قصه‌های کوتاه / 4 داستان هیجان‌انگیز هری پاتر برای کودکان از سنگ جادو تا زندانی آزکابان

قصه‌های کوتاه / 4 داستان هیجان‌انگیز هری پاتر برای کودکان از سنگ جادو تا زندانی آزکابان
  ساعدنیوز: هری پاتر از شاهکاری ادبی در ژانر رئالیسم جادویی و فانتزی است. با اینکه این موجوعه نسبتا طولانی و قطور است، اما در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین داستان کودکانه، ساده و خلاصه از مجموعه هری پاتر را برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. مطئن باشید که فرزندان شما از شنیدن و خواندن این قصه‌های زیبا لذت خواهند برد. در ادامه با ما باشید.

هری پاتر و سنگ جادو

خانواده‌ی آقای «دورسای» در انگلستان زندگی می‌کردند. آن‌ها تنها یک فرزند به نام «دادلی» داشتند که بسیار شیطان و جیغ‌جیغو بود.

خانواده‌ی دورسای از جادوگری و افسون اصلاً خوششان نمی‌آمد و هیچ صحبتی درباره‌ی این مسائل نمی‌کردند.

یک روز صبح، هنگامی‌که آقای دورسای آماده‌ی رفتن به محل کار خود شد، یک گربه را دید که روی دیوار حیاط نشسته و به او خیره نگاه می‌کرد. همچنین در خیابان افرادی را دید که لباس‌های عجیب‌وغریب پوشیده و شنل به دوش انداخته بودند و جغدهای زیادی که در آسمان پرواز می‌کردند. همه‌ی آن‌ها نشانگر این بود که واقعه‌ی مهمی اتفاق افتاده است.

هری پاتر و سنگ جادو

شب‌هنگام موقع بازگشت آقای دورسای، هنوز گربه روی دیوار نشسته بود. در نقطه‌ای که گربه از آن چشم برنمی‌داشت، مردی از دور نمایان شد، بلندقد و لاغراندام و با ریش و موی بسیار بلند. این مرد «دامبلدور» نام داشت.

دامبلدور و گربه به سمت هم حرکت کردند. ناگهان. گربه به یک خانم بلندقد تبدیل شد. دامبلدور به آن خانم گفت: «لرد سیاه، جادوگر بدجنس به خانه‌ی آقای پاتر حمله کرده و آقا و خانم پاتر را به قتل رسانده است. ولی موفق نشده فرزند یک‌ساله‌ی آن‌ها هری را بکشد و بعدازآن قدرتش از بین رفته است. اکنون من آمده‌ام تا هری را به خانوادۀ دورسای، یعنی خاله و شوهرخاله‌اش تحویل بدهم.»

ناگهان صدای مهیبی گفتگوی آن‌ها را قطع کرد و هر دو به آسمان نگاه کردند. موتورسیکلت عظیمی از آسمان به زمین آمد و مردی قوی‌هیکل با موهای سیاه و ژولیده به نام «هاگرید» از آن پیاده شد. او نوزادی را که در پتو پیچیده شده بود به دامبلدور تحویل داد.

در میان پتو، نوزادی به خواب عمیق فرورفته بود و از لابه‌لای موهای سیاه و براقش اثر زخمی عجیب که شبیه صاعقه بود خودنمایی می‌کرد. آن زخمی بود که لرد سیاه ایجاد کرده بود. آن‌ها بچه را در کنار درِ ورودی ساختمان به همراه یک نامه گذاشتند و سپس ازآنجا رفتند.

از روزی که خانم دورسای خواهرزاده‌اش را روی پله پیدا کرده بود ده سال می‌گذشت. روزها سپری می‌شد و هری پاتر در خانه‌ی آن‌ها به‌دوراز محبت بزرگ شد و همواره مورد آزار و اذیت پسرخاله‌اش، دادلی بود. در این روزها نامه‌هایی به اسم و آدرس هری برای او فرستاده می‌شد که شوهرخاله‌اش مانع رسیدن به دست او می‌شد.

تا اینکه در یک روز تعطیل، هزاران جغد سفید خانه‌ی آن‌ها را پر از نامه‌هایی کردند که حاوی پیغام مهمی برای هری بود. ولی دوباره آن‌ها مانع رسیدن نامه‌ها به دست هری شدند.

شوهرخاله‌ی هری برای نجات از دست نامه‌ها، خانواده‌اش را به جزیره‌ای در بیرون شهر و به درون کلبه‌ای برد. آقای دورسای خوشحال بود که در آنجا خبری از نامه نیست. ناگهان با یک ضربه‌ی وحشتناک درِ کلبه شکست. هاگرید وارد شد و نامه‌ای را به دست هری پاتر داد. در نامه نوشته شده بود که «آقای هری پاتر باعث افتخار ماست که تو را مطلع نماییم که در مدرسه‌ی جادوگری پذیرفته‌شده‌ای.» همچنین کیکی به مناسبت یازدهمین سالگرد تولدش به او داد.

شوهرخاله‌ی هری شروع به مخالفت کرد و گفت: «به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌دهم هری را ازاینجا ببرید!»

این حرف باعث خشم هاگرید شد.

هری درحالی‌که ناراحت بود از خاله‌اش پرسید: «آیا شما همه‌چیز را می‌دانستید و به من حرفی نزدید؟»

خانم دورسای گفت: «بله مادر تو از نبوغ بالایی برخوردار بود. او یک جادوگر بود و بعد با آقای پاتر ازدواج کرد و تو را به دنیا آورد. تو از همان کودکی این امتیاز را داشتی.»

هاگرید و هری از کلبه خارج شدند. آن‌ها می‌بایست لوازم جادوگری مخصوص دانش‌آموزان که شامل شنل، چوب‌دستی، کتاب‌های درسی و یک گربه یا جغد بود تهیه می‌کردند.

آن‌ها قبل از تهیه لوازم، به بانک مخصوص جادوگران رفتند و مقداری پول از حساب پدر و مادر هری برداشتند. بعد آن‌ها به یک قسمت بسیار مهم بانک رفته و با نشان دادن نامه‌ای که دامبلدور نوشته بود، بسته‌ی خیلی مهمی را از صندوق هفت‌صد و سیزده برداشته و سپس برای خرید به لندن رفتند. در آنجا همه هری را می‌شناختند و این باعث تعجب او شده بود.

هری در راه از هاگرید سؤال کرد: «آیا کسی که این زخم را در پیشانی من گذاشته والدین مرا کشته است؟»

هاگرید گفت: «پسر خوبم! جادوگرها همه خوب نیستند. بعضی از آن‌ها مرتکب کارهای بد شدند. چند سال پیش یکی از آن‌ها آدم خیلی بدی شد و طرفداران زیادی به دور خودش جمع کرد. او آن‌ها را به زشتی‌ها هدایت کرد و هرکسی که در جلوی او می‌ایستاد می‌کشت، پدر و مادر تو با او جنگیدند و از بین رفتند. ولی او نتوانست تو را بکشد و این زخم را روی پیشانی تو گذاشت. اسم آن جادوگر لرد سیاه بود. بعضی‌ها می‌گویند او مرده است. ولی به عقیده‌ی من زنده است. ولی خسته‌تر از آن است که بتواند ادامه بدهد. آن چیزی که یقیناً صحت دارد و باعث شد که تو در آن شب زنده بمانی، شهرت و آوازه‌ی توست.»

آنگاه پس از خرید لوازم، هری با قطار به سمت هاگوارتز رفت. او در قطار با پسری به نام «ران» و دختری به نام هرمیون، آشنا شد. آن‌ها شب به هاگوارتز رسیدند و با یک قایق به سمت مدرسه‌ی بزرگ جادوگری که در وسط جزیره قرار داشت، رفتند.

در مدرسه، همه‌ی دانش‌آموزان در سالن اجتماعات جمع شدند و مدیر مدرسه (دامبلدور) چند نکته‌ی مهم را به آنان تذکر داد. او گفت: «هیچ دانش‌آموزی حق ورود به طبقه‌ی ممنوعه را ندارد و هر کس به آنجا وارد شود، مرگ دردناکی خواهد داشت.»

سپس خانم ناظم، دانش‌آموزان جدید را صدا کرد و کلاه جادوگری مدرسه را روی سر آن‌ها گذاشت. کلاه اعلام می‌کرد که هر دانش‌آموز به کدام گروه از چهار گروه مدرسه تعلق دارد. هری، ران و هرمیون در گروه «گریفندور» افتادند و بعدازآن در مراسم ضیافت باشکوه شام شرکت کردند.

بعد از صرف غذا، گروه گریفندور به همراه سرگروهشان به سمت خوابگاه حرکت کردند. سرگروه به آن‌ها یادآوری کرد که به هنگام بالا رفتن از پله‌ها ممکن است پله‌ها جابه‌جا شوند و مسیر عوض شود.

در بالای پله‌ها بچه‌ها به یک تابلو -که در آن تصویر یک بانوی چاق با لباس صورتی بود- رسیدند و بعد از گفتن کلمه‌ی رمز، در باز شد و به داخل سالن رفتند.

آن‌ها از روز بعد در سر کلاس‌های درس حاضر می‌شدند و آموزش‌ها و فنون جادوگری را از استادهایشان می‌آموختند.

روز شنبه مشغول صرف صبحانه بودند که تعدادی جغد آمده و هدایا و وسایل بچه‌ها را آوردند.

یک جغد معمولی بسته‌ای را برای یکی از بچه‌ها به نام «نِویل» آورد. داخل بسته یک توپ بلورین، کمی بزرگ‌تر از تیله قرار داشت. به نظر می‌رسید داخل آن پر از دود سفید است. نویل گفت: «این یک یادآور است. مادربزرگم چون می‌داند من فراموش‌کارم، این را برایم فرستاده. اگر آدم چیزی را فراموش کرده باشد این یادآور، قرمز می‌شود.»

نویل در حال حرف زدن بود که یک‌دفعه مالفوی، آن را تأیید. هری و ران بلافاصله از جا پریدند. مالفوی اخم‌هایش را در هم کشید و یادآور را روی میز گذاشت و گفت: «فقط می‌خواستم به آن نگاه کنم.»

روز سه‌شنبه آن‌ها برای اولین بار در حیاط مدرسه جمع شدند تا کلاس پرواز را آموزش ببینند. معلم از آن‌ها خواست کنار جاروی خود بایستند، آن را بالا آورده و رویش بنشینند و به سمت جلو حرکت کنند. یکی از دانش‌آموزان نتوانست خود را کنترل کند و به طرز وحشتناکی بالا رفت و پس از برخورد با دیوار ساختمان به زمین افتاد و مچ پایش شکست. استاد از دانش‌آموزان خواست که ساکت در حیاط بایستند تا دانش‌آموز مجروح را به بیمارستان ببرد.

بعد از رفتن آن‌ها مالفوی، توپ بلورینِ نویل را از دستش دزدید و آن را به سمت یکی از اتاق‌های مدرسه پرتاب کرد. در این لحظه هری پاتر با مهارت زیاد سوار جاروی پرنده‌اش شد و قبل از برخورد گوی با پنجره آن را گرفت. خانم ناظم که در پشت پنجره ایستاده بود شگفت‌زده شد و هری پاتر را به کاپیتان تیم گریفندور معرفی کرد.

انتخاب هری پاتر باعث تعجب و شگفتی همه شده بود. چون او خیلی جوان و تازه‌کار بود.

یک روز هری پاتر، ران و هرمیون داخل ساختمان مدرسه در حال بالا رفتن از پله‌ها بودند که ناگهان پله‌ها تغییر مسیر داد و باعث شد که بچه‌ها راه را گم کنند و وارد طبقه‌ی ممنوعه شوند. آن‌ها در طبقه‌ی ممنوعه با یک سگ سه سر بزرگ روبرو شدند که روی دریچه‌ای نشسته بود و از آن محافظت می‌کرد. بچه‌ها با دیدن سگ، پا به فرار گذاشتند.

هری در روزهای بعد، بازی کوییدیچ -که فوتبالِ مخصوص جادوگران بود- را آموزش دید. در این بازی بچه‌ها باید سوار جاروهای خود شده و با سه توپ، بازی کرده و آن‌ها را از سه حلقه که در هر طرف زمین قرار داشت، عبور دهند. همچنین یک توپ طلایی هم وجود داشت که به‌سرعت حرکت می‌کرد و هر تیمی که می‌توانست آن را بگیرد، برنده‌ی بازی می‌شد.

