قسمت دوم داستان شنیدنی و کودکانه طلسم وحشت

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قصه طلسم وحشت برای کودکان (قسمت دوم)
درست در نیمه شب از جا بلند شد میخ را از درخت بیرون کشید، آن را جلو در مسافرخانه به زمین کوبید. مسافرخانه در جایش ایستاد. پوپینو توی مسافرخانه رفت. مسافرخانه پر از خاک بود. پیدا بود که سالهاست که کسی به آنجا رفت و آمد نکرده است.
پوپینو در یکی از اتاقها پیرمردی دید. پیرمرد خواب بود و در خواب ناله میکرد. پوپینو او را بیدار کرد. پیرمرد از دیدن پوپینو تعجب کرد. گفت: «ای جوان، سالهاست که کسی به اینجا نیامده است.
این دشت، که مسافرخانهی من در آن قرار دارد، طلسم شده است. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سالها پیش، روزی پرندهی وحشت در آسمان این دشت پیدا شد دشت را طلسم کرد و دختر مرا که کوچک بود با خودش به کوه وحشت برد. دیگر از آن روز کسی به اینجا نیامده است. من بیمار و خسته به انتظار روزی ماندهام که طلسم بشکند و دخترم دوباره پیش من برگردد.»
پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، من به آنجا میروم شاید بتوانم پرندهی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت دختر تو هم پیش تو برمیگردد.»
پیرمرد گفت: «درست در نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. مستقیم اسب بتاز و پیش برو. غروب روز بعد به رودی بزرگ و خروشان میرسی. قایقی در رود میبینی، قایقرانی در آن نشسته است. قایق به ساحل رود نزدیک میشود ولی هنوز به ساحل نرسیده برمیگردد و عرض رود را طی میکند. هنوز به ساحل نرسیده برمیگردد. سالهاست که کسی نتوانسته است سوار آن قایق بشود.
سالهاست که قایقران نتوانسته است از آن قایق پیاده شود. در کنار رود بنشین. درست در نیمه شب توی رود بپر، شنا کن تا به قایق برسی. لبهی قایق را با دستت بگیر، توی قایق بپر. وقتی که قایق به نزدیکی ساحل دیگر رود رسید و خواست برگردد، تو از قایق بیرن بپر و شنا کن و از رود بگذر. امیدوارم که قایقران بتواند راه غار وحشت را به تو نشان بدهد. ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به غار وحشت میروی تا با پرندهی وحشت بجنگی. اگر ذرهای ترس در دلت راه یافت، برگرد.
بدان که دیگر پیش رفتن فایدهای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب میتوانی توی رود بپری و سوار قایق بشوی. اگر لحظهای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»
پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت به رود رسید. همان طور که پیرمرد گفته بود، قایقی در رود پیدا شد. پوپینو کنار رود نشست و به ستارههای آسمان چشم دوخت. درست در نیمه شب از جا بلند شد. توی رود پرید، شنا کرد تا به قایق رسید.
لبهی قایق را گرفت و توی قایق رفت. قایقران در میان قایق خواب بود و در خواب ناله میکرد. پوپینو او را بیدار کرد. قایقران از دیدن پوپینو تعجب کرد و گفت: «ای جوان، سالهاست که کسی توی این قایق نیامده است.
این رود و این قایق طلسم شدهاند. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سالها پیش، روزی پرندهی وحشت در آسمان این رود پیدا شد. رود و قایق را طلسم کرد. از آن روز هر روز پرندهی وحشت با این قایق از رود میگذرد. من هم دیگر نتوانستهام از این قایق پیاده بشوم. سالهاست که از همسر و فرزندانم خبری ندارم. بیمار و خسته به انتظار روزی ماندهام که طلسم بشکند و من بتوانم دوباره همسر و فرزندانم را ببینم.»
پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، به آنجا میروم شاید بتوانم پرندهی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت تو هم میتوانی دوباره همسر و فرزندانت را ببینی.»
قایقران گفت: «وقتی که قایق به ساحل نزدیک شد، از آن بیرون بپر و از رود بیرون برو، در کنار رود بنشین. نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. پیش برو به کوه وحشت میرسی. مستقیم از کوه بالا برو. صبح روز بعد به غار وحشت میرسی. پشت سنگی بنشین و صبر کن تا پرندهی وحشت از غار بیرن بیاید آن وقت توی غار برو مواظب باش که پرندهی وحشت را در غار نکشی.
اگر چنین کاری بکنی، برای همیشه در آن غار زندانی میشوی و طلسم رود و دشت و جنگل هم هرگز شکسته نخواهد شد. یادت هم باشد که تو داری به غار وحشت میروی تا با پرندهی وحشت بجنگی. اگر ذرهای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایدهای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است.»
پوپینو همهی کارهایی را که قایقران گفته بود کرد. صبح روز بعد، وقتی که پرندهی وحشت از غار بیرون آمد، پوپینو توی غار رفت، در آنجا دختر جوان و زیبایی دید که نشسته بود و داشت پشم میریسید. پوپینو به دختر سلام کرد. دختر که انتظار نداشت کسی را در غار ببیند از جا پرید و از پوپینو پرسید: «تو کیستی و چرا به اینجا آمدهای؟ مگر نمیدانی که این غار لانهی پرندهی وحشت است؟»
پوپینو همهی داستان را برای دختر گفت. دختر گفت: «اسم من پوپیناست. تا به یاد دارم، در این غار اسیر بودهام. من دختر کوچکی بودم که پرندهی وحشت مرا به این غار آورد. در همین جا بزرگ شدم. خوشبختانه پرندهی وحشت به من اعتماد دارد. شب که او به غار برگشت، تو در گوشهای پنهان شو. من سعی میکنم که راز شکستن طلسم را از او بپرسم.»
پوپینو قبول کرد. شب پرندهی وحشت به غار برگشت. غذایش را خورد و خوابید. کمی بعد، ناگهان پوپینا فریادی کشید. پرندهی وحشت بیدار شد. پرسید: «پوپینا، چرا فریاد کشیدی و مرا بیدار کردی؟»
این داستان ادامه دارد
