داستانهای کوتاه ولی آموزنده و جذاب مولانا/ عاقبت فهمیدن زبان حیوانات؛ حکایت بسیار شیرین و پندآموز مثنوی و معنوی

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلالالدین محمد بلخی است.
این کتاب حدوداً از 26٬000 بیت و 6 دفتر تشکیل شده اما در چاپ حاضر تعداد ابیات آن که برابر با ابیات تصحیح و طبع نیکلسون است، از این قرار است.
داستانی که شنیدید به نثر روان و داستان گونه شعری از مثنوی و معنوی بود.
حکایت یادگیری زبان حیوانات یکی از حکایتهای مولانا در دفتر سوم مثنوی معنوی است. این حکایت به زبان نثر به شرح زیر است.
متن اصلی داستان در مثنوی و معنوی
گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبانهای بنیآدم همه
در پی آبست و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسی رو گذر کن زین هوس
کاین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نه از کتاب و از مقال و حرف و لب
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسی چو نور تو بتافت
هرچه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کردستش مگر دیو رجیم
گر بیاموزم زیان کارش بود
ور نیاموزم دلش بد میشود
گفت ای موسی بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید، جامهها را بَردرَد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقوی ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گِل بود گِلخواره را
گُلشکر نگوارد آن بیچاره را
گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
که اختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زانک کرمنا شد آدم ز اختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زانک مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیارست و حفاظ آگهی
جمله رندان چونک در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چونک قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سودست هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسی داد پند او را بمهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
گفت باری نطق سگ کو بر درست
نطق مرغ خانگی کاهل پرست
گفت موسی هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پارهای نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو
دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقی حبوب
میتوانی خورد و من نه ای طروب
این لب نانی که قسم ماست نان
میربایی این قدر را از سگان