داستان کودکانه بابا کبوتر شجاع و خانواده اش

داستان کودکانه بابا کبوتر شجاع و خانواده اش

 داستان کودکانه ای درباره ی شجاعت و فداکاری بابا کبوتر برای نجات خانواده اش از دست عقاب.

قصه کوتاه بابا کبوتر شجاع برای کودکان

به نام خدایی که کبوتران رو آفرید یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانواده ی کبوتر باهم دیگه زندگی می کردند.

در این خانواده پنج تا جوجه ی کوچولوی خوشکل وجود داشت. بابا کبوتر هر روز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش از جنگل می رفت بیرون . تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت.

مامان کبوتر که باید مواظب بچه ها می بود نمی تونست بره و دنبالش بگرده. برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا به بچه ها می داد. بعداز چند روز بابا کبوتر زخمی برگشت.

قصه بچگانه

مامان کبوتر و بچه ها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند. باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده. گفت؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم می کرد و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون.

اما همینکه عقاب فهمید من می دونم داره تعقیبم می کنه اومد به سمت من. منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجه های محکمی داشت و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بته ی تیغ و حسابی زخمی شدم.

عقاب که دید دستش به من نمی رسه رفت اما من چون زخمی شده بودم و تیغ ها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغ ها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما.

قصه ی ما به سر رسید

بابا کبوتر به خونش رسید

separator line

 

 منبع خبر