قسمت اول داستان شیرین و جذاب کودکانه کچلک

قصه قدیمی و شنیدنی کچلک (قسمت اول)
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم میخواهد که تو دستی بالا کنی و برای من یک زن حسابی بگیری.» گفت: «کی را برات بگیرم؟» گفت: «اگر خوب میخواهی، من عاشق دختر پادشاه شدهام و از عشقش شب و روز آرام ندارم. تو برو دختر پادشاه را برام خواستگاری کن.»
پیرزن گفت: «پسر، پات را به اندازهی گلیمت دراز کن، ما کجا، دختر پادشاه کجا، مگر همچو چیزی هم میشود؟» گفت: «مگر دختر پادشاه غیر از آدمیزاد است؟ او هم مثل ما آدم است.» پیرزن گفت: «با وجود همهی این حرفها دختر پادشاه را نمیگذارند ما نگاهش هم بکنیم چه برسد به اینکه دستش را بگیریم بیاوریم توی این خانه.
دختر پادشاه را یا به یک شاهزادهی با اسم و رسم میدهند یا به یک کسی که خیلی دارا باشد و سرش به کلاهش بیارزد.» کچلک گفت: «من این حرفها سرم نمیشود تو باید بروی و دختر پادشاه را برای من بخواهی.»
هر چه که ننه نصیحتش کرد و از آسمان و ریسمان برایش مثل آورد که: «این لقمه از گلوی ما پایین نمیرود.» کچلک به خرجش نرفت و گفت: «الاولله باید بروی خواستگاری. اگر نروی خودم را تو چاه میاندازم و میکشم.» پیرزن ناچار فردا صبح زود چادر چاقچور کرد و رفت به طرف قصر پادشاه. حالا بشنوید از پادشاه و دخترش:
پادشاه دختری داشت خوشگل و بانمک که در هفت اقلیم به نام بود. هرکس هم که میآمد خواستگاری، پادشاه سنگ جلو پاش میانداخت و یک چیزهایی میخواست که هرکس میشنید جا خالی میکرد.
در قصر پادشاه جلو در تالار بیرونی، توی حیاط، دو تا تخته سنگ بود، یکی مال فقیر بیچارهها که میرفتند روش مینشستند و پادشاه وقتی میدید آن رو نشستهاند پولی، نانی، لباسی، بهشان میداد و با زبان دعاگو روانهشان میکرد. یک تخته سنگ دیگر هم مال کسانی بود که به خواستگاری دختر میآمدند. پادشاه آنها را میخواست و باهاشان گفتگو میکرد.
باری، پیرزن رفت و روی تخته سنگ خواستگارها نشست. وقتی که پادشاه از اندرون آمد به طرف بیرونی و توی تالار دم اُرسی گرفت نشست چشمش به پیرزن خورد؛ تعجب کرد که این پیرزن فقیر چرا روی تخته سنگ خواستگارها نشسته؟!
پادشاه فراش باشی را صدا زد و گفت: «یک چیزی به این پیرزن بدهید برود و بعد هم بهش بگو دیگر روی این تخته سنگ ننشیند.»
فراش باشی گفت: «قبلهی عالم به سلامت باشد! وقتی آمد روی این تخته سنگ بنشیند ما بهش گفتیم: «جای تو اینجا نیست، روی آن یکی بنشین» گفت: «من برای گدایی نیامدم کار دیگر دارم.»»
پادشاه گفت: «بگویید بیاید جلو، حرفش را بزند.» پیرزن آمد جلو و به پادشاه گفت: «آمدم که پسر مرا به نوکری قبول کنی.» پادشاه خیال کرد که واقعاً پسرش میخواهد نوکر در خانهی پادشاه بشود دلش به حال و وضع پیرزن سوخت. گفت: «خیلی خوب، بیاید یک کاری دستش بدهیم.»
پیرزن دیگر چیزی نگفت و پا شد آمد پهلوی پسرش و تفصیل را براش نقل کرد. کچلک سر مادرش داد زد که: «چرا مطلب را صاف و پوست کنده نگفتی؟ به نوکری قبولش کن کدام است؟ میخواستی بگویی آمدم خواستگاری دخترت برای پسرم این دفعه برو و همین طور بگو.»