روز مسابقه فرارسید و همه‌ی دانش‌آموزان برای تماشا جمع شدند. مسابقه شروع شد و هر دو تیم مشغول امتیاز گرفتن بودند که ناگهان تعادل هری به هم خورد. هرمیون که در بین تماشاگران بود، احساس کرد که پروفسور «اسنیپ» در حال جادو کردن هری است. او با وردهایی که بلد بود به هری کمک کرد که تعادلش را به دست بیاورد. سرانجام هری توانست توپ طلایی را بگیرد و باعث پیروزی تیم گریفندور شود. این موفقیت بزرگی برای هری پاتر بود.

یک روز بچه‌ها در سر کلاسِ بلند کردن اشیاء بودند که پروفسور «کوییرل» وارد شد و از معلم‌ها خواست که با او به سیاه‌چال بروند. چون غولی که در زیرزمین زندگی می‌کرد و سال‌ها طلسم شده بود، اکنون آزاد شده و به سیاه‌چال رفته بود. همه‌ی بچه‌ها ترسیده بودند. مدیر از بچه‌ها خواست که به خوابگاه بروند.

در همین وقت یکی از دانش‌آموزان خبر آورد که غول به سمت دستشویی دخترها رفته و هرمیون هم در دستشویی است. هری و ران به‌سرعت به سمت دستشویی رفتند. هری بو کشید و بوی خیلی بدی به مشامش رسید، آنگاه صدای غرش خفیفی را شنیدند، بلافاصله صدای قدم‌های سنگین و غول‌آسایی در راهرو پیچید. موجود عظیم و غول‌پیکری به سمتشان می‌آمد. منظره‌ی وحشتناکی بود. یک غول سه متر و نیمی با پوست تیره و خاکستری‌رنگ، سر کوچک و بی‌مو با چماق بزرگ چوبی در مقابلشان ایستاده بود. هرمیون از ترس به دیوار چسبیده بود. غول کاسه‌ی دستشویی را از جا کند.

در آن لحظه هری دست به کار شجاعانه‌ای زد و به سمت غول پرید. او دست‌هایش را دور گردن غول حلقه کرد و چوب‌دستی‌اش را در یکی از سوراخ‌های بینی او فروکرد. غول از درد زوزه می‌کشید و چماقش را در هوا تکان می‌داد. ران چوب‌دستی‌اش را درآورد و اولین وردی که به ذهنش رسید بر زبان آورد. ناگهان چماق از دست غول بیرون آمد، به هوا رفت و محکم روی سرش فرود آمد. غول با صورت روی زمین افتاد و مرد. کشتن غول توسط هری و ران باعث تعجب همه شده بود، چون سابقه نداشت هیچ غولی توسط دانش‌آموزان جدید کشته شود.

هری به پروفسور اسنیپ خیلی بدبین بود و احساس می‌کرد همه‌ی گرفتاری‌ها را او به وجود می‌آورد. او همچنین تصور می‌کرد بین اسنیپ و راز مهمی که توسط سگ سه سر حفاظت می‌شود، رابطه‌ای وجود دارد.

هری، ران و هرمیون پیشش هاگرید رفته و درباره‌ی اسنیپ و سگ سه سر سؤال کردند، هاگرید با تعجب پرسید: «چه کسی درباره‌ی آن‌ها به شما حرفی زده است؟ آن سگ مال من است و برای حفاظت از طبقه‌ی ممنوعه آن را خریده‌ام. چیزی که آن سگ محافظت می‌کند، مربوط می‌شود به مدیر مدرسه و نیکلاس فلامل.»

هری سؤال کرد: «نیکلاس فلامل کیست؟» ولی هاگرید حاضر نشد حرفی بزند.

کریسمس فرارسید و بچه‌ها هدایای خودشان را دریافت می‌کردند. برای هری هم هدیه‌ای آمده بود که مشخص نبود از طرف چه کسی است. فقط یک نامه روی بسته قرار داشت که روی آن نوشته بود: «این شنل را پدرت قبل از اینکه فوت کند، در اختیار من گذاشت. حالا وقت آن است که آن را به تو برگردانم.»

هری شنل را باز کرد و بر دوشش انداخت و متوجه شد که شنل، خاصیت غیب کنندگی دارد.

هنگام شب هری شنل را به دوشش انداخت و به کتابخانه رفت تا در مورد نیکلاس فلامل تحقیق کند. ناگهان نگهبان وارد شد و هری به‌سرعت از کتابخانه بیرون رفت. در طول مسیرش یک آینۀ شگفت‌انگیز دید. وقتی به‌دقت در آینه نگاه کرد، پدر و مادرش را در آینه دید. او شگفت‌زده شده بود و ساعت‌ها به آینه نگاه کرد.

نیمه‌های شب شده بود که پروفسور دامبلدور آمد و هری را آنجا در مقابل آینه دید. او گفت: «تو هم مثل خیلی‌ها رازهای این آینه را کشف کرده‌ای. بدان که این آینه فقط عمیق‌ترین خواست و آرزوی قلبی ما را نشان می‌دهد و حقیقت را هیچ‌وقت نشان نمی‌دهد. به همین علت افراد زیادی جلوی آن ‌وقت خودشان را تلف کرده و حتی دیوانه شده‌اند، ما فردا این آینه را ازاینجا می‌بریم و از تو می‌خواهم به دنبال آن جستجو نکنی.»

صبح روز بعد هنگامی‌که هری، ران و هرمیون در کتابخانه بودند هرمیون گفت: «من راجع به نیکلاس فلامل مطالبی پیدا کردم، نیکلاس فلامل تنها دارنده‌ی سنگ جادو است و این سنگ ماده‌ی افسانه‌ای است که قدرت خاصی دارد و می‌تواند هر چیز فلزی را به طلا تبدیل کند و همچنین می‌تواند زندگی انسان را ابدی و جاودانه سازد.»

سپس، هر سه بلند شده و پیش هاگرید رفتند. هری به هاگرید گفت که استاد اسنیپ قصد ربودن سنگ جادویی را دارد.

هاگرید با عصبانیت پرسید: «چطوری اطلاعات راجع به سنگ جادویی به دست آورده‌اید؟ باید بدانید که این سنگ توسط سگ سه سر پشمالو محافظت می‌شود و هیچ‌کس غیر از من و دامبلدور آن را نمی‌داند. اسنیپ نیز هرگز چنین کاری نمی‌تواند بکند.»

سپس، بچه اژدهایی را که در کلبه داشت به بچه‌ها نشان داد. چون نگهداری اژدها ممنوع بود.

ران گفت: «شبانه بچه اژدها را به برادرم می‌دهیم تا آن را به رومانی ببرد.»

سپس آن‌ها از هاگرید خداحافظی کرده و رفتند. آن شب بچه‌ها اژدها را از هاگرید گرفتند و به برادر ران دادند. بچه‌ها مشغول پایین آمدن از ساختمان مدرسه بودند که ناظم مدرسه آن‌ها را دید و گفت: «به خاطر بی‌موقع بیرون آمدن از خوابگاه باید تنبیه شوید.» بعد آن‌ها را پیش هاگرید برد و گفت: «تنبیه شما این است که به همراه هاگرید به جنگل سیاه بروید!» هاگرید به همراه بچه‌ها به جنگل سیاه رفت.

هاگرید گفت: «وظیفه‌ی ما این است که یک تک‌شاخ را که زخمی شده است، پیدا کنیم.»

آن‌ها در طول مسیر، خون تک‌شاخ را که نقره‌ای‌رنگ بود، روی زمین دیدند. هاگرید گفت که هفته‌ی پیش نیز یک تک‌شاخ مرده را پیدا کرده است. سپس آن‌ها در جنگل پخش شدند. هری در حال رفتن بود که موجودی هولناک را دید که مشغول خوردن یک تک‌شاخ بود. آن موجود به سمت هری حمله کرد؛ اما یک‌مرتبه موجودی انسان‌نما که بدن اسب داشت به موجود هولناک حمله و او را مجبور به فرار کرد. موجود انسان‌نما به هری گفت که ازاینجا برود، چون اینجا برای او امن نیست. او همچنین گفت: «کشتن تک‌شاخ جنایت بزرگی است و نوشیدن خون تک‌شاخ باعث می‌شود شخص را زنده نگه دارد. کسی هم که این تک‌شاخ‌ها را کشته است لرد سیاه است.»

هری تصور می‌کرد که اسنیپ، سنگ جادویی را برای لرد سیاه می‌خواهد.

هاگرید رازی را برای بچه‌ها فاش کرد و گفت: «تنها راه عبور از جلوی سگ سه سر پشمالو، نواختن موسیقی است که موجب می‌شود او به خواب رود. من این موضوع را برای کوییرل هم گفته‌ام.»

بچه‌ها بعد از شنیدن این حرف از دهان هاگرید، خود را بلافاصله به طبقه‌ی ممنوعه رسانده و دیدند که سگ پشمالو خوابیده است. بچه‌ها به سمت دریچه رفتند و آن را باز کردند. همه‌جا تاریک بود و هیچ وسیله‌ای برای پایین رفتن نبود. هری گفت: «باید بپریم.» سپس هری و ران به پایین پریده و روی چیز نرمی که مثل گیاه بود افتادند.

ران فریاد زد: «هرمیون بپر پایین، زود باش!»

ناگهان صدای موسیقی قطع شد و صدای پاسِ سگ به گوش رسید؛ اما هرمیون به‌سرعت به پایین پرید و جانش را نجات داد. هری و ران ندانسته در میان ساقه‌های بلند و رونده‌ی گیاه وحشی اسیر شده بودند. هرمیون پیش از آنکه گیاه به دور پایش محکم شود، توانست خود را آزاد کند. او به هری و ران گفت: «تکان نخورید! این یک تله‌ی شیطانی است.» بعد فوراً چوب‌دستی‌اش را درآورد و آن را تکان داد و شعله‌های آبی‌رنگی به‌سوی گیاه روانه کرد.

هری و ران در یک چشم به هم زدن متوجه شدند که دیگر گیاه آن‌ها را محکم نگه نداشته است و به‌راحتی توانستند خود را آزاد کنند.

آن‌ها ازآنجا به اتاق دیگری رفتند. صدای جیرینگ جیرینگ و به هم خوردن بال می‌آمد. هر سه به پرنده‌هایی که بالای سرشان اوج می‌گرفتند نگاه کردند. ناگهان هری گفت: «آن‌ها پرنده نیستند، بلکه کلیدهای بالدارند.»

ران به‌دقت به سوراخ کلید نگاه کرد و گفت: «باید دنبال یک کلید بزرگ سحرآمیز بگردیم.»

هر یک سوار یکی از جاروها شده و به پرواز درآمدند. آن‌ها وقتی به انبوه کلیدها رسیدند، سعی کردند آن‌ها را در هوا بگیرند. ولی کلیدهای پرنده به‌سرعت از چنگ آن‌ها می‌گریختند. بعد از یک دقیقه پرواز، هری کلید بزرگ و نقره‌ای‌رنگی را دید که بال‌هایش کج‌ومعوج بود. او به‌سرعت به دنبال کلید رفت و آن را در گوشه‌ی دیوار گرفت و در سوراخ کلید چرخاند. کلید، در را باز کرد و آن‌ها وارد تالار بعدی شدند.

در آنجا یک صفحه‌ی شطرنج خیلی بزرگ در برابرشان بود. آن‌ها پشت مهره‌های سیاه ایستاده بودند و روبروی آن‌ها مهره‌های سفید قرار داشت. آن‌ها می‌بایست جای سه تا از مهره‌های سیاه را بگیرند؛ بنابراین جای یک فیل، اسب و رُخ وارد بازی شدند.

پس از مدتی، بچه‌ها به نقطه‌ی حساسی از بازی رسیدند. ران گفت: «من جلو می‌روم، وزیرش که مرا زد، آن‌وقت این فرصت برای هری پیش می‌آید که شاه را مات کند.»

ران جلو رفت و وزیر سفید، او را زد. ران بی‌هوش شد و روی زمین افتاد. هری سه خانه به سمت چپ رفت، شاه سفید به نشانه‌ی شکست، تاجش را از سر برداشت و جلوی پای هری انداخت.

آن‌ها برای آخرین بار با ناامیدی نگاهی به ران انداخته و به‌سوی راهروی بعدی رفتند.

هری به هرمیون گفت: «دنبال ران برو و بعد باهم پیش دامبلدور بروید و به او بگویید که به کمکش احتیاج داریم.»

