قصه شنیدنی هدیهای برای مادربزرگ

داستان آموزنده و کودکانه هدیهای برای مادربزرگ
نازی میدانست که زهرا خانم دوست ندارد که به خانهی برادرش برود. میدانست که خانهی کوچک خودش را خیلی دوست دارد. ناراحت شد. نمیدانست به زهرا خانم چه بگوید. زهرا خانم گفت: «چیزی نیست، دخترم. ناراحت نباش. همه چیز درست میشود.» بعد نگاهی به دور و بر اتاق کرد یک دفعه به یاد چیزی افتاد.
گفت: «ببین، نازی. من پنج تا بالش دارم. مادرم مرغ و اردک نگاه میداشت. برای همین است که من این همه بالش دارم. آن بالش قرمز را به تو میدهم. پارچهی روی آن پاره است. برو و با پولی که داری پارچه بخر. پارچهی روی بالش را عوض میکنیم. آن وقت آن را برای مادر بزرگ ببر.»
نازی گفت: «نه، زهرا خانم. قیمت بالش خیلی زیاد است. چرا بالشتان را به من بدهید؟»
زهرا خانم گفت: «زیاد باشد. تو چرا پولهایت را میدهی. برای من آبنبات میخری؟ ما دو تا باهم دوستیم. بدو، برو، پارچه بخر و بیا!»
نازی رفت و پارچه خرید. زهرا خانم نشست و با پارچهای که نازی خریده بود رویهی تازهای برای بالش دوخت. بعد پارچهی قرمز و پارهی روی بالش را بیرون آورد. زیر آن پارچهی دیگری بود آن را هم بیرون آورد. زیر آن پارچهی دیگری بود آن را هم بیرون آورد.
به کیسهی سفیدی که پرها توی آن بودند رسید. ناگهان دستش به چیزی خورد. گفت: «نمیدانم توی این پرها چیست!» سر کیسهی پر را باز کرد. دستش را توی پرها کرد. یک کیسهی کوچک از توی آنها بیرون آورد. توی آن کیسه چیزی بود. در کیسه را باز کرد. چیزهایی را که توی آن بود روی زمین ریخت. ناگهان او و نازی باهم فریاد کشیدند. توی کیسهی کوچک پر از پول طلا بود!
مدتی زهرا خانم از خوشحالی نتوانست حرف بزند. بعد به نازی گفت: «این پولها را مادرم در اینجا پنهان کرده است. او میخواست جای آنها را به من بگوید ولی یک دفعه حالش به هم خورد و مرد.»
دیگر زهرا خانم مجبور نبود که از خانهاش بیرون برود. دیگر میتوانست حتی آن خانه را بخرد. از خوشحالی گریه کرد. بعد رفت و صورتش را شست. رویهی نو را روی بالش کشید. به نازی گفت: «بیا، این بالش! یکی از این پولهای طلا را هم بردار. اگر تو نمیخواستی به مادر بزرگت هدیه بدهی، من هرگز آنها را پیدا نمیکردم!»
نازی گفت: «نه، زهرا خانم، متشکرم! اجازه بدهید که بالش را همین جا بگذارم. روز مادر میآیم و آن را میبرم.»
زهرا خانم گفت: «روز مادر خودم آن را برایت میآورم.»
چند روز دیگر هم گذشت. روز مادر رسید. آن روز عصر نازی از مدرسه به خانه آمد. زهرا خانم آنجا بود. نازی فهمید که بالش را آورده است توی اتاقش رفت. آنجا، روی میز، بالش را دید. روی بالش یک عروسک بزرگ بزرگ نشسته بود. این عروسک بزرگترین عروسکی بود که نازی تا آن روز دیده بود. کنار عروسک، توی یک جعبهی کوچک، یک ساعت کوچک و قشنگ بود.
نازی نمیدانست آن عروسک و ساعت از کجا آمدهاند. خواست برود و از مادرش بپرسد. در همان وقت زهرا خانم توی اتاق آمد. نازی گفت: «زهرا خانم، متشکرم که بالش را آوردید ولی نمیدانم این عروسک و ساعت مال کیست.»
زهرا خانم گفت: «من دوست کوچکی دارم. این دوستم به من گفت که روز مادر یک بالش به مادر بزرگش هدیه میدهد.» من با خودم گفتم: «خوب، پس به مادرش چه هدیه میدهد؟ رفتم و برای مادرش این ساعت را خریدم.
وقتی که ساعت را میخریدم، این عروسک آنجا بود.» گفت: «تو خیال میکنی که دوست کوچک تو مادر خوبی برای من بشود؟» گفتم: «چرا نشود؟ او دختر خیلی خوبی است، پس مادر خوبی هم میشود. آن وقت عروسک از من خواهش کرد که او را هم برای دوست کوچکم بخرم. من هم او را خریدم.»
نازی حرفهای زهرا خانم را شنید. خندید. بعد دوید و زهرا خانم را بوسید. بعد هم عروسک را در آغوش گرفت. بالش و ساعت و دسته گل را هم برداشت و با زهرا خانم پیش مادر و مادر بزرگش رفت.