صدایی به وسعت یک سرزمین/ شعر جاودان استاد آذر و غوغای آواز بهشتی استاد شجریان در مقبره الشعرا تبریز بر سر مزار استاد شهریار

به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، مرحوم جواد آذر «کنارهچی» به سال 1310 شمسی در شهر تبریز دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا حدود دیپلم به پایان برد و در اثر عدم رضایت طبع عصیانگرش از برنامه درسی آن زمان ناگزیر محیط دبیرستان را ترک گفت و استفاده از محضر اساتید را در خارج به محیط دبیرستان رجحان داد. وی از همان اوان نوجوانی به شعر و ادبیات فاخر فارسی علاقه وافر داشت. آذر بر اثر شرکت در انجمنهای بزرگ تهران و شهرهای دیگر، در هُنر ظریف شعر فردی بصیر و صاحبنظر شد، چنانکه نامش در تهران و شهرهای دیگر بر سر زبانها افتاد. او در سرودن انواع شعر، بیشتر به سرودن قصیده گرایش داشت و در ساختن قصیده از سبک و شیوه خاقانی شروانی پیروی میکرد. آذر در اشعار خود ایدئالهایش را در تعارض با واقعیتهای موجود میدید و تلاش میکرد تا میان آنچه میخواهد و آنچه هست تطابق ایجاد کند که البتّه امر بسیار آسانی نبود. این تلاش برای برقراری همزیستی مسالمتآمیز مابین عینیّت و ذهنیّت شاعر، مهمترین دلمشغولی و چالش ذهنی شاعر را تشکیل میداد. جواد آذر در حدود 69 سال زیست، ولی متأسفانه همیشه از زندگی ناراضی بود. او نزدیک به 20 سال از اواخر عمرش را در آلمان گذرانید و در سال 1379 شمسی به دلایل نامعلومی در آنجا کشته شد ولی چند نفر از دوستان پیکر او را به تبریز آورده و در مقبرهالشعراء تبریز در کنار دیگر صاحبدلان شعر و ادب فارسی به خاک سپردند.
استاد شجریان و آذر" loading="lazy" />
هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین
اشک خون آلوده ام دامان، می کند رنگین
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا
آه از این دم سردیها، خدایا
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا
داد از این بی دردیها، خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا
وای از این بی همرازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی
به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا
وای از این افسون سازی، خدایا