سپس او به‌تنهایی پس از عبور از یک نوار آتش به اتاق دیگری وارد شد.

او در آنجا با کوییرل روبرو شد. کوییرل به هری گفت که همه‌ی کارهای بد را او انجام داده است. هری متوجه شد در مورد اسنیپ اشتباه فکر می‌کرده است.

سپس، هری آینه‌ی شگفت‌انگیز را در آنجا دید و به آن نگاه کرد، ناگهان سنگ جادو را در جیبش یافت. در همان لحظه کوییرل به هری گفت: «چه می‌بینی؟» هری به‌دروغ گفت: «در آینه می‌بینم که کاپ مدرسه را در دست دارم.»

کوییرل عصبانی شد و هنگامی‌که برگشت، در پشت سرش، صورت لرد سیاه قرار داشت. او به هری گفت که لرد سیاه در بدن من جا گرفته و از خون تک‌شاخ‌ها استفاده می‌کند تا زنده بماند، بعد هم با عصبانیت گفت: «هری، تو باید این سنگ را به من بدهی» و به هری حمله کرد.

ولی هنگامی‌که به هری دست زد، تبدیل به خاکستر شد. بله او پیروز شده بود.

مدتی بعد، هنگامی‌که هری از استراحت بلند شد، مدیر مدرسه به ملاقاتش آمد و گفت که سنگ جادوئی نابود شده است.

هری از پروفسور سؤال کرد: «من چطور به سنگ جادو دست پیدا کرده‌ام؟»

دامبلدور در جواب گفت: «هری عزیز، تنها کسی می‌تواند این سنگ را به دست آورد که از نیروی آن استفاده نکند و تو هم چنین قصدی داشتی. البته لرد سیاه هنوز نابود نشده و راه‌هایی هست که او برگردد.»

سرانجام در جشن پایان سال، گروهِ گریفندور برنده‌ی این دوره از مسابقات شد.

هری پاتر و تالار اسرار

تعطیلات تابستان فرارسیده بود. «هری پاتر» برای گذراندن تعطیلات از مدرسه‌ی جادوگری به خانه‌ی خاله‌اش بازگشت. ولی مجبور بود به خاطر رفتار بدی که با او داشتند، تمام روز را در خانه بماند و کار کند. آن‌ها تمام کتاب‌ها و لوازم جادوگری هری را در انبار ریخته و درِ آن را قفل کرده بودند. ازنظر آن‌ها حتی داشتن یک خویشاوند جادوگر ننگ به شمار می‌آمد.

هری هیچ شباهتی به سایر اعضای خانواده‌اش نداشت. شوهرخاله‌اش مردی هیکلی، خاله‌اش زنی لاغراندام و پسرخاله‌اش، پسرکی چاق بود، درحالی‌که هری ریزنقش و لاغر با چشم‌های سبز درخشان و موهای مشکی پَرکلاغی نامرتب بود. او عینکی با شیشه‌های گرد داشت و روی پیشانی‌اش جای زخم کوچک و ظریفی به شکل صاعقه خودنمایی می‌کرد. همین زخم بود که هری را در بین جادوگران متمایز می‌کرد و تنها یادگار گذشته‌ی پررمزوراز او بود.

هری در یک‌سالگی به‌طور اعجاب‌انگیزی از نفرین «لرد سیاه» بزرگ‌ترین جادوگر تبهکار قرن، جان سالم به در برده بود. پدر و مادر هری در حمله‌ی لرد سیاه جان باخته بودند؛ اما هری به‌جز زخم صاعقه مانند روی پیشانی‌اش صدمه‌ی دیگری ندیده بود.

هری پاتر و تالار اسرار

هیچ‌کس نمی‌دانست که لرد سیاه در همان لحظه‌ای که نتوانست هری را بکشد، چرا تمام قدرتش را از دست داد. بعد از آن ماجرا، هری به خانواده‌ی خاله‌اش سپرده شد تا اینکه در سن یازده‌سالگی نامه‌ای از مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز، دریافت کرد. تمام حقایق برایش روشن شد. او به آن مدرسه رفت. اکنون تعطیلات تابستان بود و او دوباره به نزد خاله‌اش بازگشته بود.

یک روز تابستان، خانواده‌ی خاله‌اش میهمان بسیار مهمی داشتند. آن‌ها طبق معمول، هری را در اتاق زندانی کردند و به او گفتند به‌هیچ‌وجه حق بیرون آمدن ازآنجا را ندارد.

هری می‌خواست روی تخت خوابش دراز بکشد که جن خانگی آشنایی را به نام «داربی» در اتاقش دید. داربی با اصرار زیاد از هری خواست که یک سال به مدرسه‌ی جادوگری نرود. چون خطر بزرگی در کمین اوست. ولی هر چه اصرار کرد، هری قبول نکرد.

داربی شروع به سروصدا کرد و کیکی را که خاله‌ی هری آماده کرده بود، برداشت و بر سر خانم میهمان انداخت و میهمانی به هم خورد.

بعد از مشاهده‌ی آن وضعیت توسط خاله‌اش، هری خود را برای شدیدترین تنبیه‌ها آماده کرد. هری را در اتاقش زندانی کرده و در آن را قفل کردند. آن شب هوا مهتابی بود و هری با ناراحتی به خواب رفت.

هری به خواب عمیقی فرورفته بود که ناگهان با صدایی از خواب پرید و همکلاسی‌اش «رون» را پشت پنجره‌ی اتاقش دید. رون به هری رو کرد و گفت: «هر چه نامه نوشتم، جوابی از تو دریافت نکردم، بنابراین تصمیم گرفتیم همراه برادرانم با ماشین پرنده‌ی پدرم به دنبالت بیاییم.»

آن‌ها سپس طنابی از ماشین درآورده و یک سر آن را محکم به پنجره‌ی اتاق هری و سر دیگرش را به سپر ماشین بستند و شروع به کشیدن و شکستن پنجره کردند. از سروصدای آن‌ها، خاله و شوهرخاله‌ی هری به‌سرعت خودشان را به اتاق او رساندند. هنگامی‌که وارد اتاق شدند، هری به‌سرعت به‌طرف پنجره‌ی شکسته رفت و سپر ماشین را با دستانش گرفت. شوهرخاله‌ی هری پای او را گرفت. ولی هرقدر تلاش کرد نتوانست هری را به داخل اتاق بکشد.

هری توانست با کمک رون و برادرانش ازآنجا برود. وقتی به خانه‌ی رون رسیدند، او برای رون تعریف کرد که داربی تمام نامه‌هایش را برداشته بود. هری توانست تمام تعطیلات را آنجا باشد و با رون و برادرانش بازی کند.

در آخرین شب تعطیلات، خانم ویزلی، مادر رون، به کمک سحر و افسون، شام مفصلی تدارک دید.

صبح روز بعد، بچه‌ها لوازم مدرسه‌شان را آماده کردند و آقای ویزلی آن‌ها را با ماشین پرنده‌ی سحرآمیزش تا ایستگاه برد. هری سال گذشته نیز سوار قطار سریع‌السیر هاگوارتز شده بود. تنها بخش دشوار آن، رفتن به سکوی حرکتی بود که افراد عادی آن را نمی‌دیدند. آن‌ها می‌بایست از نرده‌ی سختی که سکوی نه و ده را از هم جدا می‌کرد عبور کنند. همه‌ی بچه‌ها به‌جز هری و رون از آن گذشتند. آن‌ها فقط پنج دقیقه فرصت داشتند. ولی هر کاری کردند نتوانستند

فرصت تمام شد و قطار حرکت کرد. رون فکری کرد و گفت: «بهتر است با ماشین سحرآمیز پدرم که در پارکینگ است به مدرسه‌ی هاگوارتز برویم.»

آن‌ها بلافاصله به آنجا رفتند و با ماشین سحرآمیز به پرواز درآمدند. وقتی اتومبیل به هوا رفت، ازنظرها ناپدید شد. ولی کمی که حرکت کردند، اتومبیل دوباره با صدای زیادی پدیدار شد. آن‌ها ناچار شدند برای آن‌که دیده نشوند، بقیۀ راه را از بالای ابرها حرکت کنند. بالاخره به هر زحمتی بود به مدرسه‌ی هاگوارتز رسیدند.

در هنگام فرود، ماشین با شدت به یک درخت برخورد کرد. آن درخت یک درخت جادویی به نام «بید کتک زن» بود. درخت با شاخه‌هایش ضربه‌های هولناکی به ماشین می‌زد. ماشین کاملاً خراب شده بود. رون و هری از ماشین به بیرون پرتاب شدند و چوب‌دستی جادویی رون ترک برداشت. ناگهان اتومبیل به حرکت در آمد و با سرعت ازآنجا دور شد.

بچه‌ها از محوطه‌ی چمنِ جلوی مدرسه عبور کرده و وارد مدرسه شدند. آن‌ها از پنجره، سرسرای بزرگ مدرسه را تماشا می‌کردند. شمع‌های بی‌شماری روشن بود و تالار، درخشان شده بود. جمعیت زیادی دور میزها نشسته بودند. دانش‌آموزان سال اول، منتظر گروه‌بندی -که توسط کلاه سحرآمیز انجام می‌شد- بودند. آن‌ها در یکی از چهار گروه مدرسه، یعنی گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و یا اسلایترین قرار می‌گرفتند.

هری، رون، هرمیون و همه‌ی برادران رون همگی در گروه گریفندور بودند. «جینی» خواهر کوچک رون که امسال اولین سال حضورش در هاگوارتز بود نیز در گروه گریفندور قرار گرفت.

پس از این‌که هری و رون وارد تالار مدرسه شدند، پروفسور دامبلدور که متوجه ورود آن‌ها با ماشین پرنده شده بود، گفت: «هیچ کار خوبی نکردید. من حتماً به والدینتان گزارش خواهم داد. همچنین شما به درخت کهن‌سال بید کتک زن صدمه زدید و باید تنبیه شوید.»

کلاس‌های درس شروع شده بود و امسال درس مهم دفاع در برابر جادوی سیاه را پروفسور «لاکهارت» همان جادوگری که نویسنده‌ی کتاب‌های درسی بود، تدریس می‌کرد. او موهای طلایی و چشمانی آبی‌رنگ داشت و در کلاس‌های درسی‌اش، بیشتر از وقایع شگفت‌انگیزی که با آن‌ها روبرو شده بود تعریف می‌کرد.

در کلاس درس گیاه‌شناسی، استاد آن، روش پرورش «مِهرگیاه» و تعویض گلدان‌های آن را آموزش داد. مهرگیاه گیاهی بود با برگ‌های سبز و ارغوانی و ریشه‌ی آن یک نوزاد لجوج و جیغ‌جیغو بود. این گیاه پادزهر بسیاری از جادوهای خطرناک بود.

در بین بچه‌های سال اول، دانش‌آموزی به نام «کالین» علاقه‌ی زیادی به هری پاتر داشت و در تمام زنگ‌های تفریح، سایه به سایه‌ی هری می‌آمد و از او امضا می‌گرفت یا عکس می‌انداخت.

یک روز بعد از کلاس تاریخ جادوگری، خانم ناظم، هری و رون را صدا کرد و گفت: «به خاطر آسیب رساندن به درخت بید، هری باید به لاکهارت در پاسخ دادن به نامه‌هایش کمک کند و رون هم باید در تمیز کردن مدال‌ها و نشان‌های مدرسه به مستخدم کمک کند.»

هری به اتاق پروفسور لاکهارت رفت. او مشغول کارش بود که ناگهان صدایی را شنید که می‌گفت: «بیا جلو، نزدیک شو، می‌خواهم تو را تکه‌تکه کنم.»

هری با وحشت از لاکهارت پرسید: «صدا را شنیدید؟» ولی لاکهارت گفت که اصلاً صدایی نشنیده است.

پاسی از شب گذشته بود که کار هری تمام شد. پاییز بود و هوا سرد و مرطوب. هری در راهرو می‌رفت که ناگهان روح «نیک سربریده» شبح برج گریفندور را دید. نیک از هری دعوت کرد که امشب در جشن هالوین و همچنین پانصدمین سالگرد مرگش شرکت کند.

