یادداشتهای خادم ایستگاه آخر - یک کله سحری رفتم برای غافلگیری
عروج میکنم از خاک تا به بالاتر
همین که خادم این زائران فردوسم
خواستم از وسط ماجرا بگویم، اما شاید شما کمی چپ چپ نگاه کنید و راست راست بخوانید و سر از حرفهایم درنیاورید.
خواستم از اول تعریف کنم اما... باز هم مقدمه چیدم و حرف پراکنده شد. پس از وسط روز اول آموزشی شروع میکنم...
شب با کلی فکر خوابیدم. میشه نشه؟ میشه بشه؟ یعنی بالاخره به من اجازه دادند که خادم باشم؟ نکند صبح ببینم پیامک دادهاند که نمیتوانی بیایی؟
حس زیارت بود. همین که تا پای آدم نرسد داخل حرم باورت نمیشود که اجازه دادهاند برسی به کمی از بهشت.
کله سحرتر از همیشه بیدار شدم و نماز و شال و کلاه کردم. تابستان است، اما با این ویروس سمج؛ پوششهای امروز ما دست کمی از شال و کلاه ندارد.
نمیدانستم چه چیزی بردارم. چه چیزی لازم است و چه چیزی دست و پا گیر. راه افتادم تا به شلوغی مسیر نخورم.
دفعه اولم بود که این مسیر را تنها میرفتم. راهنمای گوشیام را روشن کردم و گوشم به صدای دستور دادنهای راهنما بود و ذهنم درگیر مرور تمام خاطراتی که سالها در طی این مسیر داشتم.
بارها و بارها برای زیارت برادران و سیاحت دل و بدرقه عزیزان این مسیر را رفته بودم اما... اینبار با همیشه فرق میکرد. ایندفعه برای خودم میرفتم، خود خودم که خودم نباشم و خادم باشم.
وقتی رسیدم هفت صبح بود. همه جا خلوتتر از همیشه و یکساعت زودتر از قرار آموزش خدمت.
خب! چه کنم؟
احتیاج به روحیه داشتم. برادر عزیزی دارم که اینطور وقتها سراغش میروم. پس دور زدم و در خلوت، خیلی خلوت، کله سحری رفتم برای غافلگیری.
لبخند همیشگیاش به من گفت: فکر نکن تو اومدی سراغ ما، این ماییم که قرارها رو از قبل میبندیم.
به خیال خام خودم خندیدم و ماجرا را گفتم. میدانستم که میداند ولی به تعریف کردنش احتیاج داشتم.
گفتم: سه ماه است که منتظرم قسمتم شود و خادم باشم. حتما تا حالا دلم حد و اندازه این خدمت نبود. الان هم اندازه نشده ولی شاید خدمت کنم و اندازه دلم درست درست شود. ان شاالله
فکر میکنم یک ربعی با برادر گپ زدیم و به امید دیدار...
دل نوشتههای بانوی غساله جهادی:
(منظور از برادر، مزار شهید سپهبد علی صیاد شیرازی)