داستان کودکانه موش کوچولو و حلزون شگفت انگیز

قصه بچگانه موش کوچولو و حلزون شگفت انگیز
آلبرت یک موش کوچولوی زبل بود. یک روز صبح آلبرت با هیجان شروع به جیغ و داد کرد و گفت:” اینجا رو نگاه کنید ! من یه حلزون کوچولوی بامزه پیدا کردم.. من می خوام اونو پیش خودم نگه دارم ، اون از این به بعد حیوون خونگی منه و من بهش همه چیز رو یاد میدم ..”
آنی خواهر بزرگتر آلبرت با صدای جیغ و داد اون از خونه بیرون اومد و نگاهی به حلزون کرد و گفت:” مگه میشه به حلزون ها هم چیزی یاد داد؟”
آلبرت با خوشحالی گفت:” بله من مطمینم! حلزون من خیلی باهوشه و همه چیز رو یاد می گیره از چشمهاش معلومه ! اسمش رو هم میزارم خال خالی .. چون روی بدنش خال داره .. ”
بعد آلبرت جلوی حلزون ایستاد و با صدای بلند گفت:” دنبال من بیا خال خالی!” و خودش شروع به راه رفتن کرد.
اما حلزون همونطوری ایستاده بود و از جاش تکون نمی خورد. آلبرت برگشت و دوباره گفت:” خال خالی وقتی بهت می گم راه بیفت تو باید دنبال من حرکت کنی ، فهمیدی؟” آنی خندید و گفت:” مثل اینکه خال خالی علاقه ای به راه رفتن نداره شاید بهتره باهاش تمرین نشستن رو بکنی ..”
آلبرت گفت:” باید باهاش تمرین کنم .. بالاخره موفق میشم ” بعد رفت جلوتر ایستاد و شروع به دست زدن کرد و گفت:” یالا خال خالی ! بیا اینجا”
آنی گفت:” فکر می کنم مدتی طول میکشه تا اون یاد بگیره ! ” آلبرت گفت:” موقعی که به یک حلزون آموزش میدیم باید صبور باشیم ..”
آنی چیزی نگفت و به داخل خونه رفت . همون موقع دوستش لیو کنارش اومد و گفت:” چرا اینجا نشستی آلبرت؟” آلبرت گفت:” دارم به حلزونم اموزش میدم !” لیو گفت:” از این فاصله دور چطوری بهش آموزش میدی؟” آلبرت گفت:” من اینجا نشستم و ازش می خوام که بیاد پیش من ..”
لیو کنار آلبرت نشست و هر دو منتظر موندند تا خال خالی حرکت کنه.. لیو گفت:” من توی یک کتابی خوندم که حلزون ها وقتی راه میرن یک دنباله چسبناک و لیز از خودشون به جا می زارن، حلزون تو هم این کارو می کنه؟” آلبرت گفت:” اوووم نمی دونم ! اون تا حالا راه نرفته که من ببینم !”
لیو خمیازه ای کشید. آلبرت گفت: شاید لازمه به خال خالی نشون بدم که می تونه چه کارهایی بکنه..” بعد داخل یک کنده بزرگ درخت رفت و گفت:” خال خالی منو نگاه کن! من از توی این کنده تو خالی میرم و از اون طرفش میام بیرون! خیلی هیجان انگیزه ..
خال خالی اینجا رو ببین! من روی کاج ها وایمیسم ، بعد میپرم پایین .. خیلی کیف داره !” خال خالی با تعجب به آلبرت نگاه می کرد.
بعد لیو از ساقه یک گل آفتابگردان بالا رفت و گفت:” خال خالی منو نگاه کن.. میتونم روی یک پا راه برم ، تو هم می تونی این کارو بکنی؟”
آلبرت گفت:” لیو خال خالی یک حلزونه .. اون فقط یک پا داره!” لیو گفت:” اووه درسته یادم رفته بود!” بعد از ساقه گل آفتابگردون پایین پرید و سریع روی یک درخت پرید و شاخه درخت رو گرفت و گفت:” خال خالی اینجا رو ببین ! من دور شاخه می چرخم و بالا و پایین میرم ..”
خال خالی همچنان ایستاده بود و هیچ حرکتی نمی کرد.. آلبرت پشت سنگ ایستاده بود و گفت:” خال خالی اگه راه بری می تونیم با هم قایم موشک هم بازی کنیم ..”
دیگه غروب شده بود و هوا کم کم تاریک میشد. خواهر آلبرت از خونه بیرون اومد و گفت:” شماها دارین چیکار می کنین؟” آلبرت آروم گفت:” ما داریم به خال خالی نشون میدیم که میتونه چه کارهای جالبی بکنه! شاید تکونی بخوره ..”
آنی گفت:” الان وقت شامه آلبرت ، باید بیای خونه..” آلبرت یک برگ سبز تازه جلوی خال خالی گذاشت و گفت:” خال خالی غذاتو بخور و کارهایی که بهت گفتیم رو تمرین کن ! فردا می تونی به ما نشون بدی که چی یادگرفتی..”
صبح روز بعد آلبرت با ذوق و هیجان سراغ خال خالی اومد. اون دل توی دلش نبود تا ببینه خال خالی میخواد براش چه کارهایی بکنه ..
ولی خیلی زود ذوق و شوق آلبرت از بین رفت. خال خالی هنوز همونجایی بود که دیروز بود. به نظر می رسید اون حتی یک قدم هم تکون نخورده..
آلبرت با ناراحتی گوشه ای نشست. آنی با دیدن آلبرت گفت:” چی شده آلبرت؟ چرا ناراحتی؟” آلبرت آهی کشید و گفت:” خال خالی حتی یه دونه از کارهایی که بهش گفتیم رو یاد نگرفته ! اون هیچ وقت تکون نمی خوره .. شاید اون اصلا اونطوری که من فکر می کردم باهوش نیست ..”
آنی دستش رو دور گردن آلبرت انداخت تا بهش دلگرمی بده . بعد کنارش نشست و یک دفعه گفت:” راستی اون چیه روی زمین؟”
آلبرت به دنباله لیز و چسبناکی که روی زمین بود نگاهی کرد و یک دفعه چشمهاش برق زد و از جاش پرید و گفت:” دنباله چسبناک! .. روی تمام کنده درخت ردپای چسبناک دیده میشه .. میدونی یعنی چی آنی؟ یعنی اینکه خال خالی اون کارهایی که بهش یاد دادیم رو انجام داده و از توی کنده رد شده !”
آلبرت رد چسبناک روی زمین رو دنبال کرد و با هیجان گفت:” نگاه کن !خال خالی روی کاج ها هم اومده ! حتی از روی ساقه گل آفتابگردان هم رد شده! بعد هم از روی شاخه درخت رد شده و از پشت سنگ دوباره به سر جاش برگشته !”
آلبرت با خوشحالی فریاد زد:” من می دونستم که تو خیلی باهوشی خال خالی و می دونستم که میتونی هر کاری رو یاد بگیری!”
آنی لبخندی زد و گفت:” تو درست می گفتی آلبرت .. خال خالی واقعا شگفت انگیزه ! ظاهرا با صبر و حوصله میشه به حیوانات هر چیزی رو آموزش داد..”
آلبرت خندید و خال خالی رو ناز کرد و گفت:” حالا منتظر باش و ببین چه کارهای جدیدی می خوام بهش یاد بدم !”