قصه کودکانه کوتاه آهو و یوزپلنگ

قصه کودکانه کوتاه آهو و یوزپلنگ

 داستان زیبای دوستی آهو و یوزپلنگ که با هم خونه ساختند و باهم زندگی کردند.

داستان کوتاه آهو و یوزپلنگ برای کودکان

روزی آهویی کنار رودخونه قدم می­زد از اونجا خیلی خوشش اومد، با خودش گفت: تا کی سرگردون باشم بهتر همین­جا خونه­ ای بسازم و راحت زندگی کنم. اون رفت که وسایل بیاره و خونشو بسازه.

یوز پلنگ هم که از همون اطراف می­ گذشت دنبال جایی می­ گشت که واسه خودش خونه ­ای بسازه چشمش به همون زمین افتاد. با خودش گفت: به به از این بهتر نمی­شه، خونه­ امو همینجا می­ سازم. اونم مشغول شد و با چنگالش بوته­ های خار کند و زمین صاف کرد.

روز بعد وقتی آهو اومد ، دید زمینش از خار و خاشاک پاک شده، پس خودش از خداوند شکر کرد و گفت: چه بهتر حالا دیوار خانه­ ام را می ­سازم.قسه کئدکانه

فردای آن روز وقتی یوزپلنگ اومد دید یک دیوار خونش ساخته شده با خودش گفت:

خدایا متشکرم که کمکم کردی و با خوشحالی دیوار بعدی رو ساخت. روزها گذشت یوزپلنگ و آهو بی­خبر از هم خونه ساختن و تمام کردن.

شب که شد توی اتاق آهو و توی اتاق دیگه یوزپلنگ خوابید، فردا صبح یک دفعه چشمشون بهم افتاد، با تعجب همدیگر رو نگاه کردن یوزپلنگ پرسید: توی خونه ­ی من چکار می­کنی، آهو با ناراحتی گفت:

خونه­ ی تو؟ وا چه حرفا ، چند روزه که زحمت کشیدم که این خونه رو ساختم.

یوزپلنگ گفت: خب منم همینطور.

آهو گفت: آها، پس تو بودی که به من کمک کردی، درسته، پس تو زمین صاف کرده بودی، یعنی این همه مدت ما باهم داشتیم این خونه رو می­ ساختیم!!!

بعد هر دو خندیدن و باهم دوست شدن، تو اون خونه باهم شریک باشند و کنار هم زندگی کنند.

separator line

دانلود قصه صوتی آهو و یوزپلنگ


separator line

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها