برای «جوانی» که جان زندگانیست ...

عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - در ستایش کوی جوانی بسیار شنیدهایم و افسوس و حرمان از بسر شدن دورانی که به سان توسن تیزرو گذشته و از آدمی مگر خاطرات بسر شده و استخوان های ملول چیز چندانی برجای نمانده است. شکسپیر تا رهی معیری و دگرانی هر کدام در شور و نیز دریغای فصل جوانی داستان و حکایت نموده اند و البته کسانی هم جوانی را مرادف جاهلی و کاستی عقلعاقبتاندیش و فزونی غریزه و نیز سرکشی نیرو خوانده اند که راه بر هلاکت می برد...
جوانی انگار برای برخی دنیاست که مزرعه آخرت است و باید کاشت و به سختی دروید تا مگر خرمنی و توشه ای برای پیرسالی و دیرگاه آفتاب نشینی و نالیدن از درد دندان فراهم آید..هیچ کس نمی داند و درنمی یابد و کلون درب عمارت آدمی تا هنوز برای گفتار و تفاسیر دگر بر برنایی گشوده و نیز گوش به زنگ دقالباب است...
آدمی خود را می شناسد و توان ادراک و تفسیر و البته تخیل در و بر جهان پیرامونش تعبیر لذت و زیبایی و نیز من و دگری و البته رنج و ملولی را در پیش چشمش می نهد. شاید برای همین است که انسان گشت و انگور و خشخاش را یافت تا باز عقل ترازومحور را بر رف نهاده و برای دمانی حتی به قیمت تباهی آنگونه جهان را بیابد که در شعر است و یارو دیار و خویشش را با کلمات و برای دمانی هم به شکل دوست بیاراید و باز پای بر زمین حقیقت بنهد و برای صناری سر بتراشد و نیز کسان از برابرش سرسری بگذرند انگار نه خانی و نه خوانی در کار و بر کف عمارت بوده است....
جوانی اما دریافت آدمی از خوشی خویشتن و توان برگرفتن نعمت از درخت پرهوادار زندگی و درویدن گندمزار تحسین و پذیرفته شدن و در کام و چشمها شیرین نشستن است...انسان از پایان می گریزد و این رنجی بی نهایت است که به روایت شاعر "چو مستم کرده ای مستور منشین/ چو نوشم داده ای زهرم منوشان".
و کام و نام، نخستین دریافت های آدم است از توان شیرین در نگاه و کلام دگران نشستن و بر لوح حمورابی و میخی نوشته ای بر تن لوح گلین و نیز اینک سی و سه پل اصفهان، نامی و یادی از کسی که روزگاری به سان شیر و یوسوف می زیسته است و موی و میان و نیز دهان و کلامی داشته و دانسته است....تا رسیدن به آغاز جوانی چنان که در افواه و عرف می خوانند اما فصل خردی هست و در انتهای میانبر جوانی باز فصل میانسالی و نیز برگریزان پیری از راه می رسد....
یادم آمد به وودی آلن کارگردان شهیر آمریکایی که فیلم هایش به فلسفه می ماند و بیش از تصویر و صداست و گاه معانی دردناک و ژرف می توان در آن یافت، در پاسخ سوالی درباره نظرش درباب پیری پاسخ داد: به نظرم چیز بسیار مزخرفیست! و هیچ علاقه ای ندارم که پشت دوربین نظاره کنم کس دیگری مقابل خانم اسکارلت یوهانسون نقش عاشق را بازی کند!
پیش و بعد فصل جوانی:
نخست خردی و کودکیست و دورانی که نه رنج را چنان درمییابی و دویدن بی انتها و آزرم آدم برای ماندن و فزونی لذت را و نه معانی دگر و البته بهرمندیهای والا و بالاتر را می چشی و تن نازکت نه تاب دارد و به تاب بازی دلخوشی..
و پیری فصل از دست شدن است، زمانی که نه تاب پریدن هست که زانو یار نیست و مخالف خوان است و نه می توانی چندان دشواری ها را به فردا و فرداترها حوالت دهی و بگویی این نیز خواهد گذشت و از پس امروز فرداهایی درکار خواهد بود..