آن شب هری لباس‌هایش را عوض کرد و از رون و هرمیون نیز دعوت کرد که همراه او به جشن نیکِ سربریده بروند. راهرویی که به محل جشن نیک سربریده می‌رسید، با شمع‌های فراوان چراغانی شده و فضای خیلی سردی ایجاد شده بود. نیک باحالتی غمگین جلوی در ایستاده بود و به همه خوش‌آمد می‌گفت و از ارواح، با خوراک قلوه و جگر گندیده پذیرایی می‌کردند. «بدعنق» روح مزاحم مدرسه هم در این جشن شرکت کرده بود و مدام شیطنت می‌کرد.

پس از چند ساعت، بچه‌ها تصمیم گرفتند که بروند و از جشن خارج شدند.

بچه‌ها در حال عبور از راهرو بودند که هری دوباره آن صدای وحشتناک را شنید که می‌گفت: «می‌کشمت، می‌کشمت.»

هری از بچه‌ها پرسید: «شما هم صدایی شنیدید؟» ولی آن‌ها گفتند: «ما چیزی نشنیدیم.»

بچه‌ها به سمت درِ خروجی حرکت کردند که ناگهان متوجه شدند، روی دیوار انتهای راهرو نوشته‌شده: «تالار اسرار باز شده است، دشمنان نواده، گوش‌به‌زنگ باشید!» در کنار دیوار، آب زیادی روی زمین ریخته شده بود و گربه‌ی مستخدم مدرسه، با چشمانی باز و بدنی سفت مثل سنگ، از دمش آویزان بود.

در همان هنگام، جشن هالوین در مدرسه نیز پایان یافت و بچه‌ها از محل تالار خارج شدند. مستخدم مدرسه معتقد بود چون هری آنجا بوده، نوشته‌ی روی دیوار و طلسم شدن گربه کار اوست و همچنین می‌گفت که هری باید مجازات شود. پروفسور دامبلدور مدیر مدرسه از بچه‌ها خواست متفرق شوند و گفت: «بعداً درباره‌ی این مسئله تصمیم‌گیری می‌شود.»

در کلاس درس تاریخِ جادوگری که توسط پروفسور مک گونگال، تدریس می‌شد، هرمیون از استاد در مورد تالار اسرار سؤال کرد. استاد در پاسخ گفت: «مدرسه‌ی هاگوارتز در حدود هزار سال پیش توسط چهار جادوگر برجسته به نام‌های «گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و اسلایترین» تأسیس شد. اسلایترین معتقد بود باید فقط فرزندان جادوگرانی که اصالت دارند، در این مدرسه درس بخواند و بعد از مدتی اختلاف‌نظر بالا گرفت و اسلایترین از مدرسه رفت.»

او ادامه داد: «طبق این افسانه، اسلایترین یک مکان مخفی در این قلعه ساخت که به‌جز نواده‌ی حقیقی او کسی نمی‌تواند وارد آنجا بشود و اوست که می‌تواند درِ تالار را باز و موجود وحشت‌انگیز درون آن را آزاد کند و به کمک او مدرسه را از وجود تمام کسانی که لایق آموزش نیستند. پاک کند.»

بعد از کلاس درس، مالفوی، دانش‌آموز بدذاتی که خیلی از هری و دوستانش متنفر بود، به هرمیون رو کرد و گفت: «چون تو اصالت نداری، بعداً نوبت تو است که کشته شوی.»

هری خیلی ناراحت شد و با مالفوی جروبحث کرد و سپس همگی ازآنجا دور شدند. هرمیون گفت؛ «شاید نواده‌ی اسلایترین، مالفوی است و او است که این کارهای وحشتناک را انجام می‌دهد و درِ تالار را باز کرده است.» او ادامه داد: «ما می‌توانیم معجون تغییر شکل درست کنیم، خودمان را به شکل دوستان مالفوی درآوریم و حقیقت را از او بپرسیم.»

بچه‌ها مواد اولیه‌ی لازم را تهیه کردند و قرار شد در دستشویی دخترانه‌ای که روح دختر گریان در آنجا بود، درستش کنند. چون هیچ‌کس به آنجا نمی‌رفت و خلوت بود.

در کلاس، پروفسور لاکهارت آموزش دوئل می‌داد. او به بچه‌ها می‌گفت که دوبه‌دو روبروی هم بایستند و سپس با چوب‌دستی‌هایشان افسون کنند. سپس از هری و مالفوی، خواست که باهم دوئل کنند. هنگامی‌که مالفوی چوب‌دستی‌اش را تکان داد، به زمین افتاد و ناگهان تبدیل به یک مار وحشتناک شد. مار به سمت جاستین، یکی از دانش‌آموزان حمله کرد. هری به زبان مارها فریاد زد: «ولش کن!» مار بی‌حرکت ایستاد و استاد با چوب‌دستی‌اش مار را به دود تبدیل کرد.

بچه‌ها تعجب کرده بودند که چطور هری با مار صحبت کرد. چون زبان مارها یک جادوی سیاه بود. حالا دیگر خیلی از بچه‌ها فکر می‌کردند هری پاتر نواده‌ی اسلایترین است و اوست که کارهای وحشتناک را انجام می‌دهد.

فردای آن روز، مسابقه‌ی فوتبال کوییدیچ بین تیم‌های گریفندور و اسلایترین بود. پدرِ مالفوی با خرید بهترین جاروهای پرواز برای گروه اسلایترین، اجازه گرفته بود تا مالفوی در گروه اسلایترین بازی کند.

مسابقه شروع شد و با هیجان زیادی دنبال می‌شد که ناگهان یکی از توپ‌ها مانند این‌که طلسم شده باشد، به‌سرعت، هری را تعقیب کرد. هری با دقت و سرعت زیاد از آن فرار می‌کرد. هنگامی‌که هری گوی زرین را گرفت، ناگهان توپِ طلسم شده به او برخورد کرد. هری به زمین افتاد و دستش شکست. ولی چون توپ طلایی را گرفته بود، گروه گریفندور پیروز شد.

هری به زمین افتاده بود و به‌شدت احساس ناراحتی می‌کرد که پروفسور لاکهارت گفت: «الآن با یک جادو دستت را صحیح و سالم می‌کنم.» ولی جادوی لاکهارت اشتباه عمل کرد و استخوان‌های دست هری نرم و دست‌هایش مانند یک تکه لاستیک شد. هاگرید به‌سرعت هری را به بیمارستان برد.

هنگامی‌که او در بیمارستان، تحت درمان بود، ناگهان یکی از بچه‌ها که همان کالین بود را به بیمارستان آوردند. او درحالی‌که دوربین، جلوی چشمانش بود، مثل سنگ، سفت و خشکش زده بود. ترس و وحشت زیادی در مدرسه ایجاد شد.

استاد گیاه‌شناسی مشغول پرورش مهرگیاه بود تا به کمک آن معجونی درست کند که کالین و گربه‌ی مستخدم را دوباره زنده کند.

در حیاط مدرسه بچه‌ها هاگرید را دیدند که خروس بیجانی در دستش بود. او گفت این دومین خروسی است که در این هفته کشته شده است.

هری از هاگرید خداحافظی کرد تا کتاب‌هایش را بردارد و به کلاس برود. در راهرو با سرعت می‌رفت که دید جاستین با چشمان باز خشکش زده و نیک سربریده هم خاکستری‌رنگ شده است و تعداد زیادی عنکبوت از آن محل با سرعت دور می‌شوند. هری قلبش به‌شدت می‌تپید. یک‌مرتبه «بدعنق» روح سرگردان مدرسه فریاد زد: «حمله، حمله، یک حمله‌ی دیگر سرزده، هیچ‌کس امنیت ندارد.» سپس همه‌ی دانش‌آموزان جمع شدند. خانم مک گونگال آمد و بچه‌ها را متفرق کرد.

تعطیلات فرارسیده بود. بیشتر بچه‌ها به تعطیلات رفته بودند. ولی هری، رون و هرمیون تصمیم داشتند که در مدرسه بمانند و با استفاده از موی دوستان مالفوی و مواد دیگر، معجون تغییر شکل درست بکنند. حالا تقریباً معجون آماده شده بود. آن‌ها به دوستان مالفوی کیکی که در آن شربت خواب‌آور ریخته شده بود، دادند و وقتی‌که به خواب رفتند، آن‌ها را در کمد مخفی کردند، سپس معجونی را که تهیه کرده بودند، خوردند. هری و رون تغییر شکل دادند ولی هرمیون که اشتباهاً در معجونش موی گربه افتاده بود به گربه تغییر شکل داد. او خیلی ناراحت بود، هری و رون تصمیم گرفتند به سراغ مالفوی بروند و هرمیون نیز برای مداوا به درمانگاه برود.

هری و رون بعد از تغییر شکل، وارد گروه اسلایترین شدند و سؤال‌های زیادی از مالفوی پرسیدند و متوجه شدند که این‌ها کار مالفوی نیست. ولی مالفوی گفت که از پدرش شنیده که تالار اسرار اولین بار 50 سال پیش باز شده است.

هری و رون هنگامی‌که از پیش مالفوی برمی‌گشتند صدای گریه‌ای شنیدند. صدا از طرف دستشویی می‌آمد، روح دختر گریان بود که به‌شدت گریه می‌کرد.

هری سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی؟»

دختر گریان گفت: «من اینجا نشسته بودم که یک‌دفعه این کتابچه به طرفم پرتاب شد و درست از بالای سرم به آنجا افتاد، همه‌ی نوشته‌هایش شسته شده است.»

هری کتابچه را برداشت و متوجه شد که دفترچه‌ی خاطرات است. تاریخ کم‌رنگ روی آن نشان می‌داد که چندین سال از عمر آن می‌گذرد و متعلق به شخصی به نام «تام ریول» است. ولی تمام صفحات آن سفید بود. هری آن را به هرمیون نشان داد. هرمیون گفت: «این دفترچه متعلق به 50 سال پیش است و تام ریول 50 سال پیش جایزه گرفته و مدال آن در مدرسه است. همچنین تالار، 50 سال پیش برای اولین بار باز شده است، احتمالاً تام ریول به خاطر دستگیر کردن نواده‌ی اسلایترین جایزه گرفته و ممکن است همه‌ی اسرار توی این دفترچه نوشته شده باشد.»

روزها سپری می‌شد و هری هر کاری می‌کرد از دفترچه چیزی سر درنمی‌آورد. یک‌شب هنگام خواب، هری قلمش را درآورد و یک قطره جوهر روی دفترچه انداخت. بلافاصله جوهر ناپدید شد. هری شگفت‌زده شد و دوباره با قلم توی دفترچه نوشت: «اسم من هری پاتر است.» حروف ناپدید شد و سپس نوشته شد: «سلام هری پاتر، اسم من تام ریول است…»

«… هنگامی‌که من سال پنجم بودم، تالار اسرار باز شد و هیولای تالار به چند نفر حمله کرد و آخرسر یک نفر را کشت. من کسی که تالار اسرار را باز کرده بود، دستگیر کردم. او از مدرسه اخراج شد و مدیر مدرسه گفت: «از این مسئله با کسی صحبت نکنم.» و این‌طور اعلام کرد که آن دختر در یک حادثه کشته شده است؛ اما من می‌دانستم این اتفاق دوباره تکرار می‌شود. هیولا زنده بود و کسی که قدرت آزاد کردن آن هیولا را داشت، زندانی نشده بود.»

سپس صفحات دفترچه به‌سرعت ورق خورد و یکی از صفحات فصل بهار باز شد. همه‌چیز جلوی چشم هری تیره شد و ناگهان او احساس کرد که به درون دفترچه کشیده می‌شود. پس از لحظه‌ای دوباره همه‌چیز شفاف و روشن شد و هری خودش را در اتاق دامبلدور مدیر مدرسه دید. ولی مدیر مدرسه شخص دیگری بود. او دید که تام ریول، هاگرید را دستگیر کرده و به مدیر مدرسه معرفی می‌کند. ناگهان هری هوشیار شد و دید که در رختخوابش نشسته و خیس عرق است. هری می‌دانست که هاگرید علاقه‌ی زیادی به حیوانات جادویی دارد. ولی نمی‌توانست باور کند که او این کارها را کرده باشد.

هفته‌ها می‌گذشت و ترس و وحشت زیادی در بین دانش‌آموزان مدرسه ایجاد شده بود. بچه‌ها اجازه نداشتند به‌جز مواقع کلاس از خوابگاه خارج شوند و مقررات شدیدی حاکم بود تا اینکه از وزارت جادوگری حکم دستگیری هاگرید صادر شد.

