قصه کودکانه ی آموزنده یه خبر خوب !

قصه کودکانه ی آموزنده یه خبر خوب !

 تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

داستان بچگانه یه خبر خوب!

چند روز از ماجرای حمله به شنگول و منگول و حبه ی انگور و فرار اونا از چنگال گرگ بدجنس گذشته بود. مامان بزی به بزغاله ها گفته بود که دیگه هیچ وقت نباید گول حرفای هیچ غریبه ای رو بخورن و باید همیشه به حرف اون گوش بدن. بزغاله ها هم که این بار حسابی ترسیده بودن قول دادن دیگه شیطنت نکنن.

صبح یه روز زیبای بهاری مامان بزی به بزغاله ها گفت : « بچه ها جون می خوام برم تو صحرا گل بچینم و بعد اونا رو ببرم تو بازار بفروشم. چون دیگه نمی خوام تو خونه تنهاتون بذارم باید همراه من بیاین. زود لباساتونو عوض کنین و آماده ی رفتن بشین.»

شنگول بازیگوش گفت : «اااا مامان می خواستم تلویزیون نگاه کنم. نمی شه من نیام؟»

منگول هم فوری گفت : «منم نمیام! منم می خوام پیش شنگول بمونم.»

حبه ی انگورکه از همه باهوش تر بود به خواهر و برادرش گفت : « بچه ها به حرف مامان گوش بدین چون اون به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی نگران ماست. باید همراهش بریم تا بتونه کارش رو انجام بده.»

بزغاله ها آماده ی رفتن شدن. از تو جنگل کنار خونه شون که پر از درخت های سبز و زیبا بود گذر کردن. پرنده های بالای سرشون آواز می خوندن و شادی می کردن. صدای آبشار هم از کمی اون طرف تر به گوش می رسید. شنگول و منگول بدو بدو می کردن و بین درخت ها قایم موشک بازی می کردن.

مامان بزی همون طور که دست حبه ی انگور رو گرفته بود بهشون می گفت : « بچه ها زود باشین! شیطنت نکنین. باید تا هوا تاریک نشده همه ی کارامونو کرده باشیم و برگردیم خونه.»

قصه کودکانه

بالاخره به دشت زیبای پر گل رسیدن. دشتی که پر از گل های ریز و درشت صورتی و زرد و سفید بود. بوی خوش گل ها هوا رو پر کرده بود.

بزغاله ها شروع کردن دنبال هم دوییدن و بازی کردن. مامان بزی هم سبدش رو در آورد و شروع به چیدن گل هایی کرد که می خواست اونا رو تو بازار بفروشه.

وقتی کمی از بازیشون گذشت حبه ی انگور به خواهر و برادرش گفت : « بچه ها همیشه وقت برای بازی هست. بیاین بریم به مامان کمک کنیم گل ها رو زودتر بچینه.»

شنگول گفت : «ای بابا ما که نمی دونیم کدوم گلا رو باید بچینیم.»
منگول گفت : «من که دوست دارم بازی کنم.»
حبه ی انگور گفت : «بهونه نیارین!»

داستان شب

مامان بزی به بزغاله ها یاد داد که کدوم گل ها رو بچینن و کدوما رو نچینن. اونا باید گل هایی که خاصیت دارویی داشت رو می چیدن و بعد اونا رو تو سبد می ذاشتن.

وقتی کارشون تموم شد همگی به سمت شهر به راه افتادن. شهر مثل همیشه شلوغ و پر از هیاهو بود. هر گوشه ای یه نفر مشغول کاری بود.

بعضی ها برای فروش و بعضی ها هم برای خرید اومده بودن. بزغاله ها دست مامانشون رو گرفته بودن و هاج و واج از میون اون همه شلوغی می گذشتن.

مامان بزی گل های دارویی رو به عطاری برد و اونا رو فروخت. بعد با پولی که به دست آورده بود پنیر و نون و ماکارونی خرید و به بچه هاش گفت : « امشب شام ماکارونی داریم!»

بزغاله ها با خوشحالی گفتن : «آخ جون!»

در همین لحظه توجه همه به میمون بازیگوشی جلب شد که صدا می زد : «آهای اهالی شهر و روستا! فردا مسابقه ی بزرگ زورآزمایی میون حیوونای شهر انجام می شه! ورودی رایگانه! هر کسی می خواد صندلی بهتر گیرش بیاد زودتر خودش رو به میدون اصلی شهر برسونه. فردا صبح راس ساعت 10!»

بزغاله ها از خوشحالی جیغی کشیدن. اونا عاشق دیدن مسابقات زورآزمایی بودن که هر سال میون حیوونای شهر برگزار می شد. شنگول پیراهن مامانش رو گرفت و گفت : «مامان جون تو رو خدا فردا بیایم مسابقه رو ببینیم.»

منگول گفت : «مامان! ما خیلی این مسابقه رو دوست داریم!»
مامان بزی به حبه ی انگور نگاهی کرد. حبه ی انگور هم با خجالت گفت : «مامان جون ما یه ساله که منتظریم تا بتونیم دوباره مسابقه ی زور آزمایی رو ببینیم.»

مامان بزی گفت: « باشه اما به شرطی که الان دیگه شیطونی نکنین و با سرعت هر چه بیشتر به سمت خونه بریم. چون می خوام تا قبل از تاریکی هوا به خونه برسیم که دیگه گرفتار هیچ گرگ بدجنسی نشیم.»

بزغاله ها با خوشحالی قبول کردن و بدو بدو به سمت خونه به راه افتادن. وقتی که به خونه رسیدن هنوز هوا تاریک نشده بود و مامان بزی با خیال راحت قفل در رو پشت سرش بست.

اونا شام ماکارونی خوشمزه ای کنار هم خوردن و در مورد این که چه کسی برنده ی مسابقه ی فردا می شه با هم حرف زدن.

دل تو دل بزغاله ها نبود که هر چه زودتر شب تموم بشه و بتونن دوباره به شهر برن و مسابقه رو ببینن.

separator line


 برچسب
 

 منبع خبر