داستان کوتاه و بسیار جذاب مثنوی و معنوی مولانا؛ فرار از مرگ/ عزاییل و حضرت سلیمان

ساعد نیوز: با یکی از زیباترین داستانهای مثنوی و معنوی مولانا همراه ما باشید.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلالالدین محمد بلخی است.
این کتاب حدوداً از 26٬000 بیت و 6 دفتر تشکیل شده اما در چاپ حاضر تعداد ابیات آن که برابر با ابیات تصحیح و طبع نیکلسون است، از این قرار است.
داستانی که شنیدید به نثر روان و داستان گونه شعری از مثنوی و معنوی بود.
حکایت یادگیری زبان حیوانات یکی از حکایتهای مولانا در دفتر سوم مثنوی معنوی است. این حکایت به زبان نثر به شرح زیر است.
متن اصلی داستان در مثنوی و معنوی
زادمردی چاشتگاهی دررسید
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزراییل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه!
گفت فرما باد را ای جانپناه
تا مرا زینجا به هندِستان بَرَد
بوک بنده کان طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زآنند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزراییل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندِستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پَرست
او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال
از که برباییم؟ از حق؟ ای وبال