هری و رون به کلیه‌ی هاگرید رفتند. ناگهان از پنجره دیدند که چند نفر به سمت کلبه می‌آیند. آن دو بلافاصله زیر شنل سحرآمیز مخفی شدند. آن مردها از وزارت جادوگری برای دستگیری هاگرید آمده بودند.

هاگرید به هری گفت: «اگر دنبال سرنخی هستید، عنکبوت‌ها راهنمای خوبی هستند، آن‌ها را تعقیب کنید.»

سپس مأموران، هاگرید را با خود بردند. همچنین دامبلدور نیز موقتاً از کار برکنار شد.

هری تصمیم گرفت عنکبوت‌ها را دنبال کند تا سرنخی پیدا کند. هری و رون به حیاط رفتند و دیدند که عنکبوت‌ها به‌طرف جنگل ممنوعه می‌روند. بچه‌ها به دنبال آن‌ها رفتند.

هنگامی‌که در جنگل می‌رفتند، عنکبوت‌های غول‌آسا و پشمالویی را دیدند. عنکبوت‌های غول‌آسا هری و رون را به وسط جنگل به نزد عنکبوت پیری به نام «آراگوگ» بردند.

هری به عنکبوت پیر گفت: «هاگرید توی دردسر افتاده و ما به همین خاطر به اینجا آمده‌ایم.»

آراگوگ گفت: «هاگرید دوست من است. او مرا بزرگ کرد و در کمد خودش نگه داشت؛ اما تام ریول فکر می‌کرد من همان هیولای تالار اسرار هستم و کشتن آن دختر در دستشویی را به گردن من انداخت و هاگرید از مدرسه اخراج شد.»

او ادامه داد: «پس از اخراج هاگرید، من تا به امروز در جنگل زندگی کرده‌ام و موجودی که در تالار اسرار زندگی می‌کند، یک «باسیلیسک» است که عنکبوت‌ها خیلی از آن می‌ترسند.»

هری اجازه خواست که برود. ولی عنکبوت پیر گفت: «شما طعمه‌ی فرزندان من هستید.»

سپس عنکبوت‌ها به سمت هری و رون حمله‌ور شدند. در این هنگام ماشین سحرآمیز رون که در جنگل بود، به سمت بچه‌ها آمد و آن‌ها بلافاصله سوار آن شدند و با سرعت ازآنجا دور شدند. حالا هری فهمیده بود دختری که 50 سال پیش کشته شده است، روح دختر گریان است و می‌بایست از او سؤال کند که چطور کشته شده است.

بچه‌ها آن شب شنیدند که به هرمیون هم حمله شده و او را به درمانگاه برده‌اند. آن‌ها برای عیادت به درمانگاه رفتند. هرمیون نیز خشکش زده بود. هری دقت کرد و دید در دست هرمیون تکه‌ای کاغذ است. آهسته کاغذ را از دست او بیرون آورد. در کاغذ نوشته بود: «از همه‌ی درندگان، ترسناک‌تر، سلطان افعی‌هاست که یک باسیلیسک است. روش کشتن این مار بسیار حیرت‌انگیز است، زیرا نیش زهرآلود و مهلکش، نگاه این جانور مرگبار است و همه‌ی کسانی که مستقیم در چشم‌های این مار نگاه کنند، با مرگ آنی مواجه خواهند شد. عنکبوت‌ها هم از آن می‌گریزند. تنها چیزی که این مار را فراری می‌دهد بانگ خروس است.»

در پایین، یک کلمه‌ی دیگر با خط هرمیون نوشته شده بود: «مجرای فاضلاب»

هری متوجه شد که هیولا یک مار است. چون او فقط صدای مارها را بلد بود و آن مار با نگاهش افراد را می‌کشت اما چون مستقیم به هیچ‌کس نگاه نکرده بود، هیچ‌کدام نمرده بودند. کالین از دوربین نگاه کرده بود، گربه از داخل آب، هرمیون نیز از توی آیینه او را دیده بود.

بچه‌ها پیش لاکهارت رفتند تا او را با خود ببرند؛ اما لاکهارت به‌شدت ترسیده بود و قصد داشت فرار کند. ولی بچه‌ها بازور او را با خودشان بردند. آن‌ها به دستشویی‌ای رفتند که دختر گریان در آنجا بود. از او سؤال کردند «چطور کشته شدی؟»

روح دختر گریان گفت: «هنگامی‌که به دستشویی آمدم، ناگهان دو چشم زرد دیدم و بلافاصله مُردم و دیگر چیزی یادم نیست.»

هری پرسید: «آن را کجا دیدی؟»

روح دختر گریان به گوشه‌ی دستشویی اشاره کرد. شیر آبی آنجا بود که خراب بود. هری به زبان مارها گفت که شیر باز شود. شیر باز شد و نور سفید خیره‌کننده‌ای از آن خارج و مجرای بزرگی که درواقع تالار اسرار بود باز شد هری، رون و لاکهارت به درون آن رفتند و به‌سرعت کیلومترها پایین رفتند.

لاکهارت که تصمیم داشت فرار کند، چوب‌دستی رون را از دستش گرفت و افسون کرد. ولی چون چوب‌دستی رون ترک داشت، افسون درست عمل نکرد و سقف دیوار فروریخت. رون و لاکهارت در یک‌سو و هری در سوی دیگر مجرا قرار گرفتند.

هری به رون گفت: «شما شروع کنید به باز کردن مجرا و من خودم به‌تنهایی می‌روم.»

او پیش رفت تا به یک دالان بزرگ رسید. یک مجسمه‌ی جادوگر در آنجا بود و در زیر پای آن، «جینی» به خواب رفته بود. دفترچه‌ی خاطرات نیز در کنارش افتاده بود.

هری سعی کرد که جینی را ازآنجا بیرون ببرد که یک‌مرتبه تام ریوال را دید.

تام ریول گفت: «تمام وقایع را من توسط جینی انجام داده‌ام و او را به تسلط و اراده‌ی خودم درآوردم تا آن کارها را انجام دهم من توسط دفترچه با جینی ارتباط داشتم، هنگامی‌که او متوجه موضوع شد دفترچه را بیرون انداخت که تو پیدایش کر دی. وقتی جینی متوجه شد تو دفترچه را پیدا کرده‌ای از ترس این‌که بفهمی آن کارها توسط او انجام شده است، دفترچه را از تو سرقت کرد. همچنین من بودم که برای هاگرید پاپوش درست کردم. در حقیقت من لرد سیاه هستم و به این وسیله سعی داشتم تو را به اینجا بکشانم تا تو را بکشم.»

بعد به هری رو کرد و گفت: «خودت را آماده‌ی مردن بکن.» و از افعی خواست که به هری حمله کند.

در همین لحظه ققنوس، مرغ دامبلدور، به کمک هری آمد و به مار افعی حمله کرد، چشمان او را کور کرد و کیسه‌ای را در جلوی پای هری انداخت. درون کیسه، شمشیری نقره‌ای بود. هری شمشیر را برداشت، به افعی حمله کرد و ضربه‌ی محکمی به سر افعی زد. ولی در همان لحظه افعی به بازوی هری نیش زد. نیش مار کَنده شد و به بازوی او فرورفت. هری درحالی‌که درد می‌کشید نیش را خارج کرد و بلافاصله در لای دفترچه فروکرد. یک‌مرتبه صدای جیغ گوش‌خراشی بلند شد و تام ریول ناپدید شد.

ققنوس با اشک‌هایش زخم هری را مداوا کرد.

هری جینی را برداشت و به سمت در خروجی حرکت کردند. رون نیز مجرا را باز کرده بود. همگی به سمت مدرسه به راه افتادند. وقتی به مدرسه رسیدند، همه آنجا بودند. هری تمام وقایع را تعریف کرد.

امسال نیز گروه گریفندور در مدرسه رتبه‌ی اول را به دست آورد.

امتحانات مدرسه پایین یافته بود و هری نیز می‌بایست به خانه‌اش بازگردد.

هری پاتر و جاروی پرنده

هری پاتر در دنیایی زندگی می‌کرد که سحر و جادو از کارهای معمولی به حساب می‌آمد. پدر و مادر هری پاتر هم جادوگر بودند و از جادو برای کمک به دیگران در انجام کارهای خوب استفاده می‌کردند.

دنیای جادویی هری پاتر و بقیه جادوگرها در صلح و آرامش به سر می‌برد. آن‌ها فقط نگران جادوگر بدجنسی به نام «وُلدمورت» بودند. سال‌ها پیش ولدمورت پدر و مادر هری را از بین برده بود. ازآن‌پس کسی ولدمورت را ندیده بود. بعضی‌ها می‌گفتند او از بین رفته و بعضی‌ها فکر می‌کردند هنوز در جایی مخفی شده است.

یکی از درس‌هایی که هری پاتر در مدرسۀ جادوگری یاد می‌گرفت، استفاده از چوب‌دستی سحرآمیزش بود. او به کمک چوب‌دستی‌اش طلسم‌های مختلف را اجرا می‌کرد؛ اما کار موردعلاقه‌اش پرواز با جاروی پرنده بود.

هری پاتر و جاروی پرنده

جادوگرها به کمک جاروی پرنده به هر جا که می‌خواستند پرواز می‌کردند. البته قانون دنیای جادوگرها این بود که دور از چشم آدم‌های معمولی با جارو پرواز کنند و راز استفاده از جاروی پرونده را از آن‌ها مخفی کنند.

خانم «هوچ» معلم کلاس پرواز با جاروی پرنده بود. او معتقد بود همۀ دانش‌آموزان باید به‌طور کامل انضباط را رعایت کنند. چون پرواز با جاروی پرنده برای کسانی که تجربه کافی نداشتند، خطرناک بود و همیشه این امکان وجود داشت که به خود و دیگران صدمه بزنند. ولی هری پاتر و دانش‌آموز دیگری به نام مالفوی معمولاً به دستورات معلم توجه نمی‌کردند و بدون اجازه سوار جاروهایشان می‌شدند. البته همیشه به خاطر این کارشان تنبیه می‌شدند!

جاروهای پرنده در طول تاریخ جادوگری خیلی تغییر کرده بودند. استفاده از جاروهای اولیه خیلی مشکل بوده و هر جادوگری تمایل به استفاده از آن‌ها را نداشته. به‌تدریج، بعضی از جادوگرها در ساختن جاروهای پرنده پیشرفت کردند و توانستند جاروهایی بسازند که محل نشستن روی آن‌ها راحت‌تر و سرعتشان بیشتر باشد. تا جایی که جاروها توانستند به‌راحتی تغییر جهت دهند و بالا و پایین بروند. بعضی از جاروهای پرنده به‌قدری زیبا ساخته می‌شدند که یک جادوگر ممکن بود تمام ثروتش را برای خرید آن بدهد.

یک روز هری و دوستانش به دیدن هاگرید رفتند. هاگرید نگهبان مدرسۀ جادوگری بود. بچه‌ها دیدند یک تخم بزرگ اژدها روی میز قرار دارد و اژدهای کوچکی دارد متولد می‌شود.

اژدهای کوچولو به‌زحمت از میان پوست تخم، خودش را بیرون می‌کشید. هاگرید از دیدن این منظره خیلی خوشحال بود و سعی می‌کرد اژدها را نوازش کند. اژدهای کوچولو هم در پاسخ محبت هاگرید عطسۀ بزرگی زد و با این کار، جرقه و آتش از دهانش بیرون زد.

اژدها جانور موردعلاقۀ هاگرید بود.طبق قوانین دنیای جادویی، نگهداری از انواع اژدها ممنوع بود و جرم به‌حساب می‌آمد. هری این موضوع را به هاگرید یادآوری کرد و همچنین گفت: «این اژدها به‌زودی بزرگ می‌شود و تو نمی‌توانی آن را در خانه نگهداری کنی.» اما هاگرید در نگهداری از اژدها پافشاری می‌کرد و دائماً برای سیر کردن شکم اژدها موش‌های صحرایی را شکار می‌کرد. تا جایی که اژدها قدبلندتر از هاگرید شده بود و به‌سختی در خانۀ هاگرید جا می‌گرفت.

هری تصمیم گرفت هر طور شده هاگرید را راضی کند تا اجازه دهد اژدها را به جای دیگری منتقل کنند؛ بنابراین به دیدن هاگرید رفت و گفت: «تو نمی‌توانی این وضع را ادامه دهی. محل اصلی زندگی آن‌ها در مجارستان است و باید یک‌جوری اژدها را به آنجا برسانیم. ماندن اژدها در اینجا، هم برای تو و هم برای خود اژدها خطرناک است. فکرش را بکن! اگر یکی از آن شعله‌های مخصوص از دهانش بیرون بیاید، بلافاصله خانه‌ات آتش می‌گیرد.»