می ماند فصل جوانی که لبریز یقین است به خویشتن و جهان و چنان و چندان تجربه های صعب و سختی زمین و زمانه و البته دست های پنبه ای و شکننده ی انسان در خاطرت ننشسته تا بدانی تو تنها فعال گیتی نیستی و هر چه بخواهی همان نمی شود و گاه کشتی نشسته ای و باد موافقی به وقت نمی آید و به خوانش رضا نقاش کمال الملک "دیگر دندان کبابخوری نداری و خوارکت تنها نان و ماست است"....
به گاه برنایی از هر چیز و همه چیز برخوردای می شوی و گاه به جرعه آبی و خیالی با دوستان و نیز پیرامون آینده ای که زمانی خواهد آمد دلخوشی و افق چنان گسترده است که می شود به دور و دیرها حوالت داد و چه کسی تا آنروز در خاطر دارد که حواله ها را وصول کند و از نشدن ها ناله سردهد...
نکته اساسی و مهم زندگی آدمی رنج و مرارت است. بزرگترین مرارت، مرگ خویش و نیز آنانیست که به جان دوستشان داریم یا چندان بدانان وابسته،دلبسته یا نیازمندیم که دمی نبودنشان نیشتر در پهلو و خار در دیده می شود برایمان و بی تاب می شویم...
به گاه جوانی به قاعده از ممات دوریم و آن را دوریاب و دوردست تر از آن می دانیم که با ما میانهای داشته باسد و ودوستان و محبان و محبوبان و وابستگان هم احتمالا در سنینی هستند که امکان از دست شدن اندک است یا آدم چنین می پندارد و زیستن در کام شیرین می نشیند و با فاصله ای معلوم از امکان نبودن...
و جوانی فصل همراهی بی پایان جسم است با آرزوهای جان، فصل پریدن و خواندن و نیز دویدن و دلبری کردن وانسان در چشم و کام دگران نکو می نشیند و مگر جز این است که آدمی تفسیر و تعبیر خویش را در کلام و نگاه دگران می یابد و برجای بخشیده از همان می نشیند؟
و عرفان می گوید تو خود را بجو، سر در گریبان و اندرون خویش ببر تا مگر نور خدا ببنی و یکی می شود مولانا و بر سبوی خوشنامی و سریر دگران ریگ می افکند و سماع می کند و برای همین مولانست و تربتش و کلماتش تا هنوز بوییده و نیز خوانده می شود و آدمیان معمول و میانه، دربند و نیز میانه ای همین تفاسیر و تعابیر پیشتر گفته اند...
به جوانی قد می افرازی و در چشم می آیی و ذهن هم یاریگریست برای جسم اما فصل سرشده و رسیدن پیری انگار اصابت به صخره دشوار حقیقت است و اینکه رویاها برای برآورده شدن ساخته نمی شوند و جهان چنان که می پنداشتیم نرم چون موم و خوشگوار چون عسل نیست و می تواند قند خون را بالا ببرد...
تعبیر جوانی و عبور از تقویم و سجل احوال هم از روایت های درخور تامل است که آدم کلمه دان و اهل اندیشه با تولید و تولد هر معنا یا تصویر و بیت و موسیقی باز انگار به جعبه ی خوشنوای زندگانی و جوانی سلام داده است و به روایت سیمین بانوی بهبهانی "جوانی آغاز می کنم،کنار نوباوگان خویش".
تولید معنا رنج را کمرنگ و آدم در معرض بادهای ناموافق زوال و زجر را استوارمی کند تا باز زندگی و منطق بودن و تداوم چیره شود که عاقبت ماندن اقیانوس است و ناپدید شدن ماهیان.. و باید ماند و ادامه داد و جمهور آدمیان چنین اند..
امروز البته با مدد توسعه ی علوم و شیوه های سالم تر زیستن جوانی هم تدوام و گاه تعریف فراخ تری یافته است اما بی معنا و بدون دریافت و نیز هضم معنای رنج و آفرینش در زندگی آیا براستی جوانی به صرف سیاهی مو و سپیدی رو در خور ستایش است؟ و فصل تمایز انسان با گیاه و درخات در کدام است و پیر اگر شیر شود باز هم پیر است و یا چیز دگر؟
انسان به عقل تمایز می یایبد و سرو و نهنگ می شود و از آسمان و نیز آستان های می گذرد و رویا می بافد و فرش خیال رج می زند و باور نمی دارد که تنها گونه ای میان دگر گونه هاست با دندانهای آسیا و فکری که تیز و درنده است...فصل تمییز در تولید معنای عطوفت است و تلاش برای برافکندن نامرادی های نوع بشر و زمین و گونه های دگر و گر چنینی نباشد کدامست تفاخر و تاجی که آدم بر سر می نهد و دگری را خر می خواند و از مدعا بارو می سازد؟
از خودویرانگری و محبت و نوع دوستی های اغراق شده که با ماهیت تنازع محور و منابع دیریاب ثروت،قدرت،شهوت در گیتی ناساز است نمی گویم، از آدمی می گویم که می اندیشد و معانی و تفسیرها را گاه ناساز و نا منطبق با حقیقت وجودی پدیدهها و خویش بر کاغذ رج می زند و در حنجره به میان می آورد تا باور کنی نه!
تو آدمی و سخن بگو از رنج های ناگزیر و توان کاستن از آنها و بیشنه نمودن معنای رضایت و لذت و نیز تعویق دشواری ها تا رسیدن به فصل ناگزیر آخر و این است معنای جوانی و آدم در روزگار انسان این جهانی و متاخر که راز علوم بیشترش گشوده گشته و نان و امان البته نه متوازن و همگانی ولیک بیش و پیش از اجداد و استخوانهای پیشتر در دسترس است و این رسالت آدمی است و توفیر او هم و بی آن در حکم رمه ای ست که پیتزا می خورد و به دندان صدفی تن گندم را می خراشد و بر مادیان سوار و آخر "کف شاه محمود عالی تبار/نه اندر نه امد سه اندر چهار ".
برای آدمی که هوایی شد
آدمی و گاه ملول و لول نیز و نمی دانی بر کدامین پای تکیه کنی و پس دیوار براستی هامون است و یا دریا؟
تردید آغاز هراس است و یقین جز کشتن عقل دربند دیده و کمتر شنیده نیست...انسان دربند رنج است وشادی هم ، گاه سیلاب است و تو نهنگ و ماهی کوچک راه بر نجات خواهد برد و آدمی میان موجهای مهیب غریق است و آزمند کنار و کناره ای و پس از آن گرم آفتاب و فریادی...
چیست این انسان؟
با پرسش و جستجو اغازیدیم و اطمینان بر دست های بزرگی که نان می داد و امان و خدایش می پنداشتم و درک دشواری دنیای پیرامون و نیز دویدن و گاه نرسیدن و در خیال و حسرت و هراس ها ماندن و نیز مردن، .....
و باز جستجوگری تا بدانی و پرسشت زکجا و بهر چه؟ هم نیست که غم نان، درد دندان را شرمنده می کند و نان چه وسعتی دارد و گاه راه تا خیمه ی قبیله ی لیلی می برد...
و تو انسان از پی آستان کوهستانی و فراز ابرها تا بنمایی آدم نه همین تن استخوانیست و گردن می فرازد به معنای پشت واژه و تنهایی خویش و در هیاهو پای می کوبد و سرود می خواند که هراس ها را به مای ساخته با خیال و جامه ی رفو به آب دهان مگر تا سرحد کوچه رندان برهاند و یا برماند... و سری بر بالین آسودگی بنهد.....
من برای خویش دلواپسم!
آری برای خویش که دریابم آرزو زاده ی وهم است و فهم خیالی در چشمان کبوتر
و قالی نقشی برای فریفتن پاهای ملول و تاولین از پیمودن و گز کردن و چیزهای دگر.....
در هراسم از حرص همگنان و هرس باغبان بر میوه های نورس و شاخه های بی بر هم...