داستانهای کوتاه مولانا / 15 حکایت و قصه زیبا از مثنوی و معنوی مولانا

ساعدنیوز: در این بخش از ساعدنیوز 15 حکایت و قصه زیبا از مثنوی و معنوی مولانا که بسیار آموزنده است را مطالعه می کنید. برای خواندن این حکایت همراه ما باشید.
به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعدنیوز، حکایت های زیبای مثنوی معنوی را برای شما دوستان قرار دادهایم. مثنوی مولوی، مانند بیشتر مثنویهای صوفیانه، به صورت عمده از «حکایت» به عنوان ابزاری برای بیان تعلیمات تصوف استفاده میکند. ترتیب قرار گرفتن حکایتهای گوناگون در این کتاب ظاهراً نظم مشخصی ندارد. شخصیتهای اصلی حکایتها میتواند از پیامبران و پادشاهان تا چوپانان و بردگان باشد. حیوانات نیز نقش پررنگی در این حکایتها بازی میکنند.
مسجد مهمان کش
در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن میگذاشت، کشته میشد. هیچکس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد میشد در همان دم در از ترس میمرد. کم کم آوازه این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد. تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمانکش است. مگر نمیدانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: میدانم، میخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرتزده گفتند : مگر از جانت سیر شدهای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمیشود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نکرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز کشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناکی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای کسی که وارد مسجد شدهای! الآن به سراغت میآیم و جانت را میگیرم. این صدای وحشتناک که دل را از ترس پاره پاره میکرد پنج بار تکرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اکنون وقت آن رسیده که من دلاوری کنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم کنم. برخاست و بانگ زد که اگر راست میگویی بیا. من آمادهام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شکست. از هر گوشه طلا میریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون میبرد و در بیرون شهر درخاک پنهان میکرد و برای آیندگان گنجینه زر میساخت.
خواندن نامه عاشقانه در نزد معشوق
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.
نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامهها را برای چه کسی نوشتهای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشستهام و آمادهام تو میتوانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، میدانم من الآن در کنار تو نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس میکردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق میگوید: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من.
برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان مینشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن. در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
استر و اشتر
استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشک یا تر همیشه به زمین میافتم ولی تو به راحتی میروی و به زمین نمیخوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید کرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.
شتر گفت: دو علت در این کار هست: اول اینکه چشم من از چشم تو دوربینتر است و دوم اینکه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه میکنم، وقتی بر سر کوه بلند میرسم از بلندی همه راهها و گردنهها را با هوشمندی مینگرم. من ازسر بینش گام بر میدارم و به همین دلیل نمیافتم و براحتی راه را طی میکنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را میبینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی.
رقص صوفی بر سفره خالی
یک صوفی, سفرهای دید که خالی است و از درخت آویزان است. صوفی شروع به رقص کرد و از عشق نان و غذای سفره شادی میکرد و جامه خود را میدرید و شعر میخواند: «نانِ بینان, سفره درد گرسنگی و قحطی را درمان میکند». شور و شادی او زیاد شد.
صوفیان دیگر هم با او به رقص درآمدند هوهو میزدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بیهوش افتادند. مردی پرسید. این چه کار است که شما میکنید؟
رقص و شادی برای سفره بینان و غذا چه معنی دارد؟ صوفی گفت: مرد حق در فکر «هستی» نیست. عاشقانِ حق با بود و نبود کاری ندارند. آنان بی سرمایه, سود میبرند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مردانی هستند که بیبال دور جهان پرواز میکنند. عاشقان در عدم ساکناند. و مانند عدم یک رنگ هستند و جانِ واحد دارند.
دزد دهل زن
دزدی در نیمه شب, پای دیواری را با کلنگ میکَنَد. تا سوراخ کُنَد و وارد خانه شود. مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی برد صدای تق تق کلنگ را میشنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ میکند. گفت: ای مرد تو کیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه کار میکنی در این نیمه شب؟
دزد گفت: دُهُل میزنم. مرد گفت: پس کو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را میشنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون میآید.