سرانجام هاگرید راضی شد تا اژدها به مجارستان فرستاده شود، بااینکه می‌دانست دلش خیلی برای اژدها تنگ خواهد شد.

هری به جادوگرهای مجارستانی نامه نوشت و از آن‌ها خواست تا هر طور شده اژدها را به کشور خودشان منتقل کنند. آن‌ها هم در پاسخ نوشتند که هری و دوستانش باید در نیمه‌شب یکشنبه اژدها را به بلندترین برج مدرسۀ هاگوارتز بیاورد تا جادوگرهای مجارستانی با جاروهای پرندۀ پرقدرتشان اژدها را بلند کنند و با خود ببرند.

سرانجام یکشنبه فرارسید. هری و هاگرید پس از تاریک شدن هوا دست‌به‌کار شدند. اول، هری اژدها را با طلسم مخصوص بی‌هوش کرد تا اژدها در بین راه بیدار نشود و سروصدا راه نیندازد. پس‌ازآن، چوب محکم و بلندی را پیدا کردند و دست و پای اژدها را به آن بستند. یک سر چوب را هاگرید و سر دیگر را هری بر روی شانه‌هایشان گذاشتند و آهسته به‌طرف بلندترین برج مدرسۀ هاگوارتز حرکت کردند.

نیمه‌شب فرارسید. چهار جادوگر سوار بر جاروهای پرنده در فاصله‌ای دور در نور مهتاب دیده شدند. آن‌ها چهارگوشۀ تور بزرگی که مخصوص حمل اژدها بافته شده بود را به جاروهای خود بسته بودند. نزدیک‌تر آمدند و اژدهای بی‌هوش را داخل تور گذاشتند و به‌سرعت قبل از اینکه کسی آن‌ها را ببیند، ازآنجا دور شدند. وقتی آن‌ها رفتند هری توانست نفس راحتی بکشد. اگرچه هاگرید هنوز عقیده داشت که می‌توانست اژدها را در خانۀ کوچکش نگه دارد!

صبح روز بعد هری پاتر فقط به جاروهای جادوگرهای مجارستانی فکر می‌کرد. جاروهای آن‌ها بسیار عالی و قدرتمند بودند و هری تا آن روز نظیرشان را ندیده بود. او نگاهی به جاروی کهنۀ خودش انداخت و بلافاصله تصمیمش را گرفت. به‌سرعت به بانک جادوگرها رفت و مبلغ قابل‌توجهی از پس‌اندازش را دریافت کرد. سپس به فروشگاه جاروهای پرنده رفت و بهترین جارو به نام «آذرخش» را برای خودش خرید.

همۀ دانش‌آموزان با دیدن جاروی آخرین‌مدل هری شگفت‌زده شدند و هر یک در دل آرزو کرد تا یکی از آن جاروها داشته باشد!

هری پاتر و زندانی آزکابان

هری پاتر، پسربچه‌ی بسیار عجیبی بود. از یک‌سو از تعطیلات متنفر بود و از سوی دیگر دوست داشت، تکالیف مدرسه‌اش را انجام دهد؛ اما او به خاطر این‌که خاله و شوهرخاله‌اش از جادوگری نفرت داشتند، ناچار بود مخفیانه در نیمه‌های شب تکالیفش را انجام دهد. یک چیز عجیب دیگر درباره‌ی هری این بود که هیچ‌گاه منتظر روز تولدش نبود. چون حتی یک کارت تبریک هم به مناسبت روز تولدش دریافت نکرده بود.

یک روز هری در کنار پنجره ایستاده بود و به قفس خالی جغدش، «هدویگ» نگاه می‌کرد. دو روز می‌شد که او رفته و برنگشته بود. ولی هری امیدوار بود هر چه زودتر برگردد.

اگرچه هری نسبت به سنش کوچک اندام بود ولی نسبت به سال گذشته چند سانت رشد کرده بود. او موهایی نامرتب سیخ سیخ داشت و چشمان سبزش از پشت شیشه‌های عینک می‌درخشید و زخم روی پیشانی‌اش که به صاعقه شباهت داشت، از لابه‌لای موهایش نمایان بود. این زخم یادگار حادثه‌ای بود که در آن لرد سیاه، ترسناک‌ترین جادوگر قرن اخیر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. ولی نفرین لرد سیاه به‌جای کشتن هری به‌سوی خودش بازگشته و هری جان سالم به در برده بود.

هری پاتر و زندانی آزکابان

هری همچنان که جلوی پنجره ایستاده بود، دید دو جغد، جغد دیگری را گرفته و به سمت اتاقش پرواز می‌کنند. هری فوراً جغد بی‌هوش را که جغد «رون» بود شناخت. هر سه جغد بسته‌هایی را با خود آورده بودند.

همراه یکی از بسته‌ها، نامه‌ای از رون بود که در آن نوشته بود پدرش جایزه‌ی بزرگ روزنامه‌ی پیام امروز را برنده شده و با پول آن برای گردش به مصر رفته‌اند. او ازآنجا یک دشمن یاب جیبی که در موقع خطر می‌چرخید و چراغش روشن می‌شد، برای هری فرستاده بود.

بسته‌ی دیگر از طرف «هرمیون» بود که برایش کتابی به‌عنوان هدیه فرستاده بود. بسته‌ی آخری کتاب غول‌آسای غول‌ها بود که «هاگرید» برایش فرستاده بود و مثل خرچنگ با گام‌های کوتاه عقب عقب می‌رفت.

هری به‌زحمت کتاب را گرفت و با کمربند چرمی آن را بست. همچنین همراه بسته‌ی هاگرید، نامه‌ای از مدرسه‌ی هاگوارتز آمده بود که در آن نوشته شده بود: «دانش آموزان سال سوم می‌توانند در بعضی از تعطیلات آخر هفته، از «هاگزمید» دهکده‌ی جادویی دیدن کنند، به‌شرط اینکه رضایت‌نامه از طرف والدینشان داشته باشند.»

ولی هری می‌دانست شوهرخاله‌اش هرگز چنین کاری نمی‌کند.

صبح روز بعد هنگام تماشای تلویزیون، ناگهان برنامه قطع شد و مجری اعلام کرد که «بِلَک» مجرم مسلح بسیار خطرناکی است که از زندان فرار کرده است. هر کس خبری از او دارد به اداره‌ی پلیس اطلاع دهد.

عصر همان روز، عمه «مارچ» به خانه‌ی دورسلی ها آمد. آقای دورسلی به هری گفت: «اگر در مدتی که عمه مارچ در خانه‌ی ماست رفتار مناسبی داشته باشی، رضایت‌نامه‌ات را امضا می‌کنم.» ولی رفتار عمه مارچ با هری بسیار زشت و نامناسب بود. در آخرین شب مهمانی، هنگام خوردن شام، عمه مارچ، به پدر و مادر هری توهین کرد. هری که به‌شدت ناراحت شده بود، عمه مارچ را افسون کرد و او مثل یک بادکنک باد شد و از روی صندلی به‌طرف سقف پرواز کرد.

هری باعجله به زیرزمین رفت، وسایلش را جمع کرد، در چمدانش گذاشت و از خانه خارج شد. درحالی‌که خاله و شوهرخاله‌اش به دنبال او می‌دویدند، به‌سرعت از آن‌ها فاصله گرفت و رفت. شب تاریکی بود و هری همچنان در خیابان راه می‌رفت و احساس وحشت عجیبی می‌کرد، زیرا او در خارج از مدرسه اقدام به جادوگری کرده بود و احتمال می‌داد مجازات شود.

هری همان‌طور که ایستاده بود، احساس کرد یک سگ سیاه و وحشتناک به او نگاه می‌کند. ناگهان یک اتوبوس سه‌طبقه در جلوی پایش ایستاد و کمک‌راننده گفت: «به اتوبوس شوالیه، خوش‌آمدی. این اتوبوس، ویژه‌ی حمل‌ونقل جادوگران درمانده است.» سپس از هری پرسید: «به کجا می‌روی؟» او گفت که به لندن می‌رود.

هری پس از سوارشدن در اتوبوس، به روزنامه‌ی پیام امروز که در دست کمک‌راننده بود نگاه کرد. در یکی از صفحات روزنامه عکس بلک را انداخته بودند و در زیر آن نوشته بودند: «سیریوس بِلک، خطرناک‌ترین زندانی آزکابان هنوز فراری است.»

کمک‌راننده گفت: «بلک طرفدار پر و پا قرص لرد سیاه است. او در وسط یک خیابان چوب‌دستی‌اش را درآورد و نصف خیابان را منفجر کرد، در آن حادثه دوازده نفر آدم عادی و یک جادوگر کشته شدند و سپس درحالی‌که می‌خندید، دستگیر شد.»

اتوبوس، هری را به کوچه‌ی «دیاگون» در شهر لندن جلوی یک مهمان‌خانه رساند. او به‌محض این‌که از اتوبوس پیاده شد «فاج»، وزیر سحر و جادو را دید و باهم به داخل میهمان‌خانه رفتند. فاج به صاحب میهمان‌خانه گفت که یک اتاق برای هری آماده کند. بعد رو به هری کرد و گفت: «از بابت عمه مارچ نگران نباش، مأموران سحر و جادو او را دوباره به وضعیت اولش برگرداندند. تو هم در هنگام اقامتت در لندن باید از کوچه‌ی دیاگون خارج نشوی و احتیاط کنی.»

هری روزها در کوچه‌ی دیاگون به تماشای مغازه‌های لوازم جادوگری می‌رفت. جالب‌ترین چیزی که نظر هری را به خود جلب کرده بود، یک جاروی پرنده به نام «آذرخش» بود که ویژگی‌های منحصربه‌فرد داشت.

هری کتاب‌های موردنیازش را خرید و همچنین متوجه شد کتابی را که هاگرید فرستاده بود، کتاب درسی امسال او می‌باشد.

چند روز بعد خانواده‌ی ویزلی و هرمیون نیز به دیاگون پیش هری آمدند و در میهمان‌خانه مستقر شدند. در یکی از شب‌ها هری صدای دعوای خانم و آقای ویزلی را شنید که از اتاق مجاور می‌آمد. آقای ویزلی می‌گفت که بلک در تعقیب هری است و تصمیم دارد با کشتن او، قدرت را به لرد سیاه برگرداند و به همین خاطر دامبِلدور قصد مراقبت از هری را دارد.

فردای آن روز هری با دوستانش به کوچه‌ی دیاگون رفتند تا برای «خال‌خالی»، موش رون که خیلی ضعیف شده بود، داروی نیروزا بخرند. در مغازه‌ی فروش حیوانات، هرمیون گربه‌ی حنایی رنگی به نام «کج پا» خرید.

در آخرین روز ماندنشان در لندن دو ماشین از طرف وزارت جادوگری فرستاده شد تا خانواده‌ی آقای ویزلی و بچه‌ها را به ایستگاه ببرند. در تمام مدت، آقای ویزلی مراقب هری بود تا بچه‌ها سوار قطار شدند.

بچه‌ها داخل کوپه‌ای رفتند که در آن مردی به خواب رفته بود و روی کیفش نوشته شده بود، «پروفسور لوپین» هرمیون او را شناخت و گفت: «او استاد جدید درس جادوی سیاه است.»

بچه‌ها مشغول حرف زدن بودند که ناگهان کج پا به روی جیب رون پرید و می‌خواست خال‌خالی را بگیرد؛ اما نتوانست. همچنین دشمن یاب جیبی هری مدام آژیر می‌کشید. قطار به‌سرعت به‌طرف مقصد در حال حرکت بود که یک‌مرتبه برق رفت و با تکان شدیدی، قطار متوقف شد. چمدان‌ها به زمین ریختند و بچه‌ها به‌سرعت در حال رفت‌وآمد بودند. در همین لحظه پروفسور لوپین که از خواب بیدار شده بود به کمک افسون، نور لرزانی ایجاد کرد و برخاست. ولی قبل از آن‌که به در کوچه برسد، در آهسته باز شد و مرد شنل پوشی که قدش به سقف می‌رسید و چهره‌اش در زیر کلاه شنل پنهان بود جلو آمد و به هری نگاه کرد. دست‌های او بسیار وحشتناک و آغشته به لجن بود. هری از دیدن او به‌شدت به وحشت افتاد و از حال رفت.

