قسمت آخر داستان کودکانه و مهیج کچلک (کچلک و دختر پادشاه)

قصه جذاب و شیرین کچلک (قسمت آخر کچلک و دختر پادشاه)
پهلوان دید راست میگوید. خوشحال شد و قوچ را برد سر گذر با یک قوچ دیگر دعوا بیندازد. مردم جمع شدند و قوچها را آوردند وسط میدان.
قوچها چشمشان به هم افتاد هرکدام عقب عقب رفتند بعد یک دفعه حمله کردند به هم، قوچ پهلوان با شاخ زد توی پهلوی قوچ دیگر و شکمش را سفره کرد و خودش به شکل دود پیچید و رفت به هوا. پهلوان و مردم همه انگشت به دهان حیران و سرگردان ماندند.
از آن طرف پیرزن هم رسید به خانه. هنوز نفس تازه نکرده بود که پسرش وارد شد و این پنجاه اشرفی را هم از ننه گرفت و گذاشت روی صد اشرفی بعد رو کرد به ننه و گفت: «فردا صبح توی طویله یک آهو میاد، میبری میدان، صد و پنجاه اشرفی میفروشی اما همان طوری که بهت گفتم مواظب باش افسارش را ورداری و بیاری.»
فردا صبح مادر کچلک آمد توی طویله دید بله یک آهوی خوش چشم قشنگی توی طویله است این را هم ورداشت و برد بازار. از قضا پسر پادشاه با لله باشی و چند تا غلام و فراش آمده بود میدان تا چشمش به آهو خورد خوشش آمد گفت: «این آهو را برای من بخرید.» رفتند جلو به سراغ پیرزن که آهو را به چند میفروشی؟
گفت: «صد و پنجاه اشرفی.» صد و پنجاه اشرفی دادند آهو را گرفتند. پیرزن پیش از اینکه آهو را بدهد افسارش را برداشت، گفتند: «بگذار افسارش باشد.» گفت: «آهو افسار لازم ندارد و خودش رام و آموخته است.»
پسر پادشاه فوری به لله باشی گفت یک خرده کشمش براش بخرد که توی جیبش بریزد و به آهو بدهد. لله باشی کشمش خرید و توی جیب پسر پادشاه ریخت. پسر پادشاه دست میکرد به جیبش و کشمش در میآورد و دهن آهو میگذاشت.
آهو هم عقبش میدوید. یواش یواش آهو راه جیب را پیدا کرد و دیگر زحمت به پسر پادشاه نمیداد، خودش سر میکرد توی جیب پسر پادشاه و میخورد.
پسر پادشاه هم خیلی از این کار آهو خوشش میآمد. در جیبش را به روی آهو باز نگه میداشت که یک دفعه دید سر و دست آهو رفت توی جیبش.
صداش را بلند کرد که: «لله باشی، آهو دارد میرود توی جیبم.» لله نگاه کرد دید سر و دست آهو و بعد هم تنه و پاش رفت توی جیب پسر پادشاه.
لله و فراشها و مردمی که آنجا بودند تعجب کردند و ماتشان برد که این چه حسابی است؟ در این بین پسر پادشاه دست کرد توی جیبش که ببیند از آهو خبری هست یا نه یک دفعه یک گنجشک از جیبش بیرون پرید و رفت.
باز هم از آن طرف پیرزن وارد خانه شد و پشت سرش کچلک آمد و پولها را از ننه هه تحویل گرفت و گذاشت روی آن پولها و بعد گفت: «ننه، فردا صبح از توی طویله یک الاغ بندری میبری میدان صد اشرفی میفروشی اما همان طور که بهت گفتم وقتی فروختی افسارش را ور میداری با خودت میاری گفت: «بسیار خوب.»
فردا شد. پیرزن از توی طویله الاغ را برداشت برد میدان که بفروشد. از قضا کوسهی عیار هم آمده بود تو میدان. تا چشمش به پیرزن و الاغ خورد مطلب را تا آخرش خواند. آمد جلوی پیرزن و الاغ.
کچلک که به صورت الاغ شده بود از دیدن کوسهی عیار پاهاش سست شد اما ننه اصلاً کوسه را نشناخت. باری، کوسهی عیار گفت: «پیرزن این الاغ را چند میفروشی؟»
گفت: «صد اشرفی.» گفت: «بده من.» پیرزن آمد افسار را از گردن الاغ بردارد گفت: «من با افسار میخرم.» پیرزن گفت: «با افسار نمیفروشم.»
گفت: «صد اشرفی هم برای افسارش میدهم.» پیرزن گفت: «نه، نمیفروشم.» گفت: «دویست اشرفی میدهم.» گفت: «سیصد اشرفی.» خلاصه قیمت افسار را تا پانصد اشرفی بالا برد.
اینجا دیگر طمع، چشم پیرزن را کور کرد و راضی شد. الاغ بدبخت هم هر چه به پیرزن نگاه کرد که بلکه مقصودش را بفهمد و افسار را نفروشد پیرزن نفهمید یا به خاطر پولها نخواست بفهمد.
