قسمت دوم داستان شنیدنی کودکانه نمکی

قصه زیبای نمکی برای کودکان (قسمت دوم)
نمکی دید چه قصری، هیچ پادشاهی این دم و دستگاه را به خواب هم ندیده. دیوه به نمکی گفت: «پاشو همراه من بیا تا توی این قصر گردشت بدهم.» از شاخش دسته کلیدی درآورد و رفت به سراغ اتاقها. دانه دانه را وا کرد و نشان نمکی داد. نمکی از دیدن اتاقها چشمش سیاهی رفت چیزهایی دید که هیچ وقت خیال نمیکرد به خواب هم ببیند. از جواهرات، از لباسهای زربفت، از سکههای طلا و نقره، از زینتهای زنانه، حتی یکی دو اتاق هم پر بود از خوراکی و آذوقه.
خلاصه دیوه درِ تمام اتاقها را وا کرد و نشان نمکی داد جز دو اتاق را که هرچه نمکی اصرار کرد به خرجش نرفت. دیوه دو مرتبه، دسته کلید را به شاخش بند کرد و به نمکی گفت: «اگر ساختی با من و زن من شدی تمام اینها مال توست وگرنه میکشم و میخورمت.» نمکی از ترس یا از زرنگی گفت: «البته که میسازم کیست که از مال و دولت بگذرد؟»
نمکی به صورت ظاهر خودش را راضی نشان داد ولی برای خلاصی خودش میخواست چاره کند. از آن طرف هم خیلی دلش میخواست بفهمد توی آن دو اتاق چیست. دیوه وقتی که نمکی را راضی دید خیلی خوشحال شد گفت: «بدان که ما دیوها هفت روز یک مرتبه سیر و پر میخوریم و هفت روز پشت سر هم میخوابیم و هفت روز هم بیداریم و الان نوبت خواب من است.
زانوت را بیار جلو، سرم را بگذارم روش که از هر متکایی برای من بهتر است. من هفت روز میخوابم بعد بیدار میشوم آن وقت تکلیف زندگیمان را معلوم میکنیم. تو هم اگر خوابت گرفت سرت را بگذار روی سر من بخواب. فکر گرسنگی هم نکن که هوای اینجا طوری است که هفتهای یک بار بیشتر کسی گرسنهاش نمیشود.»
نمکی گفت: «بسیار خوب.» و زانوش را زیر سر دیوه گذاشت و دیوه به خواب رفت. نمکی فکری کرد که من در این هفت روز که این نره دیو خواب است خیلی کارها نمیتوانم بکنم. بهتر است که از همین حالا سر دیوه را روی زمین بگذارم و پا شوم و فکری به حال روز سیاهم بکنم. یواشکی سر دیوه را روی زمین گذاشت و دسته کلید را از شاخش درآورد و رفت در اتاقها را وا کرد. یک دفعهی دیگر به دلِ جمع و سر فرصت جواهرها را تماشا کرد.
بعضیها را به گردنش آویزان کرد و جلو آینه رفت که خودش را ببیند. بعضیها را به دست و بازویش انداخت. از آن طرف سکههای طلا را جلوش کپه کرد مشت مشت ور میداشت و میریخت. نمیدانست چه کار بکند.
در این بین یک دفعه به یاد آن دو اتاقی افتاد که دیوه درش را وا نمیکرد، فوری از جاش بلند شد و کلیدهاش را پیدا کرد و به سراغشان رفت. اتاق اول را که وا کرد ماتش برد، برای اینکه یک دسته از دخترهایی را که در خوشگلی مثل و مانند نداشتند، در اتاق زندانی دید، که همه زنجیر به گردن و کُند به پا بودند! اینها تا نمکی را دیدند فریاد کردند: «خاتون جان، شما کجا اینجا کجا؟» نمکی شرح حال خودش را از اول تا آخر برای آنها تعریف کرد.
بعد از دخترها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟» آنها گفتند: «نگاه به کُند پا و زنجیر گردن ما نکن. پدرهای ما هرکدام برای خودشان در شهری شهریاری هستند. ما هم هرکدام به یک شکلی گرفتار این دیو شدیم و وقتی که راضی نشدیم که زنش بشویم ما را به این روز سیاه انداخت.» نمکی گفت: «حالا که این طور است من زنجیر و کُند را از گردن و پای شما بر میدارم و شماها را خلاص میکنم و تا سر هفته که دیو از خواب بیدار میشود شما خودتان را به یک جای امنی رساندهاید.» اینها گفتند راه هامان خیلی دور است ما میترسیم که دوباره گرفتار این نره دیو بشویم.
آن وقت دیگر ما را زنده نمیگذارد. نمکی گفت: «ببینم چطور میشود.» در این میان یک سگ زنجیری دید، گفت: «این حیوان را هم خلاص میکنیم بلکه به دردمان بخورد.» همین که زنجیر را از گردن سگ برداشت یک دفعه صدایی مثل ترکیدن بادکنک بلند شد و از جلد سگ یک جوان رشید خوشگل، خوش آب و رنگ در آمد!
نمکی و دخترها همه مات و مبهوت انگشت به دهن ماندند که این کیست؟ خود پسره به زبان آمد که من پسر فلان پادشاهم، ما هفت برادریم و برای هرکدام هم قصر مخصوصی پدرمان ساخته بود و خیال داشت برای ما عروسی بگیرد که من گرفتار این دیو شدم.
پرسیدند: «چطور؟ چرا؟» گفت: «یک شب من تو قصر خوابیده بودم، قصر من هفت در داشت و دم هر دری یک قراول با شمشیر کشیده ایستاده بود، اتفاقاً قراول هفتم خوابش گرفت، شمشیر را گذاشت زیر سرش و خوابید.
این داستان ادامه دارد
