داستان کودکانه: گاوی که سرما خورده بود

قصه بچگانه گاوی که سرما خورده بود
یکی بود یکی نبود توی مزرعه یک گاو سفید و سیاه زندگی می کرد. یک روز صبح وقتی گاو از خواب بیدار شد احساس سرماخوردگی می کرد. بینی اش گرفته بود و نمی تونست راحت نفس بکشه و مدام عطسه می کرد.
گاو که از عطسه کردن خسته شده بود می خواست با صدای بلند مومو کنه که یک دفعه گفت:” بو بو…” بله گاو صداش گرفته بود و نمی تونست مثل همیشه مو مو کنه ! سرماخوردگی گاو رو بیحال و بی جون کرده بود..
اون لنگان لنگان توی مزرعه راه میرفت که یکدفعه یک عطسه بلند کرد و با سر رفت توی بند رخت ها.. گاو در حالیکه ملحفه سفیدی روی سرش کشیده شده بود بلند عطسه می کرد و می گفت:” بوبو … بوبو…” صدای اون هیچ شباهتی به صدای گاوها نداشت!
وقتی دوستهاش اونو دیدند داد زدند و گفتند:” شبح .. شبح..” گاو می خواست مو مو کنه و به دوستهاش سلام کنه که دوباره با یک عطسه بلند گفت:” بو بو بو بو” حالا دیگه اوضاع بدتر شده بود و همه حیوانات داد می زدند یک شبح سفید اومده توی مزرعه ! و همه ازش دور شدند.
گاو مریض و بیحال و ناراحت سرش رو پایین انداخت و رفت که گوشه ای بنشینه و استراحت کنه .. اون حتی به جای خداحافظی هم با صدای کلفت و گرفته اش گفت:” بوبو… بوبو…” اما هیچ کدوم از دوستهاش جوابش رو ندادند و از اینکه شبح سفید از اونجا دور میشد خوشحال بودند.
وقتی که شب شد همه حیوانات مزرعه گوشه و کنار مزرعه به خواب فرو رفتند.. همه به جز گاو که چون مریض بود و عطسه می کرد نمی تونست راحت بخوابه.. گاو در حالیکه ملحفه سفید رو دور خودش پیچونده بود تا گرمش بشه دورتر از بقیه حیوانات روی یک تخته سنگ نشسته بود و چرت میزد..
همه حیوانات خواب بودند که یکدفعه سر و کله روباه گرسنه پیدا شد. روباه که از تاریکی شب استفاده کرده بود و خودش رو به مزرعه رسونده بود پاورپین پاورچین توی مزرعه راه میرفت و به این فکر بود که یک شام لذیذ و خوشمزه برای خودش دست و پا بکنه .. اون خبر نداشت که امشب یک نفر توی مزرعه بیداره و همه چیز رو میبینه!
گاو با دیدن روباه با خودش گفت:” این روباه اینجا چیکار میکنه؟ حتما دنبال طعمه می گرده! باید دوستهام رو نجات بدم..” بعد درحالیکه ملحفه سفید هنوز روی سرش بود به روباه نزدیک شد و میخواست مومو کنه که با صدای بلندگفت:” بوبو … بوبو” روباه که با دیدن شبح سفیدپوش که صدای گوشخراشی داشت وحشت کرده بود جیغی کشید و پا به فرار گذاشت..
حیوانات که با سر و صدای روباه بیدار شده بودند با دیدن گاو که روباه رو فراری داده بود خوشحال شدند و برای گاو هورا کشیدند و اون رو تشویق کردند. همه یک صدا فریاد می زدند:” گاوی قهرمان! گاوی قهرمان!” گاو هم بدون اینکه چیزی بگه فقط عطسه می کرد.. دوستهاش تازه فهمیدند که گاو سرما خورده و صداش گرفته و نمی تونه مثل قبل مو مو کنه..
اونها از گاو پرستاری و مراقبت کردند تا دوباره حالش خوب بشه.. چند روزی گذشت و گاو بالاخره حالش خوب شد و دوباره مثل قبل سرحال شد. حالا اون دوباره میتونست مومو کنه!
اما مثل اینکه ماجرای سرماخوردگی ادامه داشت و حالا نوبت دوستهاش بود که سرماخورده بودند و دونه دونه عطسه می کردند.. حالا صدای همشون گرفته بود و خروس به جای قوقولی قوقو میگفت:” خوخولی خوخو..” و گربه هم به جای میو میو با صدای تو دماغی می گفت:” بیو بیو..”