حکایتهای خواندنی/ بینظیرترین داستان کلیله و دمنه؛ رفاقت بوزینه و باخه (عاقبت تلخ حسادت و دخالت دیگران در زندگی)

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، داستان بوزینه (میمون) و باخه (لاکپشت) یکی از داستانهای جذاب و آموزنده در مجموعه کلیله و دمنه است که در باب پنجم این کتاب آمده است. این داستان درباره دوستی یک میمون پیر و یک لاکپشت است که در نهایت به دلیل دخالت همسر لاکپشت و حسادت او، این دوستی به پایان میرسد.
متن داستان در کلیله و دمنه
رای گفت: شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست. اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود.
برهمن گفت: کسب آسانتر که نگاه داشت، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد.
رای پرسید: چگونه؟
گفت: در جزیرهای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.
خویشتن را در لباس عروسان به جهانیان مینماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هر یک عرض میدهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او میافتند و اسیر مراد و هوای او میشوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دنائت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گَرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پرزهر
در غرورش، توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
و خردمند بدین معانی التفات ننماید، و دل در طلب جاه فانی نبندد، و روی به کسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپایدار است، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است. »
چیست دنیا و خلق و استظهار؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهر یک خامش این همه فریاد
بهر یک توده خاک این همه باد
هست مهر زمانه پرکینه
سیر دارد میان لوزینه
در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. از اقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی به رتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.
و به دقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دلهای همه بر طاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را به اضطرار جلا اختیار کرد و به طرفی از ساحل دریا کشید، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و به قوتی که از ثمرات آن حاصل میآمد قانع گشت، و توشه راه عقبی به توبت و انابت میساخت، و بضاعت آخرت به طاعت و عبادت مهیا میکرد.
بار مایه گزین که برگذرد
این همه بارنامه روی چند
و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و به سایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر میچید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن به گوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی و به آواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن میخورد و صورت میکرد که برای او میاندازد. و این دل جویی و شفقت در حق او واجب میدارد. اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت میفرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز و اکرام میفرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود بر او عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان به یک دیگر میلی به کمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان میبودند در دو تن و یک دل در دو سینه.
مثل المصافاه بین الماء و الراح.
هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه به محبت او مستظهر گشت.
و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت میگرفت و دوستی موکد میگشت. و مدتی برین گذشت.
چون غیبت باخه از خانهٔ او دراز شد، جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت، و شکایت خود با یاری باز گفت. جواب داد که: اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداری ترا از حال او بیاگاهانم. گفت: ای خواهر، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود، و در اشارت تو تهمت و بهچه تاویل صورت بندد؟ گفت: او با بوزنهای قرینی گرم آغاز نهاده است و، دل و جان بر صحبت او وقف کرده، و مودت او از وصلت تو عوض میشمُرَد، و آتش فراق تو بهآب وصال او تسکینی میدهد. غم خوردن سود ندارد، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد. پس هر دو رایها در هم بستند. هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجبتر از هلاک بوزنه نبود. و او خود بهاشارتِ خواهرخوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد.
باخه از بوزنه دستوری خواست که به خانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازهگردانَد. چون آنجا رسید زن را بیمار دید. گِردِ دلجویی و تلطّف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد درگرفت. البته التفاتی ننمود و بههیچ تاویل لب نگشاد. از خواهرخوانده و تیماردار پرسید که: موجب آزار و سخن ناگفتن چیست؟ گفت: بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس، دل چگونه رخصتِ حدیثکردن یابد؟ چون این باب بشنود جزَعها نمود و رنجور و پرغم شد و گفت: این چه داروست که در این دیار نمیتوان یافت و به جهد و حیلت بران قادر نمیتوان شد؟ زودتر بگویید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگر جان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم. جواب داد که: این نوع درد رحم، معالجت آن بابت زنان باشد، و آن را هیچ دارو نمیتوان شناخت مگر دل بوزنه. باخه گفت: آن کجا بهدست آید؟ جواب داد که: همچنین است، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی، و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر. باخه از حدگذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلَصی ندید. طمع در دوست خود بست و با خود گفت: اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بیبهره گردم، و اگر بر کرم و عهد ثباتورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانتنمایم، زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن، در گرداب خوف بماند. از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود؛ آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد، که شاهین وفا سبک سنگین بود.
و پیغامبر گفت علیه السلام «حبک الشی ء یعمی و یصم». و دانست که تا بوزنه را در جزیره نیفگند حصول این غرض، متعذّر و طالب آن متحیّز باشد.