پیرزن خواهی نخواهی باز رفت روی سنگ خواستگاری نشست پادشاه تا دیدش گفت: «ها پیرزن دیگر چیست؟» گفت: «برای همان کار پسرم آمدهام.» پادشاه گفت: «من که گفتم یک کاری بهش بدهند.» گفت: «نه کار نمیخواهد دختر شما را میخواهد.»
تا این را گفت پادشاه دادش به هوا رفت که: «عجب زمانهای شده که یک پیرزن فقیر دختر منِ پادشاه را برای پسرش میخواهد!» بعد هم اوقات تلخی زیادی کرد و به پیرزن جواب سر بالا داد.
پیرزن هم رفت و تمام تفصیل را برای کچلک گفت. کچلک گفت: «گوش به این حرفها نده تا سه نشود کار نشود فردا هم برو.» پیرزن گفت: «اگر این دفعه آنجا پیدام بشود حسابم پاک است.» کچلک گفت: «نه، اگر مرا دوست داری و میخواهی همیشه پهلوت باشم باز هم باید بروی خواستگاری.»
فردا صبح باز پیرزن راه افتاد و رفت روی سنگ نشست. این دفعه دیگر وقتی که پادشاه آمد تو بیرونی و دم تالار و چشمش به پیرزن خورد آتشی شد و رو کرد به وزیرش و گفت: «میبینی این رعیتهای من چقدر پررو هستند! باز هم این پیر کفتار آمده روی سنگ خواستگاری نشسته زود بفرست میر غضب بیاید زبان این زن را از پس کلهاش درآورد.»
وزیر گفت: «قبلهی عالم به سلامت باشد. شگون ندارد که برای خاطر دخترتان پیرزنی را بکشی. تو که بلدی سنگ بزرگ پیش پای خواستگارها بیندازی، این را هم یکی از آنها حساب کن. یک حرفی بزن که برود دنبال کارش.»
پادشاه گفت: «راست میگویی.» فوری پیرزن را خواست و ازش پرسید: «چه میخواهی؟» پیرزن گفت: «خواهشم همان است که دیروز گفتهام.»
پادشاه گفت: «من اگر میخواستم دخترم را به هرکسی که خواستگاری میکند بدهم تا حالا هزار دفعه داده بودم. اما من به هرکسی دختر نمیدهم، به کسی دخترم را میدهم که هم دارا باشد و هم کارهایی بلد باشد که از کسی دیگر ساخته نباشد. اگر پسر تو این طور است بگو بیاید میدان وگرنه ما را به خیر و تو را به سلامت.»
پیرزن باز هم آمد و تفصیل را به پسرش گفت. پسره رفت تو فکر و بعد، از مادرش پرسید: «ننه، به عقل تو چه میرسد؟ من چه کار بکنم که هم یک کاری یاد بگیرم که کسی بلد نباشد و هم چند شاهی پول به هم بزنم؟»
مادر گفت: «تو باید حرکت کنی تا خدا هم برکت بدهد. پا شو تا بگویم چه کار کن.» کچلک را بلند کرد و یک پول داد نخودچی کشمش خرید و ریخت توی جیب کچلک و باهم راه افتادند و از دروازه شهر بیرون رفتند و گفت: «فرزند! هر جا که نخودچی کشمشها تمام شد به من بگو.»
کچلک همین طور میرفت و نخودچی کشمشها را میخورد تا دم یک چشمهای که رسیدند تمام شد. زود به مادرش گفت: «ننه تمام شد.»
مادره گفت: «صبر کن ببینم چطور میشود.» در این بین رفت کنار چشمه تا دست و رویی تازه کند و آبی بخورد که یک دفعه دید چشمه یک غل بزرگی زد و از لای آب یک درویش آمد بیرون و رو کرد به پیرزن و گفت: «پیرزن، تو کی هستی و با این جوان اینجا چه کار میکنی؟»
پیرزن تفصیل را براش گفت. درویش قبول کرد که کچلک را ببرد و کاری یادش بدهد و نانی توی سفرهاش بگذارد. پیرزن هم راضی شد. کچلک و درویش با پیرزن خداحافظی کردند.
این قصه ادامه دارد
