او طی پانزده ماه در حالی که در اوج فقر بود، «صد سال تنهایی» این شاهکار ادبی را در سبک رئالیسم جادویی نوشت. این کتاب در هفته اول در آرژانتین بیشتر از هشت هزار نسخه به فروش رفت. در مصاحبهای که مشهور شده از او میپرسند چیزی هست که آرزوی به دست آوردنش را داشته باشی؟ در جواب میگوید: اولین نسخه چاپ شده صد سال تنهایی را ندارم. یک ماه بعد دو هزار و دویست نسخه از بین همان هشت هزار نسخه فروخته شده به دفتر روزنامه برمیگردد.
شروع داستان
داستان با مراسم اعدام سرهنگ آئورلیانو شروع میشود. بلافاصله به گذشته دور بر میگردد. به دهکده عجیبِ «ماکوندو» که ساخت و شروع زندگی در آن دلیل جالبی دارد. در یک دعوای شخصی خوزه آرکادیو مردی را میکشد. از این لحظه روح مقتول دائم در خانه او و همسرش اورسولا رفت و آمد دارد. با قیافه نزار با آنها حرف میزند و گویا رفتنی هم نیست. خوزه و همراهانش مجبور میشوند به دنبال سرزمینی دیگر مهاجرت کنند. در طول مسیر با فضاهای عجیب و بدیع مواجه میشوند و سرانجام دهکدهشان را در محلی که نامش را ماکاندو میگذارند میسازند. زمان اتفاقات دقیقا مشخص نیست و مکان نیز کاملا در جغرافیای آمریکای لاتین مبهم است.
تصاویر جادویی داستان
داستان، خطی پیش نمیرود و پیوسته به خصوصیات نو و شگفتی بین اهالی دهکده اشاره میشود. در دهکدهای که تاکنون کسی در آن نمرده است، خوزه آرکادیو آرام و قرار ندارد. مردان دیگر هم میخواهند به جستوجوی مکانی بهتر ادامه دهند. خوزه معتقد بود: «اما هنوز مردهای در اینجا نداریم. وقتی کسی مردهای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.» ولی اورسولا و زنان دهکده قبول نمیکنند. او در جواب خوزه میگوید: «اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مرد.»
فضای داستان پر از تصاویر جادویی بر پایه جهان واقعی است. طوری که گاهی نمیتوان مرز بین این دو را از هم تشخیص داد. جزئیات در به وجود آوردن عناصر جادویی نقش اساسی دارند. چیزی که در ذهن ما سوال به وجود میآورد، چیستی ماجرا و جزئیات است تا چرایی آن.
کولیهای جادوگر تنها مردمانی هستند که ارتباط اهالی ماکوندو را با خارج از دهکده برقرار میکنند. آنها دائم به دهکده ماکاندو سفر میکنند. با خودشان جادوها و افسونهایی میآورند که برای مردم ماکوندو چیزی شبیه معجزه است. گاهی همراه خود یک اختراع علمی پیشپاافتاده مثل یک قالب یخ میآورند، یا جادویی اسطورهای مثل قالی پرنده و از همه عجیبتر جادوهای انتزاعیشان است؛ مثل ماشینی که خاطرات تلخ را میزداید. در عین حال که خوزه آرکادیو دنبال جهان مدرن است، کولیها اکثرا چیزهایی میآورند که مربوط به جهان گذشته است و حتی گاهی به دوران باستان برمیگردد. چیزهایی عجیب و گاهی بیفایده؛ به عنوان مثال ضماد (مرهم) وقتکشی (چیزی که در دنیای مدرن به راحتی اتفاق میافتد و نیازی به وجود این ضماد نیست).
مِلکیادسِ کولی، خوزه آرکادیو را ترغیب به کاشف بودن میکند تا به او بفهماند جهانی ماورای جهان زیستهاش وجود دارد.
تعدد خرده داستانهای پر معنا و پیچیده
اثر، سرشار از خردهداستانهای پیچیده و جذاب است. به عنوان مثال داستان خروس جنگی و این که چطور این حیوان در دهکده ممنوع میشود بسیار خواندنی است. در قلب داستان شاهد صحنههای درخشانی هستیم که بدون شک تا زمانی که حافظه داریم در ذهنمان خواهند ماند. آمدنِ طاعون بیخوابی، از بین رفتن حافظهها و در ادامه راهکارِ نوشتن همهچیز، حسادت شدید و غیرمعمول آمارانتا، زیبایی رِمِدیوس خوشگله، جنگطلبی ماشینوار آئورلیانو، درست کردن ماهیهای یادگاری و طلایی، عشق پیچیده و شدید اورسولا به خانواده، تمایل افراطی خوزه آرکادیوی بزرگ به کشف چیزهای جدید و بسیاری از پاره داستانهای عجیب و خلاقانه باعث میشود تصاویری در ذهن شما ثبت شود که شدیدا غیرمعمول و جدید اما دوستداشتنی هستند. تصاویری که به سختی فراموش میشوند.
