانست بنشیند پا شد آمد به طرف قصر، تو فکر رفت که چه کار کند.
از آن طرف هم زن پادشاه دید این دختر یک دفعه به چشمش خورد و دیگر ندیدش. آن هم زودتر از همه پا شد و آمد به قصر، شب که شد وقت شام پسر پادشاه به مادرش گفت: «مجمعهی شام مرا بگذارید روی سر گوسفند میخواهم او شام برام بیاورد.» مادرش گفت: «خیلی خوب.» موقع شام مجمعه را گرفتند و گذاشتند رو سر گوسفند و اتاق پسر پادشاه را نشان دادند.
گوسفند هم دو سه پله که آمد بالا مجمعه را زمین زد و بشقابها را شکست، ولی پسر پادشاه گفت علاج ندارد باید شام مرا گوسفند بیاورد. هر طور بود گوسفند بعد از چند دفعه مجمعه انداختن و ظرف شکستن شام را برد حضور پسر پادشاه. پسر پادشاه مجمعه را از سرش برداشت و زمین گذاشت و گفت معطل نشو از پوست بیا بیرون. دختر ناچار از پوست آمد بیرون و دوتایی نشستند به صحبت کردن.
حالا چه گفتند و چه شنیدند ما نمیدانیم. یک ساعت که گذشت زن پادشاه دید که گوسفند برنگشت با خودش گفت نکند شاخ جنگی کند با پسرم و بزند پهلوش را سوراخ کند. بلند شد آمد به طرف اتاق پسر دید صدای حرف میآید تعجب کرد! رفت تو دید ای دل غافل همان دختر است. از شوق و ذوق از حال رفت و زبانش بند آمد. به هوش آوردندش اما مات و مبهوت یک نگاه به پسرش میکرد و یکی به دختر. آن وقت فهمید این همان دختر است که تو پوست گوسفند رفته. یاد اسم محلهها افتاد. بعد، از شرح حالش پرسید و وقتی فهمید دختر پادشاه هم هست دیگر بیشتر خوشحال شد. شبانه برایش اتاق و کنیز معین کردند و فرستادنش که استراحت کند. فردای آن روز دربارهی عروسی صحبت کردند.
گفت من هم این پسر پادشاه را دوست دارم و میخواهم زنش بشوم و برای عقد حاضرم ولی عروسیام باید فوری باشد تا از چشم به راهی در بیایم. اینها گفتند: «بسیار خوب» دختر به پسر پادشاه گفت: «نقاش باشی را بگو بیاید صورت مرا بکشد و دستور بدهید آن را دم دروازهی شهر بزنند و به دروازه بان بسپرید که هرکس آمد و این صورت را دید و گریهاش گرفت او را اینجا پهلوی ما بیاورند.»
پسر پادشاه گفت: «خیلی خوب» و همین کار را کرد. چند ماهی گذشت برادر این دختر به هوای خواهرش تمام شهرها را زیر پا گذاشته بود و با چوبی که از آن درخت سر دو راهی گرفته بود از دریاها گذشته بود تا رسیده بود به این شهر.
وقتی آمد از دروازه پا بگذارد تو، چشمش خورد به آن صورت بی اختیار گریهاش گرفت. دروازهبان ملتفت شد. فوری آمد جلو و گفت: «شما باید بروید قصر پادشاه.» او را فرستاد به قصر پادشاه.
دختر را خبر کردند آمد دید برادرش است. دست انداخت گردنش بنا کرد گریهی شوق کردن. پسر پادشاه هم خیلی خوشحال شد، بعد از چند روز خواهر خودش را برای برادر زنش عقد کرد و یک شب دو عروسی راه انداختند و به اسم هرکدام هفت شبانه روز جشن گرفتند.
همین طور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید!