قصه زیبا و شنیدنی نمکی برای کودکان (قسمت آخر)

قسمت آخر داستان شیرین و کودکانه نمکی
تا خوابش برد دیوه آمد تو و مرا گرفت و روی شاخش گذاشت و آورد اینجا. نرسیده تازیانه را کشید به جان من، حالا نزن کی بزن. گفتم: چرا میزنی؟ گفت: «برای اینکه در طالع من نوشته که کشتن من به دست تو است و من باید تا روزی که قِران من است تو را نگه دارم و آن روز عوض اینکه تو مرا بکشی من تو را بکشم»، مرا طلسم کرد و با این زنجیر بست و به صورت سگ درآورد و آن طوری که من فهمیدهام همین یکی دو روزه بیشتر من زنده نیستم.»
نمکی گفت: «ای داد بیداد! اگر این دیو بیدار بشود من چه کار کنم؟» شاهزاده گفت: «این طوری که من شنیدم پهلوی اتاق ما اتاقی است که حوض بلوری وسط آن است و در آن حوض یک ماهی قرمزی است که شیشهی عمر این دیو تو شکم آن ماهی است.» نمکی گفت: «کلید این اتاقها همه پهلوی من است.» گفت: «پس زود در را وا کن.» نمکی در اتاق را که وا کرد همه دیدند درست است.
حوض بلوری وسط اتاق است یک ماهی قرمز هم توی حوض است، شاهزاده دست کرد توی حوض که ماهی را بگیرد ولی ماهی در میرفت بالاخره گرفتار شد. اینجا ماهی گرفتار شد، آنجا دیوه از خواب پرید! دست پاچه آمد به طرف اینها اما چه فایده، شاهزاده شکم ماهی را پاره کرده بود و شیشهی عمر دیوه را درآورده بود و سر دست گرفته بود.
دیوه که این اوضاع را دید در دل گفت که: «ای قضا و قدر کار خودت را کردی!» بنا کرد به شاهزاده عجز و التماس کردن که هرچه بخواهی میدهمت به شرطی که شیشهی عمر مرا به من بدهی، شاهزاده گفت: «اول کاری که میکنی این دخترها را از هر کجا که آوردی میبری میگذاری سر جایشان تا بعد بگویم چه کار کن.» دیوه از ناچاری قبول کرد.
همه را برد سر جایشان و آمد پهلوی شاهزاده (دیگر معلوم است قوم و خویشهای این دخترها چقدر خوشحال شدند.) وقتی دیوه نفر آخری را رساند و برگشت، پرسید: «دیگر چه کار کنم؟» شاهزاده گفت: «برو کنج حیاط تماشا کن چطوری شیشهی عمر تو را میشکنم.» دیوه تا آمد به خودش بجنبد شاهزاده شیشهی عمرش را زد به زمین. او هم دود شد و رفت به هوا.
شاهزاده یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بد، بی رودروایسی به نمکی گفت: «من مثل تویی را که تو آسمان میگشتم در زمین پیدات کردم. هر طور هست باید زن من بشوی و باید زودتر برویم به ولایت ما، تا هم پدر و مادر من خوشحال بشوند و هم بساط عروسی را راه بیندازیم.» نمکی که دلش از شاهزاده آشفتهتر و آلفته تر بود گفت: «من به شرطی زن تو میشوم و همه جا با تو میآیم که اول مادر و خواهرهایم را ببینم.» شاهزاده قبول کرد.
نمکی را برد پهلوی مادر و خواهرهاش. نمکی تفصیل حال خودش و شرح قصر دیو را از سیر تا پیاز براشون نقل کرد آنها هم خیلی خوشحال شدند. بعد قرار شد که دسته جمعی بروند ولایت شاهزاده. باری دو سه روزی ماندند و خستگی در کردند. بعد همگی، نمکی و مادرش و شش خواهر رفتند به ولایت شاهزاده. از دروازهی شهر که وارد شدند دیدند مردم همه سیاه پوشیدند.
نمکی پرسید: «چرا اهل ولایت شما همه سیاه پوشند؟» شاهزاده گفت: «حتماً برای خاطر من است که دو سال گم شدهام و از من خبری ندارند.» همین طور هم بود. باری شاهزاده وارد قصر شد و یک سر به پابوس پدرش رفت. پادشاه تا چشمش به پسر گمشدهاش خورد، از حال رفت. همین طور مادر پسره، اما ریختند آنها را به حال آوردند.
حالا بیا تماشا کن که حرمسرای پادشاه شده غلغلهی روم. زن و مرد و بزرگ و کوچک دور شاهزاده را گرفتهاند و خوشحالی میکنند. پادشاه اول کاری که کرد فرمان داد تا کوس شادی بزنند و مردم هم لباس سیاه را از تنشان درآرند.
بعد شاهزاده سرگذشت خودش را از روزی که گرفتار دیو شده بود تا آخر برای مادر و پدر و قوم و قبیله گفت. پادشاه خیلی خوشحال شد. رو کرد به زنش، که مادر پسرها باشد گفت: «ما پیش از آنکه شاهزاده گم بشود خیال داشتیم برای او و برادرهایش عروسی بگیریم ولی آن وقت قسمت نبود. حالا که شاهزاده (چشم دشمن کور) به سلامتی برگشته، باید عروسی آنها را علم کنیم.
ببین اینها هرکدام هر دختری را که میخواهند ما دستشان را بگیریم تو دست اینها.» زن پادشاه تفصیل را برای شاهزاده و برادرهاش گفت. او هم گفت: «من غیر از نمکی کسی را نمیخواهم.» خلاصه دردسرتان ندهم، در و تخته جفت شده بود، هرکدام از برادرهای شاهزاده یکی از خواهرهای نمکی را زیر چشم گرفته بود و عاشق شده بود.
بساط عروسی را راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و چراغانی کردند. شب هشتم پادشاه دست نمکی و خواهرهاش را گرفت و گذاشت تو دست شاهزاده و برادرهاش و گفت: «این زنهای شما، باهم پیر بشوید و از هم سیر نشوید.» هرکدام از این دخترها توی قصری رفتند و تا بودند به خوبی و خوشی زندگی کردند. قصهی ما به سر رسید کلاغه به خانهاش نرسید.