داستان‌ کوتاه و بسیار جذاب مولانا/ عجیب‌ترین حکایت مثنوی و معنوی؛ کودکی که آبروی شیخ بزرگ شهر را برد

داستان‌ کوتاه و بسیار جذاب مولانا/ عجیب‌ترین حکایت مثنوی و معنوی؛ کودکی که آبروی شیخ بزرگ شهر را برد
  ساعد نیوز: با یکی از زیباترین داستانهای مثنوی و معنوی مولانا همراه ما باشید.

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی است.

این کتاب حدوداً از 26٬000 بیت و 6 دفتر تشکیل شده اما در چاپ حاضر تعداد ابیات آن که برابر با ابیات تصحیح و طبع نیکلسون است، از این قرار است.

داستانی که شنیدید به نثر روان و داستان گونه شعری از مثنوی و معنوی بود.

حکایت یادگیری زبان حیوانات یکی از حکایت‌های مولانا در دفتر سوم مثنوی معنوی است. این حکایت به زبان نثر به شرح زیر است.

متن اصلی داستان در مثنوی و معنوی

بود شیخی دایما او وامدار

از جوانمردی که بود آن نامدار

ده هزاران وام کردی از مهان

خرج کردی بر فقیران جهان

هم به وام او خانقاهی ساخته

جان و مال و خانقه در باخته

وام او را حق ز هر جا می‌گزارد

کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد

گفت پیغامبر که در بازارها

دو فرشته می‌کنند ایدر دعا

کای خدا تو منفقان را ده خلف

ای خدا تو ممسکان را ده تلف

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد

حلق خود قربانی خلاق کرد

حلق پیش آورد اسمعیل‌وار

کارد بر حلقش نیارد کرد کار

پس شهیدان زنده زین رویند و خوش

تو بدان قالب بمنگر گبروش

چون خلف دادستشان جان بقا

جان ایمن از غم و رنج و شقا

شیخ وامی سالها این کار کرد

می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد

تخمها می‌کاشت تا روز اجل

تا بود روز اجل میر اجل

چونک عمر شیخ در آخر رسید

در وجود خود نشان مرگ دید

وام‌داران گرد او بنشسته جمع

شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

وام‌داران گشته نومید و ترش

درد دلها یار شد با درد شش

شیخ گفت این بدگمانان را نگر

نیست حق را چارصد دینار زر!؟

کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد

لاف حلوا بر امید دانگ زد

شیخ اشارت کرد خادم را به سَر

که برو آن جمله حلوا را بخر

تا غریمان چونک آن حلوا خورند

یک زمانی تلخ در من ننگرند

در زمان خادم برون آمد به دَر

تا خرد او جمله حلوا را به زَر

گفت او را کوترو حلوا به چَند

گفت کودک نیم دینار و ادند

گفت نه از صوفیان افزون مجو

نیم دینارت دهم دیگر مگو

او طبق بنهاد اندر پیش شیخ

تو ببین اسرار سِرّ اندیش شیخ

کرد اشارت با غریمان کین نوال

نک تبرک خوش خورید این را حلال

چون طبق خالی شد آن کودک ستَد

گفت دینارم بده ای با خرَد

شیخ گفتا از کجا آرم درم

وامدارم می‌روم سوی عدم

کودک از غم زد طبق را بر زمین

ناله و گریه بر آورد و حنین

می‌گریست از غبن کودک های های

کای مرا بشکسته بودی هر دو پای

کاشکی من گرد گلخن گشتمی

بر در این خانقه نگذشتمی

صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو

سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو

از غریو کودک آنجا خیر و شر

گرد آمد گشت بر کودک حشر

پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت

تو یقین دان که مرا استاد کشت

گر روم من پیش او دست تهی

او مرا بُکْشَد، اجازت می‌دهی؟

وان غریمان هم به انکار و جحود

رو به شیخ آورده کین باری چه بود؟

مال ما خوردی مظالم می‌بری

از چه بود این ظلم ِ دیگر بر سری؟

تا نماز دیگر آن کودک گریست

شیخ دیده بست و در وی ننگریست

شیخ فارغ از جفا و از خلاف

در کشیده روی چون مه در لحاف

با ازل خوش با اجل خوش شادکام

فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام

آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌روییِ خَلقش چه گزند؟

آنک جان بوسه دهد بر چشم او

کی خورد غم از فلک وز خشم او؟

در شب مهتاب مه را بر سماک

از سگان و وعوعِ ایشان چه باک؟

سگ وظیفهٔ خود بجا می‌آورد

مه وظیفهٔ خود به رخ می‌گسترد

کارک خود می‌گزارد هر کسی

آب نگذارد صفا بهرِ خسی

خس، خسانه می‌رود بر روی آب

آب صافی می‌رود بی اضطراب

مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب

ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب

آن مسیحا مرده زنده می‌کند

وان جهود از خشم سبلت می‌کند

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟

خاصه ماهی کو بود خاص اله؟

مَی خورد شه بر لب جو تا سحر

در سماع از بانگ چغزان بی خبر

هم شدی توزیع کودک دانگ چند

همت شیخ آن سخا را کرد بند

تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز

قوت پیران ازین بیش است نیز

شد نماز دیگر آمد خادمی

یک طبق بر کف ز پیش حاتمی

صاحب مالی و حالی پیشِ پیر

هدیه بفرستاد کز وی بُد خبیر

چارصد دینار بر گوشهٔ طبق

نیم دینار دگر اندر ورق

خادم آمد شیخ را اکرام کرد

وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد

چون طبق را از غطا وا کرد رو

خلق دیدند آن کرامت را ازو

آه و افغان از همه برخاست زود

کای سر شیخان و شاهان این چه بود

این چه سرست این چه سلطانیست باز

ای خداوند خداوندانِ راز

ما ندانستیم ما را عفو کن

بس پراکنده که رفت از ما سخن

ما که کورانه عصاها می‌زنیم

لاجرم قندیلها را بشکنیم

ما چو کران ناشنیده یک خطاب

هرزه گویان از قیاس خود جواب

ما ز موسی پند نگرفتیم کاو

گشت از انکار خضری زردرو

با چنان چشمی که بالا می‌شتافت

نور چشمش آسمان را می‌شکافت

کرده با چشمت تعصب موسیا

از حماقت چشم موش آسیا

شیخ فرمود آن همه گفتار و قال

من بحل کردم شما را آن حلال

سِر این آن بود کز حق خواستم

لاجرم بنمود راه راستم

گفت آن دینار اگر چه اندکست

لیک موقوف غریو کودکست

تا نگرید کودک حلوا فروش

بحر رحمت در نمی‌آید به جوش

ای برادر طفل، طفلِ چشم تست

کام خود موقوف زاری دان درست

گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد

پس بگریان طفل دیده بر جسد


برای مطالب سبک زندگی در خوشه خبر کلیک کنید

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها