قصه تصویری کوتاه مونزیا و جادوی مزرعه برای کودکان

قصه تصویری کوتاه مونزیا و جادوی مزرعه برای کودکان

 مونزیا، ماه کوچولوی دوست‌داشتنی، دلتنگ بهترین دوستش، شینی‌شاین، شده. حالا اون در راه پیدا کردن دوستش، به یک مزرعه میرسه!

داستان کودکانه مونزیا و جادوی مزرعه تصویری

ماه کوچولو، مونزیا، خیلی ناراحت بود. بهترین دوستش، شینی‌شاین، یه ستاره‌ی شیطون با یه ردِ پر از گرد و غبارِ ستاره‌ایِ اکلیلی، غیب شده بود! مونزیا همه‌جای آسمون رو گشت، ولی شینی‌شاین هیچ جا نبود.

مونزیا که خیلی نگران شده بود، تصمیم گرفت زمین رو هم بگرده. آروم آروم پایین اومد سمت یه دشتِ سبزِ خوشگل. همینطور که پایین رو نگاه می‌کرد، یه چیزی رو دید که داشت رو گوجه‌فرنگی‌های قرمزِ آبدار و کلم‌های سبزِ ترد می‌درخشید. گرد و غبار ستاره‌ای! مونزیا فهمید که شینی‌شاین اینجا بوده!

داستان کودکانه

مونزیا که حسابی ذوق زده شده بود، آروم پایین اومد سمت مزرعه. اون یه پیرمرد مهربون رو دید که داشت به مرغ‌هاش غذا می‌داد.

مونزیا خیلی مؤدبانه پرسید:

“ببخشید آقا، شما یه ستاره رو ندیدین که یه ردِ پر از گرد و غبارِ ستاره‌ایِ براق داشته باشه؟ اون بهترین دوستمه، اسمش شینی‌شایِنه.”

کشاورز خندید.

“اوه، آره، همون شیطونک رو می‌گی! چند روز پیش اینجا بود. عجب ستاره‌ی کوچولوی مهربونی بود! بهم کمک کرد به مرغ‌ها غذا بدم و به گیاه‌ها آب بدم. حتی یه کم گرد و غبار ستاره‌ای هم رو همه‌ی سبزیجات گذاشت!”

دلِ مونزیا گرم شد. خیلی خوشحال بود که فهمید شینی‌شاین حالش خوبه. کشاورز که دید مونزیا چقدر از دوستش دور مونده و ناراحته، ازش دعوت کرد که بمونه.

کشاورز مهربون پیشنهاد داد:

“شاید دوست داشته باشی یکم هم در مورد زندگی روی زمین یاد بگیری، نه ماه کوچولو؟”

قصه کوتاه

مونزیا که حسابی کنجکاو شده بود، با خوشحالی قبول کرد. کشاورز بهش تموم مزرعه رو نشون داد و در مورد گیاه‌ها و حیوونای مختلف براش توضیح داد. مونزیا از مرغ‌های تپل که داشتن زمین رو نوک می‌زدن، بره‌های بازیگوش که تو دشت بالا پایین می‌پریدن و زنبورهایی که حسابی مشغولِ جمع‌آوری شهد از گل‌های رنگارنگ بودن، خیلی خوشش اومد.

صبح روز بعد، کشاورز به مونزیا یاد داد که چطور گوجه‌فرنگی‌های رسیده رو بچینه. بهش نشون داد که چطور آروم آروم اون‌ها رو از بوته جدا کنه و حواسش باشه که له نشن. مونزیا یاد گرفت که گوجه‌فرنگی‌ها نه تنها خیلی خوشمزه هستن، بلکه برای درست کردن خیلی از غذاهای خوشمزه هم استفاده می‌شن.

داستان تصویری

بعداً، کشاورز بهش یاد داد که چطور به مرغ‌ها غذا بده. مونزیا آروم آروم دانه‌های ذرت رو توی آخور پاشید و نگاه کرد که مرغ‌ها چطور با ولع اون‌ها رو می‌خوردن.

