روایت ۱۸ روز در بهشت زهرا؛ این فصل را با من بخوان

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «در دقایقی از تاریخ برای یک ملت زندگی جنگ است و جنگ، تمامی زندگی. در چنین دقایقی، ملت غذای جنگ میپزد. سرای جنگ میسازد. جامه جنگ میدوزد. خواب جنگ میبیند. و صبورانه، ساحرانه و سنگی میجنگد. و خوشا به حال ملتی که میداند برای چه باید جنگید و جان سپرد و جاودانه شد...»
این جملات در حالی به ذهنم متبادر می شود که در گرم ترین ساعت های نهمین روز از تیر سال 1404 تشییع پیکر 7 شهید از یک خانواده را ثبت می کنم.
درست از دومین روزی که اسرائیل به خاک کشورمان حمله کرد، یعنی از صبح 25 خرداد رفت و آمدها در گلزار شهدای بهشت زهرا هم بیشتر شد. هر روز از 9 ساعت صبح تا 2 بعد از ظهر تعدادی از شهدا را برای خاک سپاری می آورند تا در قطعه 42 گلزار شهدا که مخصوص همین عزیزان است، برای همیشه آرام بگیرند.
من هم آمده ام تا آنچه در اینجا می گذرد را به قدر قدرت قلمم روایت کنم. اما هنوز که هنوز است نتوانسته ام، هر شهید که برای اقامه نماز به سالن دعای ندبه آورده می شود مرا دچار غصه ای می کند که حالا بعد از گذشت 18 روز هنوز نمی دانم بهتر است با روایت کدام زندگی نوشته ام را آغاز کنم.
از عروس چهار روزه ابوالفضل باروتچی بگویم یا شیرینی که تنها پسرش پیکر سوخته مادر را از اتاقی در بازداشتگاه اوین بیرون کشیده است؟ از رایان بنویسم که چقدر سینمایی در آغوش مادر خود تا ابد آرام گرفت، یا از پدرِ کودکی دوماهه بنویسم که همه آنچه از پدر رشید و رعنایش باقی مانده را می توان در کف دو دست گرفت؟ خدایا!
از پدر شهید فرهاد فلاحی بنویسم که وقتی خبر شهادت فرزندش را شنید از دنیا رفت در حالی که دو روز بعداز فوت پدر، تازه پیکر پسر از طریق DNA شناسایی شد؟
بعد از چند روزی که برای دفن شهدا می آیم و می روم، حالا می خواهم از روایت 7 عضو خانواده دانشمند شهید حمید ساداتی برمکی که کوچکترین عضو خانواده سید علی سه ساله بود بنویسم.
جمعیت روی صندلی های چیده شده نشسته بودند و مداحی با مرثیه خوانی در رثای خاندان پیامبر(ص) سعی می کرد بستر ورود پیکرها را آماده کند. اشک ها سرازیر بود.
تابوت های پیچیده شده به پرچم ایران وارد سالن شدند. در میان 7 تابوت یکی از همه کوچک تر بود. شاید به اندازه نصف یک تابوت معمولی، این همان بود کودک سه ساله را حمل می کرد. بعد از اقامه نماز بر پیکر ها جمعیت ابتدا تابوت سید علی را بلند کرد تا برای تشییع ببرند، صدای مردی در میان جمعیت بلند شد؛ بچه را از پدر و مادرش جدا نکنید باید همه با هم بروند... حالا دیگر مردها هم گریه می کردند.
معمولا این طوری هست که کودکان و نوجوانان را برای اینجور مراسم ها نمی آورند اما امروز دخترهای نوجوان زیادی در میان جمعیت دیده می شدند. جلو رفتم و از یکی شان پرسیدم اینجا چه می کند؟ گفت: ما همه همکلاسی های ریحانه هستیم. ریحانه دختر بزرگ حمید آقا 13 ساله بود و در مدرسه تیزهوشان فرزانگان تحصیل می کرد. ریحانه از همه تفکرات در مدرسه دوست های صمیمی داشت و می خواست به قدر توانایی خودش جهاد تبیین را عملی کند. حرف های بچه ها را می شنید و مباحثه می کرد اما بعدش چنان برخوردی داشت که برای طرف مقابل مهم نبود چطور فکر میکند، عاشق شخصیتش می شد.
پیکرها روی دست ها بلند شدند و عازم قطعه 42 شدیم. وقتی رسیدیم خاک ها بیرون ریخته شده بود و آماده بود. اینجا هم به رسم ادب خانم ها مقدم بودند. فهمیه خانم اولین عضو خانواده بود که خانه ابدی آرام گرفت. وقتی می خواستند روی صورتش را باز کنند، اقوام نزدیک نگران بودند مبادا نامحرمی او را ببیند. پرچم امام حسین را حائل کردند تا صورت از چشم نامحرمان پوشانده شود. خدایا! همه جای این روایت بوی روضه می دهد. آنجا که زینب(س) وقتی می خواست سوار مرکب شود کسان و محرمانش دور او می ایستادند تا چشم ناپاکی خانم را نبیند. ظهر عاشورا اما ...
حمید آقا هم نفر دوم بود و بعد بچه ها نوبت به نوبت پیش از پدر بزرگ و مادربزرگ دفن شدند. و اینگونه پرافتخار و زیبا دفتر زندگی خانواده سادات برمکی بسته شد. اما مراسم های تشییع و تدفین شهدای حمله اسرائیل به ایران همچنان ادامه دارد.
انتهای پیام/