فضای داستان پر از تصاویر جادویی بر پایه جهان واقعی است
مثلا وقتی خوزه آرکادیو از کیمیاگری فاصله میگیرد با دوربین عکاسی که مِلکیادس میآورد به دنبال عکس گرفتن از خدا میرود. در حالیکه اورسولا همسرش خانه را بزرگ میکند، خوزه دنبال عکس گرفتن و پیدا کردن خداست. بالاخره وقتی ناامید میشود به شکست خود اقرار میکند.
یکی از ماجراهای کوچک اما عجیب، جستوجوی خوزه آرکادیو برای دستیابی به طلا در آزمایشگاهش است. طلا برای چنین افرادی که در دهکدهای دورافتاده محصور هستند، چه فایدهای دارد؟ این بخشهای داستان برای خواننده تداعیکننده معناهای شگرفی است. انسان چطور در زندگی به دنبال چیزهایی هرچند ارزشمند میرود در حالیکه ممکن است با زندگی شخصیاش جور درنیاید. گاهی اوقات ارزشمندی پدیدهها، مسائل و لوازم مختلف با سبک و شرایط زندگی فردی، قدر خود را از دست میدهند و دستخوش تغییر میشوند.
ضرباهنگ بالای داستان
ضرباهنگ داستان به حدی بالاست که گاهی تصور میکنیم پیرمردی یا پیرزنی با دهانی کف کرده بدون اینکه حتی آب دهانش را قورت دهد، ماجراها را پشت سر هم بدون وقفه روایت میکند؛ همین سرعت بالای داستان باعث کاهش سرعت خوانش خواننده میشود.
فضاهای بدیع و اطلاعات رگباری از فضاها و شخصیتها تا اواسط داستان جذاب است. اما نیاز به تمرکز و دقت زیاد دارد؛ زیرا بدون مکث پیش میرود. از اواسط داستان با تکرار ماجراها به همراه تکرار اسامی، خواندنِ این شاهکار سخت و کند میشود.
عدم حضور دولت در ماکوندو
بیهوده بودن دولت از نظر خوزه آرکادیو و مردم ماکاندو نکته قابل توجهی است. مردم بدون دولت و دخالت آن به راحتی زندگی میکنند. بدون درگیری، همه به مالکیت یکدیگر احترام میگذارند. اما زمانی که پای دولت به دهکده باز میشود همه چیز شبیه دنیای واقعی پر از کینه، جنگطلبی و کم کم عاری از زندگی و آرامش میشود.
سخت شدن اقتباس سینمایی از این اثر
نکته بزرگ و مهم مارکز در این داستان که به نظر میرسد ریسک بزرگ او در داستاننویسی است، استفاده بسیار کمرنگ دیالوگ در همه صحنههاست. وقتی دیالوگ کم است آگاهی کافی از درون شخصیتها نخواهیم داشت. همین باعث میشود داستان در سطح، امیال و زندگی عادی جریان داشته باشد. اما همین دیالوگهای خیلی کم، کوبنده و گاهی عجیب و تاثیرگذار هستند. یعنی در جایی از دیالوگ استفاده میشود که کلامی کوبنده و تاثیرگذار در جریان باشد نه یک حسوحال عادی یا روزمره بین افراد.
به نظر میرسد همین مسئله باعث میشود که درآوردن و تبدیل قالب این داستان به قالب سینمایی و کار اقتباس را سخت و سلیقه ای کند. قطعا نمیتوان بدون دیالوگهای زیاد مخاطب را جذب کرد؛ پس نویسنده سریال مجبور است از وفاداری به مارکز فاصله گرفته، قصه خودش را برایمان بگوید و شخصیتها را از زاویه نگاه خود بازیابی کند. امکان دارد مارکز در سطح نگه داشتن شخصیتها، تعمدی داشته است.
تفاوت بزرگ شخصیتهای صد سال تنهایی با رمانهای غربی
چیزی که در سراسر زندگی افراد ماکاندو مشاهده میشود، این است که جامعه ماکاندو برخلاف جوامع و رمان های غربی، درگیر مسائل اگزیستانسیالیسم و معناگرایی نیست. شخصیتها به معنای واقعی به بیان آلبر کامو، زندگی را مصرف میکنند. با تمام قوا به زندگی و طبیعت چسبیدهاند و از درگیری پرسشهایی که انسان مدرن با آن مواجه است اثری مشاهده نمیشود.