یاد گرفت که مراقبت از حیوونا یه مسئولیت بزرگِ، و اینکه دیدن خوشحالی و سلامتیشون، خیلی لذت بخشه.

بعد از ظهر، کشاورز به مونزیا نشون داد که چطور بذر بکاره. آروم آروم سوراخ‌های کوچولو توی خاک کند و بذرهای کوچولو رو داخلشون گذاشت. بعد، آروم آروم روی بذرها رو با خاک پوشوند و با یه جریان ملایم از آبپاش بهشون آب داد. مونزیا یاد گرفت که وقتی پای باغبونی وسطه، صبر خیلی مهمه، و اینکه دیدن رشد یه بذر کوچولو و تبدیل شدنش به یه گیاه خوشگل، یه تجربه‌ی جادوییه.

داستان شب

همینطور که روزها می‌گذشت، مونزیا بیشتر و بیشتر در مورد زندگی روی زمین یاد می‌گرفت. به کشاورز کمک می‌کرد که از باغچه مراقبت کنه، تخم‌مرغ‌ها رو از مرغدونی جمع کنه و حتی کلاغ‌های شیطون رو از مزرعه‌ی ذرت دور کنه. از لذت‌های ساده‌ی زندگی تو مزرعه حسابی کیف می‌برد – آفتاب گرم، نسیم خنک، صدای آواز پرنده‌ها و بوی خوش نون تازه.

قصه تصویری

یه شب، وقتی خورشید داشت غروب می‌کرد، کشاورز شگفتی‌های آسمون شب رو به مونزیا نشون داد. صورت‌های فلکی، ستاره‌های چشمک‌زن و کهکشان راه شیری باشکوه رو بهش نشون داد. مونزیا که به وسعتِ بی‌کرانِ جهان نگاه می‌کرد، یه دفعه دلش برای خونه تنگ شد. دلش برای خونش بین ستاره‌ها و دیدن دوستش، شینی‌شاین، پر می‌کشید.

داستان بچگانه

صبح روز بعد، مونزیا از کشاورز به خاطر مهربونیش و چیزهای زیادی که در مورد زندگی روی زمین بهش یاد داده بود، تشکر کرد. با صدایی پر از قدردانی گفت:

“ممنون بابت مهمون‌نوازیتون. من هیچوقت زمانی که اینجا بودم رو فراموش نمی‌کنم.”

کشاورز گرم لبخند زد. گفت: “همیشه از دیدنت خوشحال میشم، ماه کوچولو. هر وقت خواستی بیا و یه سری بزن.”

مونزیا خداحافظی کرد و آروم آروم دوباره به آسمون برگشت، در حالی که دلش پر از امید بود. می‌دونست که یه جایی اون بیرون، بهترین دوستش، شینی‌شاین، منتظرشه. به جستجوش ادامه می‌داد، اما هیچوقت مهربونی کشاورز و خاطرات فوق‌العاده‌ای که روی زمین ساخته بود رو فراموش نمی‌کرد.

همینطور که تو آسمونِ پر از ستاره پرواز می‌کرد، مونزیا فهمید که حتی با وجود دلتنگیش برای شینی‌شاین، چیزهای خیلی زیادی رو تو مدتی که روی زمین بود یاد گرفته. در مورد مهربونی، مسئولیت‌پذیری و لذت کمک به بقیه یاد گرفته بود. همینطور یاد گرفته بود که زیبایی زمین و شگفتی‌های جهان رو قدر بدونه.

داستان کوتاه

و اینطوری، مونزیا به سفرش ادامه داد، در حالی که دلش پر از امید و یه قدردانی تازه از زیبایی هم زمین و هم آسمون بود.

این ماجراجویی ادامه دارد…

separator line


 

 منبع خبر

جدیدترین ویدئوها

بیشتر ببینید