قصه گربه پشمالویی که به فضا رفت! برای کودکان

داستان کودکانه گربه ای که به فضا رفت!
یکی بود یکی نبود. توی مزرعه گربه پشمالویی زندگی می کرد به اسم فیلیکس.. هرشب وقتی ماه وسط آسمون می اومد و ستاره های پرنور و درخشان سرتاسر آسمون رو پر می کردند فیلیکس با شوق وهیجان به آسمون خیره می شد و با خودش آرزو می کرد کاش یک روز بتونه بره فضا و ماه و ستاره ها رو از نزدیک ببینه !
یکی از شبها که فیلیکس مثل همیشه به آسمون خیره شده بود با خودش گفت:” کاش می تونستم به فضا برم، اگه من یه گربه فضانورد بودم می تونستم راحت برم پیش ماه و ستاره ها !”
از اون روز به بعد فیلیکس هر کاری می تونست کرد تا به آسمون و ستاره ها نزدیکتر بشه .. اون بالای بلندترین حصارها رفت ، حتی بلندترین درخت جنگل رو پیدا کرد و به هر زحمتی بود خودش رو به بالای درخت رسوند ، اما هنوز خیلی با ستاره ها فاصله داشت!
فیلیکس تصمیم گرفت خودش رو به بالای شیروونی خونه بلندی که وسط جنگل بود هم برسونه ، ولی از بالای شیروونی هم هنوز خیلی راه تا ستاره ها بود!
اما فیلیکس دلش می خواست هر طور شده خودش رو به ستاره ها برسونه.. اون رویای رسیدن به ستاره ها رو داشت و حاضر بود براش هر کاری بکنه .. اون شب تا صبح فیلیکس به آسمون و ستاره ها و رفتن به فضا فکر کرد. اون باید وسیله ای پیدا می کرد که اون رو به فضا برسونه ! مثلا یک موشک یا فضاپیما!
صبح زود فیلیکس با امید و انگیزه از خواب بیدار شد و سراغ حیاط پشتی که پر از آهن و وسایل اضافه و خرت وپرت بود رفت. نگاهی به دور و برش کرد و با هیجان گفت:” من باید یک سفینه بسازم !”
اونجا پر از وسایل اضافه و دور ریختنی بود از قوطی های کنسرو بگیر تا ماشین شکسته و اوراقی! فیلیکس با دقت خرت و پرت ها رو زیر و رو کرد .
همینطور که لای وسایل جست و خیز می کرد و از این طرف به اون طرف می پرید یکدفعه چشمش به یک ماشین لباسشویی قدیمی افتاد . بعد در حالیکه چشمهاش برق می زد گفت:” خودشه! این میتونه سفینه من باشه !”
بعد یه کم فکر کرد و گفت:” حالا چجوری قراره منو به فضا ببره؟!”
دوباره دور و برش رو نگاه کرد. کمی اونطرفتر لای قوطی ها دو تا قوطی بنزین دید . اونها رو برداشت و با هیجان گفت:” خودشه! اینم سوخت سفینه فضایی”
فیلیکس قوطی ها رو با چسب به دو طرف ماشین لباسشویی وصل کرد و محکم روش رو چسب زد. بعد عقب پرید و نگاهی به سفینه اش انداخت و گفت:” عالی شد! اینم از سفینه ام که قراره منو به ستاره ها برسونه!”
فیلیکس با خوشحالی توی ماشین لباسشویی که حالا واقعا شبیه سفینه فضایی شده بود نشست بعد تنگ ماهی که از توی خرت و پرت ها پیدا کرده بود رو روی سرش گذاشت و گفت :” اینم از کلاه فضانوردیم..”
اون حالا جدی جدی آماده رفتن به فضا شده بود. بعد درهای سفینه اش رو بست و شروع به شمارش معکوس کرد: ده ، نه ، هشت، هفت، شش، پنج ، چهار، سه ، د و ، یک …. وییییییییییییییژ
فیلیکس و سفینه فضایی اش از زمین بلند شدند و آروم آروم بالا رفتند. انگار واقعا رویای فیلیکس داشت به واقعیت تبدیل می شد!
سفینه بالا و بالاتر میرفت، اون از حصارها بالاتر رفت، از بلندترین درخت جنگل بالاتر رفت، حتی از بلندترین خونه ای که توی جنگل بود و فیلیکس همیشه روی سقفش میرفت و به آسمون خیره میشد هم بالاتر رفت!
طولی نکشید که فیلیکس درست وسط آسمون بود. فیلیکس در حالیکه چشمهاش از تعجب گرد شده بود با شگفت زدگی به اطرافش نگاه می کرد.. حالا هوا تاریک شده بود و ماه و ستاره های چشمک زن توی آسمون پیدا شده بودند. فیلیکس حالا درست وسط ماه و ستاره های پرنور و درخشان بود. اون از ته دل خوشحال و هیجان زده بود.
فیلیکس نفش عمیقی کشید و با لذت به ستاره های درخشان نگاه کرد… اون حالا به رویایی که همیشه داشت رسیده بود..
بله بچه های عزیزم اینم از قصه ی گربه کوچولویی که خودش رو به فضا رسوند.. راستی اگر یه وقت داشتید به آسمون نگاه می کردید و ستاره ها رو تماشا می کردید و یک گربه کوچولو رو با سفینه ی اختراعیش یعنی یک ماشین لباسشویی توی آسمونها دیدید بدونید که اون فیلیکسه! که رویای رفتن به فضا رو داشت و براش تلاش کرد و بالاخره بهش رسید… امیدوارم که همه شما بچه های عزیزم هم برای رسیدن به رویاهاتون تلاش کنید و به تک تک آروزهاتون برسید..