زیباترین اشعار مولانا در مورد فراق و جدایی؛ گزیده‌ای از عاشقانه‌های سوزناک

زیباترین اشعار مولانا در مورد فراق و جدایی؛ گزیده‌ای از عاشقانه‌های سوزناک

  ساعدنیوز: اشعار مولوی درباره فراق و جدایی، ترکیبی از عشق زمینی و عرفان الهی است. این مقاله تعدادی از دیوان شمس و مثنوی معنوی را ارائه می‌دهد که سوز دوری و حسرت وصل را به زیبایی بیان می‌کنند. این اشعار، الهام‌بخش و آرامش‌بخش، قلب هر خواننده‌ای را تسخیر می‌کنند.

چرا اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی خاص هستند؟


اشعار مولوی درباره فراق و جدایی، ترکیبی از احساسات عاشقانه و مفاهیم عرفانی است. او با استفاده از استعاره‌هایی مانند نی، دریا، شمع و پروانه، حس دلتنگی و جدایی را به‌گونه‌ای بیان می‌کند که هر خواننده‌ای را در هر زمان و مکانی تحت تأثیر قرار می‌دهد. این اشعار، اغلب در پی ملاقات مولانا با شمس تبریزی و تجربه‌ی دوری از او سروده شده‌اند و به همین دلیل، لبریز از شور و سوز عاشقانه هستند. مولانا جدایی را نه‌تنها به‌عنوان درد، بلکه به‌عنوان مسیری برای رسیدن به وصال الهی می‌بیند.

زیباترین اشعار مولانا در مورد فراق و جدایی


بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند

کز نِیِستان تا مرا بُبریده‌اند

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش

باز جوید روزگارِ وصل خویش

من به هر جمعیّتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظّن خود شد یار من

از درون من نجُست اسرار من

سرِّ من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دیدِ جان دستور نیست

آتش است این بانگِ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر میْ فتاد

نی حریف هر که از یاری بُرید

پرده‌هااَش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تَریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیثِ راهِ پُر خون می‌کند

قصّه‌های عشقِ مجنون می‌کند

محرم این هوش جُز بی‌هوش نیست

مر زبان را مُشتری جز گوش نیست

در غمِ ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حالِ پُخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسّلام

بندْ بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد‌ قسمتِ یک روزه‌ای

کوزه‌ٔ چشم حریصان پُر نشد

تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیبْ کُلّی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیبِ جمله علّت‌های ما

ای دوای نَخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشقْ جانِ طور آمد عاشقا!

طور مست و "خَرَّ مُوسیٰ‏ صَعِقا"

با لبِ دمسازِ خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گُل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سَرگذشت

جمله معشوق است و عاشق پَرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌ پَرْ وایِ او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نورِ یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غمّاز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غمّاز نیست

زآن که زنگار از رخش مُمتاز نیست

❆❆❆❆❆❆❆❆

از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا

او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

گرچه درد عشق او خود راحت جان منست

خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد

من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتش است

می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا

گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار

تا کند پاکت ز هستی‌، هست گردی ز اجتبا

عاقبت‌بینی مکن تا عاقبت‌بینی شوی

تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی

تا ببینی هستی‌ات چون از عدم سر برزند

روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید

گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی

آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او

کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا

اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این

تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی

از میان شمع بینی برفروزد شمع تو

نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا

مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا

دررباید جانت را او از سزا و ناسزا

لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات

بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما

در جهان محو باشی هست مطلق کامران

در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا

دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید

تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا

ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا

که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا

شعله‌های نور بینی از میان گردها

محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها

زو فروآ تو ز تخت و سجده‌ای کن زانک هست

آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا

ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر

تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی

تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا

کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا

زیباترین اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی

زیباترین اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی

زیباترین اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی

زیباترین اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

❆❆❆❆❆❆❆❆

بـی همگان بسر شود بـی تـو بسر نمی شود

داغ تـو دارد این دلـم جـای دگـر نمی شـود

دیده عقـل مست تـو چرخه چرخ پست تـو

گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود

❆❆❆❆❆❆❆❆

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته هاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم

❆❆❆❆❆❆❆❆

یکی لحظه از او دوری نباید

کز آن دوری خرابی ها فزاید

تو می گویی که بازآیم چه باشد

تو بازآیی اگر دل در گشاید

بسی این کار را آسان گرفتند

بسی دشوارها آسان نماید

چرا آسان نماید کار دشوار

که تقدیر از کمین عقلت رباید

به هر حالی که باشی پیش او باش

که از نزدیک بودن مهر زاید

اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز

که پاکی ها ز نزدیکی فزاید

چنانک تن بساید بر تن یار

به دیدن جان او بر جان بساید

چو پا واپس کشد یک روز از دوست

خطر باشد که عمری دست خاید

جدایی را چرا می آزمایی

کسی مر زهر را چون آزماید

گیاهی باش سبز از آب شوقش

میندیش از خری کو ژاژ خاید

سرک بر آستان نه همچو مسمار

که گردون این چنین سر را نساید

❆❆❆❆❆❆❆❆

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نهگدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضه امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

❆❆❆❆❆❆❆❆

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل می خواستی از عاشقان

جان و دل را میسپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز من است

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در بین این قطارم روز و شب

زان شبی که وعده دادی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

❆❆❆❆❆❆❆❆

یک نفس بی یار نتوانم نشست

بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می، می نخواهم خواستن

یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم

روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست

من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست

من که دائم بلبل جانم بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست

کار من پیوسته چون بیکار هست

بیش از این بیکار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر

زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان

بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند

بی اولی الابصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش از این

در غم اغیار نتوانم نشست

❆❆❆❆❆❆❆❆

ای یار قلندر دل دلتنگ چرایی تو

از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو

بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان

ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو

داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها

آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو

بس خوب و لطیفی تو بس چیست و ظریفی تو

بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو

ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی

جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو

ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت

از بهر گشاد ما در بند قبایی تو

از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم

وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو

هر روز برآیی تو با زیب و فر آیی تو

در مجلس سرمستان با شور و شر آیی تو

شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی

نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو

❆❆❆❆❆❆❆❆

درد مــا را در جهــان درمــان مبادا بی شمـا

مــرگ بادا بــی شمــا و جـان مبادا بی شمـا

سینه های عـــاشقان جز از شما روشن مبــاد

گلبن جــان های ما خنــدان مبــادا بی شمـا

بشنـــو از ایمــان که مـی گـوید به آواز بلنـد

با دو زلـف کافــرت کایمــان مبادا بـی شمــا

عقــل سلطــان نهـان و آسمـان چون چتر او

تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی شمـا

عشـــق را دیـدم میـان عــاشقان ساقی شده

جــان مــا را دیــدن ایشــان مبادا بی شمـا

جـان های مـرده را ای چون دم عیسی شمــا

ملک مصــر و یــوسف کنعان مبادا بی شمــا

چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم

رخ چو زر کــردم بگفتم کــان مبــادا بی شمـا

❆❆❆❆❆❆❆❆

جانا به غریبستان چندین به چه می مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی
گر نامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی دانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همی جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته ای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

❆❆❆❆❆❆❆❆

دلبـر و یـار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهـار مـن تویی بهـر تو بود بود من

خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای

درد توام نموده ای غیـر تو نیست سود من

جـان من و جهان من زهــره آسمـان من

آتش تو نشان من در دل همچو عـود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنـود من

❆❆❆❆❆❆❆❆

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم، نعـره مـزن، جـامه مـدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگـر نیست دگر هیچ مگو

❆❆❆❆❆❆❆❆

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

❆❆❆❆❆❆❆❆

من از عالم تو را تنها گزیدم

روا داری که من غمگین نشینم؟!

❆❆❆❆❆❆❆❆

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

کـی برسـد بهــار تــو تـا بنماییش نمـا …

❆❆❆❆❆❆❆❆

گفتی که درمانت دهم

بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا، کی خواهد این

گفتی صبوری باید این

❆❆❆❆❆❆❆❆

بیچاره تر از عـاشق بی صبر کجاست

کاین عشق گرفتاری بی هیچ دواست

❆❆❆❆❆❆❆❆

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود

بی عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد

بی جنبش عشق در مکنون نشود

❆❆❆❆❆❆❆❆

اشتیاقی که به دیــدار تـو دارد دل من

دل من داند و من دانم و دل داند و من

❆❆❆❆❆❆❆❆

گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟

تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و نا پروا شود

❆❆❆❆❆❆❆❆

دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است

بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است

بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی

آنچه از غم هجران تو بر جان من است

❆❆❆❆❆❆❆❆

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

❆❆❆❆❆❆❆❆

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخـی سـازد دو چشمم را کـند جیحـون

❆❆❆❆❆❆❆❆

از دل تو در دل من نکته هاست

آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وای دلم

❆❆❆❆❆❆❆❆

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺁﻭﺍﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ

ﻭﺭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

❆❆❆❆❆❆❆❆

مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

❆❆❆❆❆❆❆❆

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هــزار آفرین بر غم باد

❆❆❆❆❆❆❆❆

می رسد روزی که بی هم می شویم

یک به یک از جمع هم کم می شویم

می رسد روزی که ما، در خاطرات

موجب خندیدن و غم می شویم

گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق

می رسد روزی که بی هم می شویم

❆❆❆❆❆❆❆❆

اندر دل بـی وفـا غــم و ماتم بـاد

آن را که وفا نیست ز عـالم کم باد

دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جـز غـم که هـزار آفرین بر غم باد

نتیجه‌گیری


زیباترین اشعار مولوی در مورد فراق و جدایی، دریچه‌ای به سوی دنیای عاشقانه و عارفانه‌ی این شاعر بزرگ هستند. این اشعار، با بیانی ساده اما عمیق، درد دوری و حسرت وصل را به تصویر می‌کشند و خواننده را به سفری معنوی دعوت می‌کنند. اشعار ارائه‌شده در این مقاله، تنها گوشه‌ای از گنجینه‌ی عظیم مولانا هستند که هر یک می‌توانند قلب و روح شما را لمس کنند. اگر به دنبال اشعاری هستید که هم عاشقانه باشند و هم عارفانه، دیوان شمس و مثنوی معنوی مولانا بهترین انتخاب خواهند بود.

شما کدام یک از این اشعار را بیشتر دوست داشتید؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

برای مطالعه اشعار بیشتر اینجا کلیک کنید

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها

از بین اخبار