داستانهای قدیمی اما شیرین؛ هزار و یک شب/ شهرزاد قصه گو، حسن بصری و پری دریایی

حَسن خودش رو در بینِ تکههای شکستهی کشتی پیدا کرد. فریادِ ملوانان رو شنید که در دل دریا ناپدید شده بودند. یک لحظهی بعد، سکوتی هولناک در همه جا حاکم شد. حسن چشمهاش رو باز کرد. خودش رو بر روی شنهای یک ساحلی پیدا کرد. ساحلی که ناشناخته بود. همهجا خاموش بود، فقط صدای آروم موجهایی که به ماسهها بوسه میزدند، شنیده میشد. درختانِ سرسبز در برابرش سر به آسمان کشیده بودند و دریاچهای زلال در اطراف جزیره میدرخشید. حسن به سمتِ آب رفت، دستانش رو در آب فرو برد، و در همون لحظه، صدایی شنید آوازی شیرین، سوزناک و یکمی هم ترسناک نگاهش رو به آب دوخت و از بین امواجِ دریا، زنی پدیدار شد: این زن در اصل یک پری دریایی بود.
موهاش طلایی بود و مثلِ امواج دریا به حرکت در میاومد، چشماش آبی و ژرف، و پوستش مثلِ مروارید در زیر نور ماه میدرخشید.
حسن بیاختیار قدمی به جلو برداشت. بعدش پرسید: تو کی هستی: صداش لرزان بود و هنوز حس ترس و تعجب در وجودش مشخص بود پری دریایی جواب داد کسیکه شبها برای دریانوردانی که دیگر بازنمیگردند آواز میخواند صدای پری مثلِ موسیقی بود، آروم و در عین حال غمگین. حسن با لبخندِ تلخی پرسید: آیا منم یکی از اونها هستم؟ پری جواب داد: شاید. ولی مثل اینکه هنوز فرصت داری حسن شیفتهی اون شد. شبها کنار دریاچه با هم مینشستند و از دنیاهایشون برای هم تعریف میکردند. از قصههایی که زمین و دریا رو به هم پیوند میدادند.
پری اون رو به قصر پدرش، یعنی پادشاه دریا، برد کاخی ساختهشده از مرجان و صدف، با تالارهایی که نورهای آبی و سبز در اونها میرقصیدند. حسن در کنار پری، آنچنان حسِ نشاطی داشت که هیچوقت در عمرش در بصره چنین حسی پیدا نکرده بود. ولی با گذر زمان، یه چیزی در دلش تغییر کرد. یک شب که هر دو کنار دریاچه نشسته بودند، حسن رو به پری کرد و گفت: ای پری زیبارو، دلم تنگ شده. برای بصره، برای زمین، برای مردمانی که شبیه به من هستند پری یک لحظه سکوت کرد. نسیم شبانه موهاش رو به آرامی تکون میداد. پری به آرامی جواب داد: میفهمم چی میگی. اما این رو بدون. اگه از اینجا بری دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی. یعنی دیگه هیچوقت من رو نخواهی دید حسن دستش رو محکم گرفت. به چشمانش خیره شد و پرسید: و اگه بمونم؟ اگه بمونم چی میشه؟ پری گفت: اگه بمونی، باید دنیای گذشتهات رو فراموش کنی. باید از این لحظه به بعد یک موجود دریایی باشی، یکی از ما. دیگه طلوع آفتاب رو نخواهی دید. دیگه روی شنهای داغ راه نخواهی رفت. حسن نگاهش رو به پایین انداخت. بینشون یک سکوت سنگینی بود. ناگهان حس کرد که انگار بین دو جهان معلق مانده . جایی میان عشق و سرنوشت، میان گذشته و آینده. حسن که حالا دیگه راز دریا رو میدونست و عشقِ واقعی رو چشیده بود ، نگاهی به افق انداخت. اون تا آخرین لحظهی عمرش هیچوقت از فکرِ پری دریایی بیرون نیومد. داستان که به پایان رسید هوا روشن شده بود. شهرزاد لب از قصه گفتن فرو بست. ملک با خود گفت زیبا حکایت میگوید این را نکُشم تا باقی داستانها را بشنوم چون روز برآمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت را بگذرانید. حسن به راحتی دل به دریا زد. قایق کوچکی اونجا بود سوار بر قایق شد و بدون هیچ مشکل و یا طوفانی به سمتِ بصره رفت. حسن راهی بصره شد، اما در تمام عمرش، هیچگاه از عشقِ پری دریایی بیرون نیومد. شبها، وقتی که باد از سمت دریا میوزید، هنوز میتونست صدای آوازش رو بشنوه اون تا پایان عمرش نتونست از عشق پری دریایی بیرون بیاد.
منبع ویدیو: یوتیوب deep stories