در حال ضرورات مباح است حرام
بدین عزیمت به نزدیک بوزنه باز رفت. و اشتیاق بوزنه بهدیدار او هرچه صادقتر گشته بود و نزاع بهمشاهدت او هرچه غالبتر شده. چندانکه بر وی افگند اندک سکون و سلوتی یافت و گرم بپرسید، و از حال فرزندان و عشیرت، استکشافی کرد. باخه جواب داد که: رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شدهبود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع و اشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص میگشت و صفوت عیش من کدورت میپذیرفت؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بهدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت: زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی، که اعتداد من بهمکارم تو زیادت است و احتیاج من به وداد تو بیشتر؛ چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتادهام. و مِلک و مُلک را نه بهاختیار بدرود کرده. هرچند ملک خرسندی، بحمدالله و منه، ثابتتر است و معاشرت بیمنازعت مهنّاتر. و اگر پیش ازین نسیم این راحت بهدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بهکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملکِ بسیارتبعتِ اندکمنفعت آلوده نگردانیدمی، و سمت این حیرت بر من سخت نشدی.
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بهمودت و صحبت تو بر من منّتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت؛ مرا از چنگالِ فراق، که بیرون آوردی؟ و از دستِ مشقتِ هجران، که بستدی؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوانتر. بدین موونت و تکلف محتاج نیستی؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد، که انواع جانورانْ بی سابقهٔ معرفت، با همنشین، در طعام و شراب موافقتمینمایند، و چون ازان بپرداختند از یکدیگر فارغ آیند، و باز دوستان را اگرچه بُعدالمشرقین اتفاق افتد، سلوت ایشان جز بهیاد یکدیگر صورت نبندد، و راحت ایشان جز به خیال یکدیگر ممکن نگردد. درین به وصال خوش میباشند و بر امید خیال بهخواب میگرایند.
و اختلاف دزدان به خانها از وجه دوستی و مقاربت نیست، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند و گاه و بیگاه تجشم واجب دارند. وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند. اگر خواهی که به زیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم، میدان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است.
باخه گفت: من ترا برپشت بدان جزیره رسانم، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت. در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد. او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد. چون بمیان آب رسید تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت: سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نمودهاند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفتهاند که: «برکمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد. »
بیستاد و با دل ازین نمط مناظره میکرد، و آثار تردد در وی مینمود. بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه. » و پرسید که: موجب فکرت چیست؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی؟ باخه گفت: از کجا میگویی و از دلایل آن بر من چه میبینی؟ گفت: مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است. باخه جواب داد که: راست میگویی. من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم مینمایی، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد، و چنانکه مراداست شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد. بوزنه گفت:چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد. و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود. و آنچه من میشناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری. دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار.
باخه پاره ای برفت، باز دیگر بیستاد وهمان فرکت اول تازه گردانید. بدگمانی بوزنه زیادت گشت و باخود گفت: چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد، و برفق و مدارا خویشتن نگاه دارد، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او بسلامت ماند، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد. دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد.
آنگاه او را گفت که: موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت میتازی و در دریای حیرت غوطه میخوری؟ گفت: همچنین است. ناتوانی زن و پریشانی حال، مرا متفکر میگرداند. بوزنه گفت: از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید. باخه گفت: طبیبان بدارویی اشارت کردهاند که دست بدان نمی رسد. پرسید که: آخر کدام است؟ گفت: دل بوزنه.
در میان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاریک شد، و با خود گفت: شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید. و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بردل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست گیری نمی شناسم. چندانکه در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی بهم پیوندد.
آنگه باخه را گفت: وجه معالجت آن مستوره بشناختم، سهل است. و علما گویند که نیکو ننماید که کسی از زاهدان آنچه برای خیرات و ادخار حسنات طلبند بازگیرد، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد، یا با دوستان درآنچه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد. » و من محل این زن در دل تو میدانم، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم. وا گر این اندیشم، تا بکردن رسد، بنزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم؟ و من این علت را میشناسم، و زنان ما را ازین بسیار افتد و مادلها ایشان را دهیم و دران رنج بیشتر نبینیم، مگر اندکی، که د رجنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد. و اگر برجایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی، و این نیک آسان بودی بر من، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت. و دراین باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هیچیز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نیست، از بس غم که بر وی بباریده است، و هر ساعت موجی هایل میخیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت بفراق او کم گردد، و یکچندی از آن غمهای جگر سوز و فکرتهای جان خوار برهم.
باخه گفت: دل چرا رها کردی؟
گفت: بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند. که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند، و هر ساعت عیش صافی را تیره میگرداند و عمرهنی را منغص میکند. و چون بخانه تو میآمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود. وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم، و ممکن است که تو معذور داری، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت مینماید، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو میگذاری. »
درسها و پیامها:
حسادت:
این داستان به ما نشان میدهد که حسادت میتواند به چه میزان روابط دوستانه و روابط اجتماعی را تخریب کند.
دین و اخلاق:
دخالت دیگران در روابط میتواند به طور ناخواسته به ضرر افراد منجر شود.
مراقبت از خود:
در مواجهه با موقعیتهای دشوار، نباید اجازه دهیم که هیجانات ما، ما را به اشتباهات بزرگ بکشاند.
همدردی:
در این داستان، میمون به عنوان یک قربانی حسادت و دخالت دیگران، درسهای ارزشمندی به ما میآموزاند.