وقتی‌که به هوش آمد، از بچه‌ها پرسید: «او کجا رفت؟»

هرمیون گفت: «او یک دیوانه ساز بود و پروفسور لوپین او را از کوپه بیرون کرد.»

قطار به هاگوارتز رسید. صدها کالسکه برای آوردن بچه‌ها آمده بودند. بچه‌ها بعد از رسیدن به هاگوارتز در تالار مدرسه جمع شدند. پروفسور «مک گونگال» هری و هرمیون را صدا کرد و آن‌ها را بیرون برد. او هری را به درمانگاه برد تا مورد معاینه قرار بگیرد. به هرمیون هم گفت: «به دفتر من بیا تا درباره‌ی برنامه‌ی درسی‌ات صحبت کنم.»

سپس آن‌ها به تالار برگشتند. دامبلدور در حال سخنرانی بود. او گفت: «مدرسه‌ی هاگوارتز امسال میزبان گروهی از دیوانه سازهای آزکابان می‌باشد که به دستور وزارت جادو برای مراقبت از بچه‌ها اعزام شده‌اند.»

او ادامه داد: «تا زمانی که آن‌ها در اینجا هستند، هیچ‌کس نباید بدون اجازه از مدرسه خارج شود. همچنین امسال استاد درس حیوانات جادویی، هاگرید است.»

بعد از تمام شدن سخنرانی، از بچه‌ها با غذاهای جادویی پذیرایی شد و سپس آن‌ها برای خواب به خوابگاه‌ها رفتند.

کلاس‌ها شروع شده بود و درس‌ها ادامه داشت. در اولین جلسه‌ی درس‌ هاگرید، بچه‌ها به نزدیکی جنگل رفتند. هاگرید از بچه‌ها خواست کتاب غول‌آسای غول‌ها را باز کنند. ولی بچه‌ها می‌ترسیدند. چون کتاب‌ها خیلی جنب‌وجوش داشتند.

هاگرید گفت: «ابتدا باید کتاب‌ها را نوازش کرده و بعد آن‌ها را باز کنید.»

سپس رفت تا حیوانات کج منقار را برای درس بیاورد. بعد از مدتی کوتاه با دوازده کج منقار بازگشت، هاگرید گفت: «حالا باید جلوی کج منقار بیایید و تعظیم کنید، اگر او هم تعظیم کرد و اجازه داد، آن‌وقت به او دست بزنید و سوارش شوید. ولی اگر تعظیم نکرد به‌سرعت دور شوید، چون کج منقار ناخن تیزی دارد و ممکن است به شما آسیب برساند.»

سپس از بچه‌ها خواست که یک نفر داوطلب شود. هری جلو آمد و تعظیم کرد، کج منقار نیز به او تعظیم کرد و هری سوار آن شد. بعد از سوارشدن هری، همه‌ی بچه‌ها دل و جرئت پیدا کردند و می‌خواستند سوار کج منقارها شوند. ولی «مالفوی» به یکی از کج منقارها توهین کرد و کج منقار با ناخنش زخم عمیقی در بازوی او ایجاد کرد که به‌سرعت او را به بیمارستان رساندند و کلاس تعطیل شد.

در کلاس درس جادوی سیاه، پروفسور لوپین گفت: «درس امروز درباره‌ی لولوخورخوره‌هاست. لولوخورخوره یک موجود دگرگون شونده است که می‌تواند به شکل چیزی که بیشتر از همه ما را می‌ترساند دربیاید.» و به بچه‌ها گفت که روبروی درِ گنجه بایستند و با نیروی ذهنی، لولوخورخوره را وادار کنند که به شکل مضحکی دربیاید. او همچنین گفت که خنده، لولوخورخوره‌ها را از بین می‌برد.

پروفسور سپس از نویل، پرسید: «از چه چیزی می‌ترسی؟»

نویل با صدای آرام گفت: «پروفسور اسنیپ.»

آنگاه از او خواست که پروفسور اسنیپ را در یک وضعیت مضحک مثلاً با لباس‌های مادربزرگش تصور کند. سپس بچه‌ها یکی‌یکی افسون کردند تا سرانجام او به سوسک تبدیل شد. سپس پروفسور لوپین گفت: «نویل حالا بیا جلو و نابودش کن!»

همین‌که نویل جلو آمد، سوسک به اسنیپ با لباس‌های مادربزرگ تبدیل شد و نویل با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. یک‌باره لولوخورخوره ترکید و دود شد.

در پایان کلاس، هری از هرمیون پرسید: «تو که امسال همه‌ی درس‌هایت تداخل کرده، چطور می‌توانی سر کلاس‌ها حاضر شوی؟»

ولی هرمیون جواب نداد.

اعلامیه‌ای در برج عمومی گریفندور به دیوار نصب شده بود که در آن نوشته بود، «فردا آخرین روز ماه اکتبر که جشن هالوین است اولین روز گردش بچه‌ها در هاگزمید خواهد بود.» ولی هری چون رضایت‌نامه از والدینش نداشت نمی‌توانست به گردش در هاگزمید برود.

فردای آن روز هنگامی‌که هری به سمت خوابگاه می‌رفت، لوپین صدایش کرد و او را به اتاقش برد. آن‌ها مشغول صحبت کردن بودند که اسنیپ آمد و به لوپین معجونی داد و گفت: «این را الآن درست کردم.» لوپین معجون را گرفت، نوشید و گفت: «امروز حالم خیلی بد است!»

بچه‌ها عصر همان روز از هاگزمید برگشتند و از شکلات‌های متنوع زیادی که خریده بودند، به هری هم دادند. آن شب در هاگوارتز جشن هالوین برگزار شد. بعد از پایان جشن، هری، رون و سایر بچه‌های گریفندور به سمت برج گریفندور رفتند. ولی هنگامی‌که به تابلو رسیدند، دیدند که بانوی چاق فرار کرده و تابلو هم شکسته شده است.

«بدعنق» روح مزاحم مدرسه به دامبلدور گفت: «بلک حمله کرده و بانوی چاق هم به تابلوی منظرۀ طبقه‌ی چهارم رفته و قایم شده است.»

دامبلدور تدابیر شدیدی برقرار کرد و مراقبان زیادی نگهبانی می‌دادند. موقتاً در تابلو به‌جای بانوی چاق، شکارچی و اسب کوتوله‌اش را گذاشته بودند.

مسابقات کوییدیچ شروع شده بود. اول مسابقه بین گریفندور و «هافلپاف» انجام شد، درحالی‌که هوا به‌شدت بارانی و طوفانی بود. بازی شروع شد. بازیکنان هر دو تیم مشغول امتیاز گرفتن بودند که ناگهان هری احساس کرد سگ سیاهی را در جمعیت می‌بیند. ولی زیاد توجه نکرد. او گوی زرین را دید و به سمت آن رفت که ناگهان صدها دیوانه ساز را در استادیوم دید. دوباره حالت وحشت به هری دست داد، بدنش سرد شد و از روی جارویش پرت شد. باد جارو را با خود برد و به درخت بید کتک زن کوبید. جارو خرد شد.

بچه‌ها به‌سرعت هری را به بیمارستان رساندند. او پس از یک هفته مداوا مرخص شد.

کلاس‌های درس همچنان ادامه داشت تا این‌که دوباره اعلام شد در آخرین تعطیلات آخر هفته‌ی ترم، برنامه‌ی سفر به هاگزمید برقرار است. روز موعود فرارسید و بچه‌ها به هاگزمید رفتند. ولی هری مجبور بود که در هاگوارتز بماند.

هری می‌خواست به کتابخانه برود که برادران دوقلوی «رون»، فِرِد و جُرج، صدایش کردند و گفتند که می‌خواهند به او هدیه‌ای بدهند. فرد یک تکه کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «این نقشه‌ی غارت‌گری است که تمام اطلاعات هاگوارتز را از افراد و مکان‌ها به تو می‌دهد. طبق این نقشه، هفت راه برای رفتن به هاگزمید وجود دارد. یکی از بهترین راه‌ها، مجسمه‌ی ساحره‌ی یک‌چشم است که به فروشگاه «دوک‌های عسلی»، در هاگزمید می‌رسد.»

هری طبق نقشه به سمت مجسمه‌ی ساحره‌ی یک‌چشم رفت و به کمک افسون، داخل آن شد و از راه یک تونل به فروشگاه دوک‌های عسلی رسید. در آنجا بچه‌ها مشغول خرید بودند. هرمیون و رون از دیدن او شگفت‌زده شدند و گفتند: «چطوری به اینجا آمدی؟» هری همه‌چیز را توضیح داد.

سپس بچه‌ها به یک میهمان‌خانه رفتند و نوشابه‌ی کَره‌ای سفارش دادند. آن‌ها مشغول نوشیدن بودند که پروفسور مک گونگال، فاج، هاگرید و چند نفر دیگر آمدند. هری به‌سرعت به کمک افسون، یکی از گلدان‌های بزرگ را جلوی میزش آورد و زیر میز پنهان شد. آن‌ها درباره‌ی بلک صحبت می‌کردند.

فاج گفت: «بلک، رازدارِ پدر و مادر هری بوده. ولی آن‌ها را لو داده و باعث کشته شدنشان گردیده است. بعد از نابودی قدرت لرد سیاه، دست به جنایت زد و جادوگری به نام «پیتر» را که برای دستگیری‌اش رفته بود به همراه دوازده نفر کشت.»

بچه‌ها بعد از رفتن آن‌ها، به هاگوارتز برگشتند و عصر روز بعد پیش هاگرید رفتند. هاگرید خیلی ناراحت بود. چون نامه‌ای از وزارت سحر و جادو به دستش رسیده بود که در آن نوشته بود به‌زودی کج منقاری که مالفوی را زخمی کرده بود محاکمه می‌شود. ممکن بود او به مرگ محکوم شود.

صبح روز کریسمس، هنگامی‌که هری از خواب بیدار شد، بسته‌ای برایش رسیده بود. بسته را باز کرد. ولی نمی‌توانست باور کند. درون آن یک آذرخش بود. ولی چه کسی می‌توانست آن را فرستاده باشد؟ هیچ نامه‌ای هم همراه آن نبود.

هری آذرخش را به رون و هرمیون نشان داد. ولی هرمیون معتقد بود باید جارو را به مسئولین مدرسه داد تا بررسی شود که مبادا در آن سحر و جادویی به‌کاررفته باشد. آن‌ها در حال گفتگو بودند که ناگهان کج پا به خال‌خالی حمله کرد. رون خیلی ناراحت شد.

فردای آن روز هرمیون به خانم مک گونگال اطلاع داد که یک نفر برای هری آذرخش فرستاده است. خانم مگ گونگال نیز برای بررسی، آذرخش را از هری گرفت و برد.

مسابقات کوییدیچ به اوج رسیده بود. ولی هری همچنان از وجود دیوانه سازها ترس داشت. لوپین به هری گفت: «من افسون سپر مدافع را به تو آموزش خواهم داد که به کمک آن می‌توانی در مقابل ترس، از خودت دفاع کنی.» هفته‌ای یک روز آموزش انجام می‌شد.

خال‌خالی گم شده بود و رون معتقد بود که کج پا آن را خورده است، روابط رون و هرمیون تیره شده بود. خانم مک گونگال پس از بررسی، آذرخش را به هری تحویل داد.

چند روز بعد، در مسابقه‌ی کوییدیچ، بین گَری فندور و ریونکلا، تیم گری فندور در حال امتیاز گرفتن بود که هری، گوی زرین را دید و به‌طرف آن رفت. یک‌دفعه سه دیوانه ساز را دید. ولی او اصلاً نترسید و گوی زرین را گرفت. گروه گریفندور پیروز شد. هری درحالی‌که گوی زرین در دستش بود به گوشه‌ی زمین نگاه کرد و فهمید که آن‌ها دیوانه ساز نبودند. بلکه مالفوی، کراب و دوستانش بودند و می‌خواستند هری را بترسانند.

صبح روز یکشنبه، تعطیل بود و بچه‌ها به هاگزمید رفته بودند. هری هم شنل نامریی و نقشه‌ی غارت‌گر را برداشت و به سمت مجسمه‌ی ساحره‌ی یک‌چشم رفت. او در بین راه اسنیپ را دید و صبر کرد تا او برود. وقتی اسنیپ رفت، بلافاصله از طریق مجسمه به‌طرف هاگزمید به راه افتاد. در آنجا با «رون» مشغول خرید شکلات شدند و در بین راه هرمیون را دیدند.

