قسمت سوم قصه جذاب گوسفندی برای کودکان

داستان کودکانه و شنیدنی گوسفندی (قسمت سوم)
این مرد با گوسفند چند روزی در راه بود تا وارد شهری شد. دید اهل شهر همه غصه دارند، از یکی پرسید: «چرا این طورید؟» جواب دادند: «دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری کردند خوب نشده.» گوسفند به مردک گفت: «تو برو بگو من دختر را معالجه میکنم.» مرد تعجب کرد که گوسفند چطور حرف می زند.
یک خرده وحشت کرد ولی بعد آرام شد. گفت: «چطور معالجه بکنم؟» گوسفند یک خرده از آن برگ درخت به او میدهد و میگوید این را بمال به تن و بدن دختر، فوری خوب میشود.
مردک برگ را گرفت و رفت به سراغ قصر پادشاه و گفت: «من دختر را چاق [2] میکنم.» پادشاه گفت: «اگر همچو کاری کردی هزار اشرفی طلا به تو میدهم.» گفت: «پس بگویید دختر را بیاورند.» دختر را آوردند و از برگ درخت به بدنش مالیدند دختر خوب شد.
و هزار اشرفی انعام گرفت و رفت پهلوی گوسفند که: از برکت این برگها هزار اشرفی گیرم آمد، حالا بگو ببینم عوضش چه خوبی به تو بکنم؟ گوسفند گفت: «در شهر دیگر مرا ول کن بروم جای دیگری.» گفت: «بسیار خوب.»
رفتند به شهر دیگر هنوز وارد شهر نشده بودند که دم دروازه برخوردند به پادشاه آن ولایت که از شکار بر میگشت. پادشاه با اینکه گرفته و اوقاتش تلخ بود وقتی گوسفند را دید به وزیرش گفت: «چه گوسفند قشنگی است.» مردک گفت: «قربان پیشکش! اما یک چیزی هست که این گوسفند علف نمیخورد از خوراکهایی که برای خودتان درست میکنید میخورد.»
پادشاه یک مشت پول داد و گوسفند را آورد سپرد دست یکی از آشپزها که توی مطبخ باشد. گوسفند وقتی وارد این خانه شد دید اینها هم گرفتار غم و غصه هستند.
یواش یواش فهمید که پسر پادشاه مدتی است گم شده و اینها از این جهت تو غم و غصهاند. یک شب گوسفند تو مطبخ بود. دید دده سیاه آشپز آمد تو مطبخ و یک دوری پلو و خورش با یک خرده نان خشک با یک تازیانه برداشت و راه افتاد.
گوسفند هم با خودش گفت برویم ببینم این دده کجا میرود. سیاه به سیاهی او و خیلی با احتیاط رفت و رفت، کنار شهر توی خرابهای. دید توی آن خرابه دخمهای است. دده سیاه در دخمه را برداشت رفت توی دخمه.
گوسفند از پشت در گوش داد دید این با یکی حرف می زند میگوید اگر مرا دوست داری از این پلو خورش بخور وگرنه نان خشک و تازیانه خواهی خورد. گفت: «اصلاً تو را دوست ندارم» آن یکی هم بنا کرد او را زدن.
گوسفند زود برگشت سر جاش، فردا شب که دده سیاه رفت، گوسفند آمد پوز به دامن پادشاه زد و او را با سر خواست ببرد بیرون. پادشاه و آنهایی که دور و برش بودند تعجب کردند. وزیر گفت: «قربان در این کار حکمتی است، برویم ببینیم کجا ما را میبرد.» پادشاه و وزیر و چند غلام یواش عقب گوسفند به راه افتادند.
گوسفند یک راست اینها را برد تو خرابه. اینها درِ دخمه را باز کردند و رفتند تو، دیدند پسر پادشاه به آن وضع و حال اسیر دده سیاه است.
آن هم دارد به بدن نازنینش تازیانه میزند. دده وقتی آنها را دید خشکش زد. پادشاه پسر را برداشت آورد توی قصر و حکم کرد که گیس دده سیاه را به دم قاطر ببندند و به صحرا سر بدهند.
چند روزی که از این مقدمه گذشت این پادشاه گوسفند را پیشکش پادشاه دیگری که در شهر دور دستی بود کرد و این پادشاه پسری داشت از همه چیز تمام. مدتها بودکه این در و آن در افتاده بودند براش زن بگیرند.
هر که را پیدا میکردند ایراد میگرفت و ردش میکرد. مادرش مانده بود سرگردان که چه کار بکند، در این بین گوسفند وارد خانهی اینها شد. وقتی فهمیدند گوسفند خوراکش خوراک آدمیزاد است تعجب کردند و چون گوسفند قشنگی بود توی اندرون مایهی سرگرمی همه بود.
یک روز زن پادشاه کارهایش را کرد که حمام برود، کنیزها و خدمتکارها جلوتر سجاده و بقچه و طاس و تشت و مشربه و سینی مس و بند و بساط را بردند و بعد خودش با یکی دوتا کنیز دیگر راه افتاد. در این بین گوسفند بدو بدو آمد عقب زن پادشاه و پوزهاش را مالید به او و عقبش راه افتاد. زن پادشاه اوقاتش تلخ شد.
شانهای که دستش بود زد به سر گوسفند و گفت: «تو هم میخواهی با من بیایی حمام؟ عجب روزگاری است. به حیوان هم نمیشود رو داد!» این را گفت و رفت.
از آن طرف گوسفند هم آمد گوشهای از جلدش در آمد یک دست از لباسهایش را پوشید و راه افتاد به طرف حمام. وقتی وارد حمام شد زن پادشاه و دور وری هاش ماتشان برد، زن پادشاه بی اختیار از جاش بلند شد و او را بالا دست خودش نشاند و آبی سرش ریخت و زیر چشمی رفت تو نخش.
دید با صدتا چشم نصف ایراد از خلقش نمیشود گرفت. با خودش گفت: «این به درد پسرم میخورد و والسلام.» به همین خیال یک خرده مهربانی بیشتر کرد و رفت تو احوال پرسی که خانم کوچولو شما اهل کجا هستید؟
گفت: «اهل همین شهر.» کدام محله؟ محلهی شانه سرزنان. زن پادشاه دو سه دفعه با خودش گفت: «محله شانه سرزنان و این اسم را به دلش سپرد.»
دختر زودتر کارهاش را کرد. پا شد که برود زن پادشاه تا دم حمام همراهش آمد و آنجا یک ماچ گرمی از صورتش کرد و گفت: «انشاالله مفصل خدمت شما میرسم.» دختر گفت: «خدمت از ماست!»
این داستان ادامه دارد
[2] تندرست، سالم، سر حال آوردن.