وقتی انسانها به طبیعت و زندگی بچسبند کاربرد دیالوگ کمی خسته کننده میشود و حتی ممکن است در جایی نویسنده مجبور شود شخصیت ها را وادار به بیان نظرها و افکارشان کند که همین سبب میشود شخصیتها به مرز مدرن شدن نزدیک شوند. انسان ها در حدی به زندگی چسبیدهاند که پیوسته بین مرگ و زندگی در رفتوآمد هستند و تقریبا با مرگ مواجه نمیشوند. کسانی که مردهاند حوصلهشان سر میرود. ظاهر میشوند، حرف میزنند و همیشه مشغول کاری هستند.
سرنوشت مشترک همه شخصیتها در صد سال تنهایی
نکتهای که در سراسر داستان اذیت کننده است (در اقتباس سینمایی با تصویر افراد رو به رو خواهیم شد) تکرار اسامی همراه با سرنوشت شخصیتها است. جالب آنکه همه خوزه آرکادیوها، آئورلیانوها و بقیه سرنوشت مشترکی دارند. نکته تراژیک این داستان همین سرنوشت مشترک افراد ماکوندو است. در صد سال تنهایی هیچکس عاقبت به خیر نمیشود. همه محکوم به یک زندگی طولانی سپس نسیان هستند.
شخصیتهای زن در صد سال تنهایی
شخصیتهای زن در این داستان خاص، کلیدی و متفاوت هستند. خصوصیات منحصر به فردی دارند. بزرگترینِ آنها اورسولا زنی بسیار وفادار، فداکار، ترمیمکننده همه زخمها، برطرف کننده همه سختیها و در کل عامل قوام خانواده است و تا پایان داستان نقش کلیدی در سرنوشت همه افراد خانواده دارد. او باعث کشف مردم جدید و باز شدن در ماکوندو به روی دنیا میشود. همین نکته سبب ورود وسایل و اختراعات جهان کهنه و مدرن توسط مردمان دیگر سرزمینها میشود.
پیلار ترنرا شخصیت پیچیده و قابل تاملی دارد. جادوگر، همسر، هم مادر بسیاری از فرزندان خانواده بوئندیا است و مقدس و هم مسئول روسپیخانه دهکده. سه شخصیت دیگر زن «ربکا»ی فریبنده، «آمارانتا»ی حسود و «رمدیوس» خوشگله هر کدام دارای خصوصیات غلیظ و خارقالعادهای هستند و سرنوشتشان یکی از دیگری عجیبتر و غلیظتر است.
«ربکا» همراه استخوانهای پدر و مادرش وارد ماکاندو میشود و تا پایان عمر در خانهاش که به شکل مخروبه درآمده میپوسد. «رمدیوس» خوشگله باعث مرگ مردان زیادی میشود و در یک روز عادی به همراه ملحفهها به آسمان عروج مییابد و آمارانتا تا ابد در آتش حسادت خود میسوزد و به شکل عجیبی میمیرد.
صراحت قلم مارکز در صد سال تنهایی
به طور کلی هر صفت انسانی و هر پدیدهای در این داستان به غلظت تمام درک و دریافت میشود؛ پیچیده در جادو. همین عنصر جادو بر غلظت و پیچیدگی و البته جذابیتش میافزاید.
صراحت قلم، صحنهها و سویههای اروتیکِ این اثر بیشتر برای نمایش زایش و جریان یافتن زندگی به کار رفته است و اثری از نمایش گرایشهای جنسی بشر نیست. واقعیت کودک همسری و رابطه با محارم که در این داستان بسیار جدی و پررنگ است، واقعیت آمریکای لاتین است که مارکز بهخوبی از آن استفاده کرده است. نوعی روح انگاری و کافرکیشی مخصوص فرهنگ سرخپوستی در این اثر کاملا مشهود است.
ترجمههای متعددی از این رمان به فارسی منتشر شده است. بهترین آنها ترجمه بهمن فرزانه و کاوه میرعباسی است که البته در ترجمه دوم بسیاری از صحنهها و کلمات اروتیک حذف شده است. (این سبک ترجمههای میرعباسی است). در آخر این جمله از جیمز مور قابل اشاره است که میگوید: «اگر حقیقت داشته باشد که بگوییم رمان مرده یا در حال مردن است پس همگی بیایید به این آخرین رمان سلام کنیم.»
*منتقد ادبی