هرمیون گفت: «هری، نباید بدون اجازه به هاگزمید بیایی.»

هری همان‌طوری که زیر شنل بود، مالفوی و دوستانش را دید که مشغول توهین کردن به هاگرید بودند. هری یک مشت گل به صورت مالفوی پرتاب کرد. مالفوی شگفت‌زده شده بود که گلوله‌ی دیگری پرتاب شد. ناگهان او سر هری را که از شنل بیرون آمده بود، دید. هری به‌سرعت زیر شنل پنهان شد و به هاگوارتز برگشت.

در هاگوارتز، اسنیپ که از ماجرا باخبر شده بود، هری را مورد بازخواست قرار داد و گفت: «جیب‌هایت را خالی کن.» وقتی نقشه‌ی غارت‌گر را دید، گفت: «این چیست؟» و در همین لحظه لوپین از راه رسید و گفت: «من این را از هاگزمید خریده بودم و به هری دادم.» بعد نقشه را از اسنیپ گرفت و هری را نصیحت کرد.

عصر همان روز مسابقه‌ی کوییدیچ بین اسلایترین و گریفندور انجام شد و طی یک بازی بسیار جالب، هری توانست گوی زرین را به دست آورد و گریفندور به مقام اول رسید.

صبح روز سه‌شنبه یادداشتی از هاگرید به دست هری رسید که در آن نوشته بود: «فردا عصر قرار است کج منقار اعدام شود.» عصر روز چهارشنبه، بچه‌ها زیر شنل نامریی مخفی شدند و به کلبه‌ی هاگرید رفتند. مراسم اعدام انجام گرفت و سر کج منقار با تبر قطع شد.

پس از مراسم اعدام، بچه‌ها سه‌تایی درحالی‌که در زیر شنل بودند، به‌طرف خواب گاه حرکت کردند. خال‌خالی که تازه پیدا شده بود، در جیب رون، آرام و قرار نداشت. کج پا به‌طرف رون آمد که یک‌دفعه خال‌خالی فرار کرد و کج پا دنبالش کرد. در همین حال یک سگ سیاه به سمت بچه‌ها حمله کرد. سگ سیاه، دست رون را گاز گرفت و او را به‌طرف بید کتک زن کشاند. براثر اصابت شاخه‌ی درخت، پای رون شکست و بید او را از لای شکاف تنه‌اش به داخل برد. بچه‌ها به سمت درخت رفتند. ولی حرکات شاخه‌های آن مانع جلو آمدن بود.

کج پا به‌طرف درخت دوید و پایش را روی یک گره ریشۀ درخت گذاشت. درخت آرام شد و آن‌ها به درون آن رفتند. آن‌ها از مسیر تونلی گذشتند و سپس به یک هال و بعد به یک اتاق وارد شدند. در اتاق، کج پا روی تختی دراز کشیده و رون هم روی زمین افتاده بود. ولی اثری از سگ سیاه نبود و به‌جای آن مردی بود که موهای کثیف و ژولیده‌ی بلندی داشت. چشم‌هایش گودرفته و دندان‌هایش زرد بودند. بله او بلک بود.

هری به سمت او حمله کرد و با او درگیر شد. وقتی‌که بلک به زمین افتاد، هری با چوب‌دستی‌اش قلب او را نشانه گرفت که یک‌مرتبه لوپین وارد شد و به کمک افسون، چوب‌دستی هری را از دستش درآورد و به او گفت: «من همه‌چیز را توضیح می‌دهم.»

ولی هرمیون فریاد زد: «هری گوش نکن. او یک گرگینه است.»

لوپین رو کرد به رون و گفت: «خال‌خالی یک موش نیست بلکه یک جانور نماست و اسمش پیتر است. من قبلاً فکر می‌کردم پیتر دوازده سال پیش مرده است؛ اما این‌طور نبود. امشب هنگامی‌که در دفتر بودم پیتر را در نقشه دیدم، بله بچه‌ها من یک گرگینه هستم و هنگامی‌که قرص ماه کامل می‌شود به یک هیولا تبدیل می‌شوم. فقط داروی اسنیپ است که حالم را خوب و کمک می‌کند به هیولا تبدیل نشوم.»

لوپین گفت: «من، پیتر، پلک و جیمز پاتر باهم دوست بودیم. آن‌ها نیز جانورنما بودند و ما به کمک هم نقشه‌ی غارت‌گر را طراحی کردیم.»

لوپین در حال حرف زدن بود که اسنیپ وارد شد و گفت: «امشب برایت دارو آورده بودم، دیدم که در دفترت نیستی، به کمک این نقشه که روی میزت بود پیدایت کردم.»

اسنیپ دست‌های لوپین را بست و تصمیم داشت، بلک را نیز تحویل دیوانه سازها دهد. هری با اسنیپ مخالفت کرد و به کمک چوب‌دستی‌اش، در را محکم به سر اسنیپ کوبید. اسنیپ به زمین افتاد.

هری از لوپین پرسید: «تو از کجا فهمیدی که خال‌خالی پیشِ رون است؟»

لوپین تکه روزنامه‌ای که عکس خانواده‌ی ویزلی در مصر بود را به او نشان داد. در این عکس، خال‌خالی روی شانه‌ی رون بود.

لوپین گفت: «درواقع این پیتر بود که به پدر و مادرت خیانت کرد و باعث مرگ آن‌ها شد، بلک توانست پیتر را پیدا کند و درواقع پیتر فاجعه‌ی آن خیابان را به وجود آورد» و سپس وردی خواند و با چوب‌دستی‌اش به خال‌خالی اشاره کرد. خال‌خالی به مرد کوتاه‌قد و چاقی با کله‌ی طاس و موی سپید دور سر تبدیل شد.

پیتر یا همان خال‌خالی خیلی ترسیده بود و تقاضای بخشش می‌کرد که ناگهان بلک گفت: «ساکت شو جاسوس، تو باید کشته شوی!»

ولی هری گفت: «نباید او را بکشیم. بلکه باید به دیوانه سازها تحویلش بدهیم.»

بعد آن‌ها دست و پای پیتر را بستند و به سمت در خروجی حرکت کردند و اسنیپ را که همچنان بی‌هوش بود با خود بردند.

در بین راه بلک به هری گفت: «من پدرخوانده‌ات هستم و اگر دوست داشته باشی، می‌توانی در آینده با من زندگی کنی!»

هنگامی‌که به محوطه‌ی بیرون تونل آمدند، ناگهان ابرها کنار رفتند، نور مهتاب پدیدار و قرص ماه کامل شد. در این زمان لوپین شروع به غریدن کرد و به گرگ تبدیل شد. بلک هم تبدیل به سگ شد و باهم شروع به جنگیدن کردند. در این زمان پیتر از فرصت استفاده کرد و تبدیل به موش شد و فرار کرد. بِلَک و لوپین به اعماق جنگل رفتند و تنها اسنیپ، بی‌هوش در کنار آن‌ها بود.

صدای پاس سگی از سمت دریاچه می‌آمد. بچه‌ها به سمت دریاچه رفتند. بلک دوباره به انسان تبدیل شده بود و ده‌ها دیوانه ساز او را محاصره کرده بودند. هری بلافاصله با چوب‌دستی‌اش یک سپر دفاعی ایجاد کرد و دود سفیدی مثل غبار در جلوی دیوانه سازها قرار گرفت. در این لحظه هرمیون از ترس بی‌هوش شد. ناگهان دست قدرتمند یک دیوانه ساز، هری را گرفت. او صدای نفس دیوانه ساز را می‌شنید. هری به زمین افتاد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد، نوری تابناک همه‌جا را روشن کرده بود و دیوانه سازها عقب رفته بودند.

هری بلند شد و حیوانی را به شکل اسب دید که چهارنعل در حال دور شدن بود. او مثل یک تک‌شاخ بود. ناگهان چشم هری به شخصی که آن‌سوی دریاچه منتظر تک‌شاخ بود افتاد. او دیگر چیزی نفهمید و بی‌هوش شد.

بچه‌ها به بیمارستان منتقل شده بودند. اسنیپ که به هوش آمد به دامبلدور گفت: «بِلک بچه‌ها را افسون کرده بود.»

هری گفت: «بلک بی‌گناه است» و با اسنیپ جروبحث کرد.

دامبلدور گفت: «بس کنید.» بعد به هری و هرمیون رو کرد و گفت: «مطلب مهمی را باید به شما دو نفر بگویم. بلک در طبقه‌ی هفتم زندانی شده و شما می‌توانید جان دو بی‌گناه را نجات دهید. ولی هیچ‌کس نباید شما را ببیند.» بعد به هرمیون گفت: «ساعت شنی را سه دور که برگردانی درست می‌شود.» سپس از بیمارستان خارج شد و در را قفل کرد.

بعد از رفتن دامبلدور، هرمیون یک زنجیر طلای بسیار بلند را که به آن یک ساعت شنی آویزان بود، از گردنش درآورد و به گردن هر دو نفرشان انداخت و ساعت شنی را سه بار برگرداند. هری احساس کرد با سرعت سرسام‌آوری به عقب برمی‌گردد و همه‌چیز تار می‌شود. دوباره تصاویر واضح شد و متوجه شد که همراه هرمیون در سرسرای ورودی ایستاده‌اند. هرمیون گفت: «ما سه ساعت به عقب برگشته‌ایم. این ساعت را خانم مک گونگال به من داد و من به کمک آن امسال در کلاس‌های درسی که تداخل داشتند شرکت می‌کردم، حالا ما سه ساعت وقت داریم تا کج منقار را برداریم و به کمک آن بلک را نجات دهیم.»

آن‌ها به‌طرف کلبه‌ی هاگرید رفتند. مأمورین اعدام برای مراسم آمده بودند. در این زمان هری و هرمیون، کج منقار را نجات دادند و سوار بر او به‌طرف جنگل رفتند و منتظر شدند تا هوا تاریک شود. آن‌ها شاهد لحظاتی از زمان بودند که اسنیپ به‌طرف بید رفت و ساعتی بعد به همراه بلک و پیتر از درخت خارج شدند.

آن‌ها همه‌ی چیزهایی را که اتفاق افتاده بود دیدند و آن حیوانی را که هری فکر می‌کرد تک‌شاخ است، درواقع یک گوزن نر بود که مثل ماه می‌درخشید. آن‌ها همچنین دیدند که اسنیپ به هوش آمده و بچه‌ها را به سمت درمانگاه می‌بردند.

دامبلدور درِ درمانگاه را قفل کرد وقتی زمان به این لحظه رسید، بچه‌ها سوار کج منقار شده، پرواز کردند و به پنجره‌ی طبقه‌ی هفتم رسیدند. آن‌ها به کمک افسون، پنجره را باز کردند.

هری گفت: «بلک سوار شو! الآن دیوانه سازها می‌آیند.»

وقتی به بالای برج رسیدند هری و هرمیون پیاده شدند و به درمانگاه رفتند. بلک سوار بر کج منقار به پرواز در آمد و در دل شب ناپدید شد.

همهمه‌ی عجیبی بود. اسنیپ معتقد بود که فرار بلک زیر سر هری پاتر است. ولی دامبلدور گفت: «هری در بیمارستان بوده و کار او نیست.»

بچه‌ها بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدند، حالا که همه فهمیده بودند لوپین، گرگینه است، او از مدرسه خداحافظی کرد و رفت.

هری به دامبلدور گفت: «من باعث شدم که پیتر فرار کند.» دامبلدور گفت: «نه هری، تو کار شرافتمندانه‌ای کردی.» هری سپس در مورد شبی که تک‌شاخ را دیده بود صحبت کرد و گفت: «من فکر کردم پدرم را دیده‌ام.» دامبلدور گفت: «هری، پدرت در وجود تو زنده است و هر وقت به وجود او نیاز داشته باشی در وجودت تجلی می‌کند.»

بچه‌ها سوار قطار شدند و در حال بازگشت بودند که یک جغد کوچک به سمت کوپه‌ی هری آمد و نامه‌ای را به هری داد. نامه از بلک بود و نوشته بود در جایی مخفی شده است. همین‌طور نوشته بود که آذرخش را او فرستاده است. همراه نامه، رضایت‌نامه‌ای بود تا هر وقت هری خواست به هاگزمید برود.

بچه‌ها به ایستگاه رسیدند. شوهرخاله‌ی هری منتظر او بود. هری رفت تا تابستان جدیدی را شروع کند.

منبع: روزانه


 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها