قصه دوستی شب تاب و گرگ در جنگل

داستان کودکانه دوستی شب تاب و گرگ
شب بود و جنگل بلوط ساکت و آروم بود. ماه وسط آسمون بود و نور نقره ایش رو به همه جا پخش می کرد. بیشتر حیوانات در خواب عمیق بودند و البته تعدادی از حیوانات هم مثل همیشه شبها بیدار بودند و دنبال غذا و شکار می گشتند.
روی یکی از بوته ها یک شب تاب کوچولو زندگی می کرد که شبها که آسمون تاریک میشد از خونه اش بیرون میومد و توی جنگل پرواز می کرد.. یکی از شبها که شب تاب داشت توی جنگل پرواز می کرد و مثل یک نقطه درخشان از این ور به اون ور میرفت از بین بوته ها صدای خش خشی شنید.. وقتی به دور و برش نگاه کرد یک گرگ خاکستری رو دید که بین بوته ها نشسته بود..
گرگ خاکستری وقتی شب تاب رو جلوی خودش دید گفت:” تو کی هستی؟ تو چطوری میدرخشی؟” شب تاب گفت:” من یه حشره شب تابم که از خودم نور تولید می کنم .. تو این وقت شب لای بوته ها چیکار می کنی؟”
گرگ خاکستری گفت:” ما گرگ ها حیوونهای شب گردی هستیم .. ما شبها از خونه بیرون میایم و دنبال غذا میگردیم.. من عاشق ماجراجویی و کشف کردن چیزهای جدیدم ..” شب تاب گفت :” چه خوب! منم عاشق شبها هستم، راستی چرا بین بوته ها نشسته بودی؟”
گرگ خاکستری سرش رو پایین انداخت و با من من گفت:” اووووممم درسته من یه گرگم ولی خیلی وقتها از تاریکی شب می ترسم .. مخصوصا وقتی که ماه پشت ابرها میره و آسمون تاریکتر میشه..”
شب تاب گفت:” اشکالی نداره .. من و تو میتونیم با همدیگه جنگل رو بگردیم، من همیشه نور دارم و جلوی راهت رو روشن می کنم.. می خوای با هم دوست بشیم؟” گرگ از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:” بله خیلی.. تا حالا با یک حشره دوست نشده بودم”
بعد دوتایی توی جنگل به راه افتادند. شب تاب جلوتر پرواز می کرد و راه رو برای گرگ روشن می کرد. گرگ نقشه اش رو از توی کیفش در آورد و گفت:” کمی جلوتر یک غار شگفت انگیزه!” شب تاب گفت:” آخ جون من عاشق ماجراجویی تو شبم!” اونها رفتند و رفتند تا به یک غار تنگ و تاریک رسیدند.
گرگ با تردید داخل غار رو نگاه کرد و گفت:” اما اینجا خیلی تاریکه .. من میترسم ” شب تاب گفت:” نترس .. من اینجام ، دوتایی با هم میریم داخل” گرگ چراغ قوه اش رو از توی کوله پشتیش در آورد و به شب تاب هم داد و دوتایی وارد غار شدند.
غار تنگ و تاریک بود و سنگهای عجیب و غریب از دیواره هاش آویزون بود. گرگ با پاهای لرزون پشت شب تاب راه می رفت . کمی جلوتر گرگ روی زمین نشست و دستهاش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:” وااای من خیلی می ترسم.. بیا زودتر برگردیم!”
شب تاب گفت:” ولی اینجا هیچ چیز ترسناکی وجود نداره دوستم.. فقط من و تو هستیم، این سنگها توی تاریکی یه کم عجیب و غریب به نظر میرسن ولی توی روشنایی روز عادی و معمولی هستند..”
بعد یک دفعه فکری به ذهنش رسید. چراق قوه رو جلوش گذاشت و گفت:” اصلا بیا سایه بازی کنیم!” دستهاش رو جلوی نور چراغ قوه گرفت و شکلک های مختلف درست کرد. سایه دستهای شب تاب روی دیوار غار افتاده بود و شکل های بامزه ای درست کرده بود..
گرگ با دیدن سایه های بامزه هیجان زده شد و گفت:” چه جالب.. منم می خوام درست کنم” بعد دوتایی مشغول سایه بازی و نمایش بازی کردن شدند و کلی خندیدند..
حالا دیگه گرگ از تاریکی نمی ترسید. بعد دوتایی از غار بیرون اومدند و گرگ با خوشحالی گفت:” ازت ممنونم شب تاب.. همیشه دوست داشتم توی این غار رو ببینم ، با کمک تو تونستم امشب یه ماجراجویی جالب داشته باشم..”
موقع برگشتن به کنار رودخونه رسیدند. این دفعه شب تاب با من من گفت:” راستش من یه کم از آب میترسم..برای همین هیچ وقت از بالای رودخونه پرواز نمی کنم ..”
گرگ گفت:” اشکالی نداره من کمکت می کنم از رودخونه رد بشیم.. ” بعد شب تاب رو روی کولش سوار کرد و از وسط سنگها رد شدند و به اون طرف رودخونه رفتند..
شب تاب گفت:” خیلی هیجان انگیز بود.. این اولین بار بود که از رودخونه رد میشدم ازت ممنونم دوستم” بعد دوتایی به بالای بلندترین تپه رفتند و با دوربین هاشون مشغول تماشای ستاره ها شدند.
اون شب به گرگ و شب تاب خیلی خوش گذشت و به کمک هم تونستند کلی ماجراجویی کنند و چیزهای جدید کشف کنند. از اون روز به بعد گرگ و شب تاب دوستهای خوبی برای هم شدند و هر شب دنبال ماجراجویی های جدید توی جنگل میرفتند.. اونها به کمک هم به ترسهاشون غلبه کردند و دیگه نه گرگ از تاریکی می ترسید و نه شب تاب از آب..