قسمت دوم داستان کودکانه و جذاب شاه و وزیر

قصه قدیمی و شنیدنی شاه و وزیر برای کودکان (قسمت دوم)
درویش خوشحال شد و تمام این کارها را کرد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد وزیر گفت: «این طور که نمیشود، من وزیر پادشاهم. وسط مردم انگشت نما هستم. باید تهیه ببینم اهل ولایت را خبر کنیم. وانگهی یک چله صبر کنیم بعد بساط عروسی را راه بیندازیم.»
باری، گفتگوشان شد و وزیر بهانه گرفت و زد درویش را از خانه بیرون کرد. درویش هم از غصهی دختر سر به بیابان گذاشت.
حالا بشنوید از وزیر، وزیر وقتی درویش بینوا را گول زد و لِم را ازش یاد گرفت رفت پهلوی پادشاه و گفت: «ای پادشاه، این کاری که تو بلدی من هم بلدم اما خوب نیست متصل روبه روی این و آن این کار را بکنی پادشاه سبک میشود. اما برای اینکه یادت نرود هر وقت که تنها هستی این کار را میکنیم.» پادشاه گفت: «راست میگویی.»
چند روزی از این صحبت گذشت. یک روزی وزیر به پادشاه گفت: «بیا برویم شکار، اما کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم تو جلد حیوانی یا مرغی برویم کسی نبیند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» دوتایی راه افتادند.
وزیر دو سه فرسخی پادشاه را از شهر دور برد و رسانید کنار دهی. در این بین چشمش به آهویی خورد و تاخت کرد و آهو را با تیر زد آهو مُرد و افتاد به زمین. وزیر گفت: «پادشاه حالا وقتش است که بروی توی جلد آهو.» پادشاه گفت: «راست میگویی.» از اسب پیاده شد و رفت تو جلد آهو.
از این طرف پادشاه رفت تو جلد آهو، از آن طرف هم وزیر رفت تو جلد پادشاه و بدن وزیر افتاد روی زمین. فوری وزیر که به صورت پادشاه درآمده بود به تاخت رفت به ده. اهل ده به هوای پادشاه همه جلوش صف بستند.
او هم گفت: «من با وزیر به شکار آمده بودیم یک دفعه وزیر دل درد گرفت و مُرد حالا سه چهار نفر از شماها بیایید و کمک کنید جسدش را ببرید شهر تحویل زن و بچهاش بدهیم.» دهاتیها کمک کردند، نعش وزیر را بردند به شهر، زن و بچهاش هم خیلی گریه کردند و خاکش کردند.
اما وزیر که تو جلد پادشاه رفته بود یک راست آمد به طرف قصر. همهمه افتاد تو قصر که شاه آمد.
همهی عمله و اکرهی دربار و بادمجان دور قاب چینها رفتند جلو تعظیم کردند. دم عمارت قصر رکابش را گرفتند و از اسب پیادهاش کردند.
وزیر یک سر رفت به طرف حرمسرا. همان زن سوگلی پادشاه که وزیر چشمش دنبال او بود تا از دور دید که شاه میآید دوید دم در پیشوازش.
اما همین که نزدیک شد دید این فقط ریخت و لباس و شکل و شمایل شاه را دارد، ولی آن حالی که پادشاه داشت و آن بویی که پادشاه میداد ندارد و نمیدهد.
اصلاً نفهمید چطور شد که تو ذوقش خورد. اما وزیر که تو جلد و لباس و بدن شاه رفته بود وقتی که چشمش به سر و صورت و تن و بدن و قد و اندام این زن خورد سر و شانهای گرفت و تو دلش گفت: «تمام این زحمتها برای این بود که به وصال این زن برسم و الحمدالله که رسیدم.» اما هر چه بیشتر به این زن مهربانی میکرد زن بیشتر ازش میگریخت و اصلاً طرفش نمیرفت و شب و روز تو غم و غصه بود که چرا من از این مرد خوشم نمیآید و در فکر چاره بود که بگذارد و فرار کند.
حالا بشنوید از پادشاه: وقتی پادشاه رفت تو جسم آهو و وزیر رفت تو جسم او، پادشاه فهمید که وزیر بهش حقه زده ترسید که مبادا با تیر بزندش و یکبارگی خودش را راحت کند.
ناچار پا گذاشت به فرار و از صحرایی به صحرایی میرفت تا رسید به یک جنگل، دید زیر یک درخت یک طوطی مرده افتاده خوشحال شد و زود از جلد آهویی درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد رفت روی درخت نشست و قاطی طوطیها شد.
روزها گذشت تا یک روز که توی جنگل با طوطیها از درخت بالا و پایین میرفت از پشت درختها یک شکارچی را دید دام پهن میکند.
این طوطی به طوطیهای دیگر گفت: «این شکارچی برای ماها دام پهن کرده، خوب است که فرار کنید.» همه فرار کردند اما خودش آمد روی زمین نشست و مثل اینکه نمیداند، گل چین گل چین رفت رفت یک دفعه افتاد تو دام.
شکارچی خوشحال و خندان آمد طوطی را گرفت. طوطی نگاه کرد دید این شکارچی به نظرش آشنا میآید. خوب ذهنش را زیر و رو کرد دید این همان درویشی است که تو جلد رفتن را یادش داده بود.
اما به روی خودش نیاورد. همین قدر گفت اگر میخواهی از بغل من برات فایدهای باشد مرا ببر به فلان شهر و به پادشاه آنجا به صد اشرفی بفروش.
این داستان ادامه دارد
