قصه قدیمی و شنیدنی شاه و وزیر برای کودکان

داستان کودکانه و جذاب شاه و وزیر ( قسمت اول)
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
این پادشاه یک وزیری داشت خیلی بدچشم و بدجنس که گلویش پهلوی زن پادشاه گیر کرده بود. اما جرأت اینکه این راز را به کسی بروز بدهد نداشت، برای اینکه میدانست اگر به گوش شاه برسد شقه شقهاش میکنند و تکهی بزرگش گوشش است.
اما شب و روز تو این فکر بود که هر طوری شده پادشاه را پس بزند و خودش بیاید سر جای پادشاه و داد دلی از وصال آن زن بگیرد.
مدتی گذشت تا روزی، درویش دنیا دیدهای که خیلی چیزها بلد بود، وارد شهر شد. آن درویش هر روز وسط میدان شهر معرکه میگرفت و مردم را دور خودش جمع میکرد، و کارهایی میکرد که مردم انگشت به دندان و حیران میماندند.
خبر به پادشاه بردند که: «بله! یک درویشی آمده و این جور کارها میکند.» پادشاه وزیرش را خواست و گفت: «برو ببین این درویش کیست و چه کار میکند و اینجا آمده چه کند؟» وزیر رفت و درویش را دید و آمد پهلوی پادشاه و گفت: «ای پادشاه! این درویش حقه بازی میکند، چند چشمه کار بلد است که راه نان دانیش است.» پادشاه گفت: «ورش دار بیار تا من هم تماشایی بکنم و هم ببینم چه کارهایی میکند.»
وزیر رفت پیش درویش و آوردش پهلوی پادشاه. پادشاه کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما به درویش گفت: «اینها که چیزی نیست من از این بالاترهاش را هم دیدهام.» درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت: «حالا که این طور است بگو اتاق را خلوت کنند تا من یک کاری بکنم که تا روز قیامت انگشت به دهن بمانی.» پادشاه گفت: «خلوت» همه از اتاق رفتند بیرون و خلوت کردند.
پادشاه و درویش که تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه کار من این است که از جلد و پوست خودم در میآیم و میروم تو پوست دیگر. حالا بگو یک مرغ بیارند تا من نشانت بدهم.» پادشاه گفت مرغ آوردند.
درویش مرغ را خفه کرد. بعد از جلد خودش درآمد رفت تو تن مرغ. پادشاه دید عجب! مرغ که مرده بود زنده شد و بنای قدقد را گذاشت و درویش هم مثل مرده بدنش سرد شد و کنار اتاق افتاد!
چند دقیقهای گذشت دوباره درویش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش. باز مرغ، مرده افتاد زمین و درویش زنده شد!
پادشاه از کار درویش ماتش برد و گفت: «ای والله» و بنا کرد به درویش اصرار کردن که: «هر چه بخواهی بهت میدهم. لِم ]روش[ این کار را یاد من بده.» درویش گفت: «یک خُم خسروی طلا میخواهم.» پادشاه راضی شد. یک خُم خسروی طلا به درویش داد.
درویش گفت: «یک شرط دیگر هم دارد که این مطلب را نباید به کسی بگویی و بی اجازهی من هم نباید این لِم را یاد کسی بدهی.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» درویش هم لِم این کار را یاد پادشاه داد و گفت: «خُم خسروی را هم شب که هوا خوب تاریک شد طوری که وزیر نفهمد برام بفرست.»
پادشاه دیگر کارش را گذاشته بود زمین، هی تو جلد این و آن میرفت. وزیر با خبر شد و فهمید که این کار را درویش یادش داده. یک شب پنهانی فرستاد عقب درویش و بهش گفت: «هر چه میخواهی بهت میدهم این کاری که یاد پادشاه دادی یاد من هم بده.» درویش که عاشق دلخستهی دختر وزیر بود و با این لباس و این کارها آمده بود که دختر را به چنگ بیاورد گفت: «به یک شرط یادت میدهم که دختر خودت را به من بدهی.» وزیر، اول یک خُرده جا خورد و بعد گفت: «خیلی خوب.» و رفت پهلوی دخترش و تفصیل را به دختر گفت.
دختر گفت: «پدر جان، من هرگز همچه کاری نمیکنم، زن درویش نمیشوم، برای اینکه میان سر و همسر نمیتوانم سر بلند کنم. تو به درویش بگو اگر دختر مرا میخواهی همان طور که رسم شهر ماست باید یک خُم خسروی طلا بیاری تا دختر را ببری.»
وزیر گفت: «خیلی خوب.» فردا درویش را صدا زد و مطلب را گفت که: «من حاضرم دخترم را به تو بدهم ولی، دخترم راضی نیست، میگوید باید یک خم خسروی طلا بیاورد.» .
درویش گفت: «قبول دارم.» وزیر هم به دختر گفت: «تو خودت را راضی نشان بده، وقتی کار خودمان را کردیم یک کلاهی سرش میگذارم.» وزیر به درویش گفت: «برو خُم را بیاور و لم را یاد من بده و دختر را وردار برو.»
این داستان ادامه دارد