دقوقی
دقوقی یک درویش بسیار بزرگ و با کمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر و سفر میگذراند.و بندرت دو روز در یکجا توقف میکرد. بسیار پاک و دیندار و با تقوی بود. اندیشهها و نظراتش درست و دقیق بود.
اما با اینهمه بزرگی و کمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانه خدا بود و یک لحظه از جست و جو باز نمیایستاد. سالها بدنبال انسان کامل میگشت. پابرهنه و جامه چاک، بیابانها ی پر خار و کوههای پر از سنگ را طی میکرد و از اشتیاق او ذره کم نمیشد.
سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظره عجیبی روبرو شد. او داستان را چنین تعریف میکند:
« ناگهان از دور در کنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم،که شعله آنها تا اوج آسمان بالا میرفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از کجاست؟چرا مردم این نور عحیب را نمیبینند؟درهمین حال ناگهان آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شکل هفت مرد نورانی درآمد که نورشان به اوج آسمان میرسید.
حیرتم زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم. منظره عجیبتری دیدم. دیدم که هر کدام از آن هفت مرد به صورت یک درخت بزرگ با برگهای درشت و پراز میوههای شاداب و شیرین پیش روی من ایستادهاند.
از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از کنار این درختان میگذرند ولی آنها را نمیبینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یکی شدند. باز دیدم که هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستادهاند.گویی نماز جماعت میخوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز میخواندند، میایستادند، در برابر خدا خم و راست میشدند و پیشانی بر خاک میگذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشکیل دادند. از حیرت درمانده بودم.
چشمانم را میمالیدم، با دقت نگاه کردم تا ببینم آن ها چه کسانی هستند؟ نزدیکتر رفتم و سلام کردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از کجا میدانند؟ چگونه مرا میشناسند؟ من در این فکر بودم که آنها فکر و ذهن مرا خواندند.
و پیش از آنکه بپرسم گفتند: چرا تعجب کردهای مگر نمیدانی که عارفان روشن بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را میدانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی. من قبول کردم».
نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موجهای متلاطم دریا افتاد. دید در میانه امواج بزرگ یک کشتی گرفتار شده و توفان، موجهای کوهپیکر را برآن میکوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را میآورد.
مسافران کشتی از ترس فریاد میکشیدند. قیامتی بر پا شده بود. دقوقی که در میان نماز این ماجرا را میدید، دلش به رحمآمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا کرد. و با زاری و ناله از خدا خواست که آنها را نجات دهد.
خدا دعای دقوقی را قبول کرد و آن کشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم میپرسیدند: چه کسی در کار خدا دخالت کرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر کدام گفتند: من برای مسافران دعا نکردم. یکی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران کشتی دعا کرد و خدا هم دعای او را اجابت کرد.
دقوقی میگوید:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه میگویند. اما هیچکس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اکنون سالهاست که من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافتهام».
معلم و کودکان
کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب میآییم و یکی یکی به استاد میگوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور میکند و خیال بیماری در او زیاد میشود. همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.
فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتبخانه کلاس درس در خانه استاد تشکیل میشد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمیبینی؟ بیگانهها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمیبینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهای.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت میکنی! این رنج و بیماری مرا نمیبینی؟ اگر تو کور و کر شدهای من چه کنم؟ زن گفت : الآن آینه میآورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینهات، هیچکدام راست نمیگویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد، زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستادهای ؟ زن نمیدانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم میکند و گمان بد میبرد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام میدهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی میشود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس میخواندند و خود را غمگین نشان میدادند. شاگرد زیرک با اشاره کرد که بچهها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار میدهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد میدهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست میگوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسیدند : چرا به مکتب نرفتهاید؟ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ میگویید. ما فردا به مکتب میآییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله میکرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچهها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمیفهمد.
فیل در تاریکی
شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند, مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید.
ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است.
دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کردهاند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی میبود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست, ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
مارگیر بغداد
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مردهای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند, و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را کشان کشان , تا بغداد آورد. همه فکر میکردند که اژدها مرده است.
اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود. دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد.
مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا کشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند, زنده میشود و ما را میخورد.
مرد لاف زن
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است.
دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد.
ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
شغال در خُمّ رنگ
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میکنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟ یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیلهای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی.
درخت بی مرگی
دانایی به رمز داستانی میگفت: در هندوستان درختی است که هر کس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یکی از کاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا کند و بیاورد.
آن فرستاده سالها در هند جستجو کرد. شهر و جزیرهای نماند که نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را میپرسید, مسخرهاش میکردند. میگفتند: دیوانه است. او را بازی میگرفتند بعضی میگفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است.
به او نشانی غلط میدادند. از هر کسی چیزی میشنید. شاه برای او مال و پول میفرستاد و او سالها جست و جو کرد. پس از سختیهای بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه میگریست و ناامید میرفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه کرد و کمک خواست. شیخ پرسید: دنبال چه میگردی؟ چرا ناامید شدهای؟
فرستاده شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب کرد تا درخت کمیابی را پیدا کنم که میوه آن آب حیات است و جاودانگی میبخشد. سالها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاک دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان.
درخت بلند و عجیب و گسترده دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفتهای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نامهای بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. کمترین اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت یک چیز است. یک فرد است. با نامها و نشانههای بسیار. مانند پدرِ تو, که نامهای زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یکی دشمن است, برای یکی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یک شخص است.
هر که به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید میماند, و همیشه در جدایی و پراکندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهای نه راز درخت را. نام را رها کن به کیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همه اختلافها و نزاعها از نام آغاز میشود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.
موشی که مهار شتر را میکشید
موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظهای خوش باشد, موش مهار را میکشید و شتر میآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را میکشم. رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند, پر آب, که شیر و گرگ از آن نمیتوانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. میترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش کنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ کور چرا میترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بیادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمیکنم, توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن و از آب عبور ده, شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.
پیر و پزشک
پیرمردی, پیش پزشک رفت و گفت: حافظهام ضعیف شده است.
پزشک گفت: به علتِ پیری است.
پیر: چشمهایم هم خوب نمیبیند.
پزشک: ای پیر کُهن, علت آن پیری است.
پیر: پشتم خیلی درد میکند.
پزشک: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است
پیر: هرچه میخورم برایم خوب نیست
طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است.
پیر گفت: وقتی نفس میکشم نفسم می گیرد
پزشک: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا میرسد صدها مرض میآید.
پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمیدانی که خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بیعقلی در جا ماندهای. پزشک آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصلهات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرق حق را نداری. همه پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.
از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی
موسی و چوپان
حضرت موسی در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن میگفت. چوپان میگفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی, تا نوکرِ تو شوم, کفشهایت را تمیز کنم, سرت را شانه کنم, لباسهایت را بشویم پشههایت را بکشم. شیر برایت بیاورم.
دستت را ببوسم, پایت را نوازش کنم. رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خُدا. همه بُزهای من فدای تو باد.های و هوی من در کوهها به یاد توست. چوپان فریاد میزد و خدا را جستجو میکرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه کسی میگویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بیدین شدی.
بیادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است که میگویی؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت کن تا خفه شوی, شاید خُدا تو را ببخشد. حرفهای زشت تو جهان را آلوده کرد, تو دین و ایمان را پاره پاره کردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گریه کرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بنده ما را از ما دور کردی؟ ما ترا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی یک خلاق و روش جداگانه دادهایم. به هر کسی زبان و واژههایی دادهایم. هر کس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن میگوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر.
پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر کدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها کاری نداریم کارِ ما با دل و درون است. ای موسی, آداب دانی و صورتگری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان کار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت میسوزد و معنا میماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمیخواهیم ما سوز دل و پاکی میخواهیم. موسی چون این سخنها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد. رد پای دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده که خداوند فرمود:
هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه میخواهد دل تنگت, بگو