کوسهی عیار افسار الاغ را گرفت و پرید سوارش شد و گفت: «به من نارو میزنی! خودت را به سادگی و خَرخَری زدی از لِم و افسون کار ما سر درآوردی و در رفتی، خیال کردی گذار پوست به بازار دباغ نمیافتد؟ سزات را کف دستت میگذارم.» الاغ را برداشت و آورد توی باغ همان جایی که منزل داشت.
دخترش را صدا زد و گفت: «مرجانه، بیا» مرجانه آمد ازش پرسید: «این الاغ را میشناسی؟» مرجانه یک خرده ورانداز کرد و گفت: «کچلک نیست؟»
گفت: «چرا!» مرجانه چون کچلک را دوست میداشت خیلی دلش سوخت و با خودش گفت: «ای داد بیداد که بابام او را میکشد!»
توی این فکرها بود که کوسهی عیار صدا زد: «مرجانه، آن کارد را وردار بیار.» مرجانه چارهای نداشت. پا شد کارد را ورداشت که برای پدرش بیاورد.
این فکر براش پیش آمد که: «چرا من کارد را ببرم که کچلک را بکشد.» به بهانهی این که کارد را میخواهم بشورم آمد دم حوض و کارد را انداخت توی حوض، بعد شروع کرد به فریاد زدن که: «بابا جان! آمدم کارد را بشورم از دستم افتاد تو حوض.»
کوسه بنا کرد فحش دادن که: «کارد شستن نمیخواست تو هم وقت پیدا کردی زود باش برو تو حوض درآر.» مرجانه گفت: «من میترسم بروم تو آب.»
گفت: «بیا افسار این را نگه دار و مواظب باش از گردنش درنیاید تا من بروم و کارد را از توی حوض دربیاورم.» تا کوسه رفت کارد را بیاورد مرجانه افسار را شل کرد که از گردن الاغ دربیاد. الاغ به صورت کفتری شد و پرواز کرد.
کوسه آمد دید شکار از دستش در رفته او هم فوری یک عقاب شد و عقب کفتر را گرفت. یک وقتی کفتر پشت سرش را نگاه کرد دید عقاب دارد تیز به طرف او میآید تند کرد و خودش را رساند به باغ پادشاه و یک گل سرخ شد و به درخت گل چسبید.
عقاب هم به صورت درویش شد و آمد دم در باغ پادشاه. از قضا پادشاه هم نزدیک درخت گل روی فرش ابریشمی نشسته بود.
دربان باشی آمد پیشش که: «قربانت گردم! درویشی آمده دم در.» پادشاه گفت: «یک چیزی بهش بدهید برود.» آمدند پولش بدهند قبول نکرد گفت: «من پول نمیخواهم آن گل سرخی را میخواهم که به آن درخت است و میخواهم با دست خود بچینم.»
پادشاه گفت: «خیلی خوب، بگویید بیاید برود بچیند.» درویش آمد که گل را بچیند گل پرید و به صورت یک تکه یاقوت به تاج پادشاه چسبید.
پادشاه تعجب کرد: «این چه حسابیست!» درویش گفت: «قربان! این تکه یاقوت را میخواهم.» گفت: «خیلی خوب به تو بخشیدم» تاجش را ورداشت که درویش یاقوت را ازش بکند که یاقوت به صورت انار شد و ترکید و دانههایش روی زمین پخش شد. فوری درویش هم به صورت خروسی شد بنا کرد دانههای انار را تند تند ورچیدن.
هنوز دانهها را تمام نکرده بود که یکی از دانهها به صورت شغالی شد. بیخ خر خروس را گرفت و خفهاش کرد.
پادشاه و آنهایی که دورش بودند مات و متحیر انگشت به دهن حیران و سرگردان ماندند و هوش و حواسشان پهلوی شغال بود که دیدند شغال سه دور، دور خودش چرخید.
پوستش ترکید و از پوست شغال یک جوانی در آمد. پادشاه بیشتر بهت زده شد رو کرد به وزیر که: «این کیست؟»
گفت: «این کچلک پسر پیرزنی است که چندی پیش دختر قبلهی عالم را خواستگاری کرد و پادشاه سنگ جلوی پایش گذاشت که باید شوهر دختر من این طور و این طور باشد و کارهای غریب و عجیب بکند.» پادشاه خیلی از کچلک خوشش آمد.
ازش پرسید: «تفصیل حالت را بگو و بگو ببینم این درویش کی بود؟ این کارها چی بود؟ و این لِم ها را از کجا یاد گرفتی؟» کچلک از اول تا آخر شرح حال خودش را برای پادشاه گفت.
پادشاه خیلی خوشش آمد گفت: «همان طوری که به مادرت وعده دادم سر قولم ایستادم. دختر من مال تو.» فرستادند عقب مادر کچلک، آمد. مشغول تهیه عروسی شدند هفت شبانه روز شهر را آذین بستند روز هفتم دست دختر را توی دست کچلک گذاشتند و چون پادشاه پسر نداشت کچلک را ولیعهد خودش کرد.