قصه قدیمی و شنیدنی شاه و وزیر برای کودکان (قسمت آخر)

قسمت آخر داستان کودکانه و جذاب شاه و وزیر
شکارچی دید اسم شهری را میبرد که دختر وزیر آنجاست و با پادشاه آنجا آشنا شده این حرف طوطی برق امیدی به دلش شد و گفت: «راست میگوید آنجا میروم و طوطی را میفروشم و اگر نشد چغلی وزیر را هم به شاه میکنم.» طوطی را ورداشت آورد به آن شهر و رفت پهلوی پادشاه. پادشاه از طوطی خوشش آمد گفت: «چند؟» گفت: «صد اشرفی.»
در وقت حرف زدن، شکارچی از پادشاه دو به شک شد که این نباید آن پادشاه باشد و حال و اخلاقش مثل وزیر است. اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد و صد اشرفی گرفت. فوری پادشاه غلام خودش را خواست و طوطی را فرستاد برای زنش که اسباب سرگرمیش باشد.
وقتی طوطی را بردند به اندرون و زنش را دید خیلی خوشحال شد اما دید زنش خیلی لاغر است و بی دل و دماغ. طوطی گفت: «خانم شما چرا تو فکری؟ چرا لاغری؟» گفت: «بی بی طوطی دست از دلم وردار! من دردی دارم که نمیتوانم به کسی بگویم.» گفت: «به من بگو.» گفت: «تو چه کاری ازت ساخته است؟» گفت: «شاید ساخته باشد، بگو.»
از این اصرار، از آن انکار. بالاخره گفت که: «من زن پادشاه بودم و دوستش داشتم همیشه دلم پهلوش بود تا یک روز که شاه با وزیر رفت به شکار خبر آوردند که وزیر دل درد گرفت و مُرد.
بعد شاه آمد تو اندرون. من دیدم حال و بوی شاه که ازش خوشم میآمد در این نیست. فهمیدم سِری توی کار هست و از آن روز تا حالا یک ماه است من شب و روز آرام ندارم و تو فکر و غصه هستم و این آدم هم هر کاری کرده که مرا با خودش اُخت و مهربان کند نتوانسته و من هیچ آرزویی ندارم جز اینکه از اینجا خلاص بشوم.»
طوطی گفت: «خانم، مرا بو کن ببین بوی شوهرت را میدهم؟» زن آمد جلو طوطی را بو کرد و ماتش برد. گفت: «ای وای! بوی خود پادشاه است.» طوطی گفت: «من خود پادشاه هستم و تفصیل را از اول تا آخر برای زنش گفت.»
زن گفت: «حالا تکلیف چیست؟» گفت: «امشب که وزیر میآید پهلوی تو، اول در قفس مرا باز بگذار. بعد یک خرده تو روش بخند و روی خوش نشان بده. بعد ازت میپرسد چه میخواهی؟ بگو دلم میخواهد مثل همیشه تمام سر و سِرت پهلوی من باشد.
اما تو بعد از آن که از شکار برگشتی با من آن طوری که بودی نیستی آن وقت میگوید نه، هستم. تو بگو اگر راست میگویی لِمی را که درویش یادت داد به من هم یاد بده وقتی راضی شد باقیش با من.» زن پادشاه همین کار را کرد.
وقتی که پادشاه دروغی، راضی شد لم را یاد زن بدهد زن زود فرستاد یک سگ سیاه آوردند و کشتند. آن وقت وزیر از توی جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.
فوری پادشاه هم از جلد طوطی درآمد رفت تو جلد خودش و گفت: «ای وزیر بدجنس، به من نارو زدی. حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی.» زن خوشحال شد و پادشاه فوری فرستاد عقب درویش. وقتی درویش آمد تفصیل را به درویش گفت.
درویش هم تفصیل خاطرخواهی خودش را با دختر وزیر نقل کرد. پادشاه درویش را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولی را هم براش گرفت.
وزیر بدجنس را هم که سگ شده بود دم طویله بستند و هر روز یک تکه استخوان براش میانداختند و یک دست کتک مفصلی هم بهش میزدند تا مرد.