داستان کودکانه پس چرا برف نمیاد ؟

داستان کودکانه پس چرا برف نمیاد ؟

 دلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای کودکان بخاطر حذف جزئیات هست .

قصه کوتاه پس چرا برف نمیاد؟ برای کودکان

توی جنگل همه حیوانات منتظر اومدن زمستون و بارش برف بودند.. اما هر چقدر روزها می گذشت هیچ برفی نمی بارید.. یک روز بارونی که روباه توی جنگل قدم میزد چشمش به خرس خورد و گفت:” سلام خرسی.. اون چیه توی دستته؟” خرس گفت:” سلام روباه .. این دریل منه ، همیشه زمستانها به کمک این دریل از توی دریاچه یخ زده ماهی می گرفتم .. الان هم دلم ماهیگیری می خواد ولی میبینی که خبری از برف و دریاچه یخی نیست.. یادت میاد پارسال با هم از توی دریاچه یخ زده ماهیگیری کردیم؟”

روباه گفت:” ارره یادم میاد.. یادش بخیر زمستون سال قبل خیلی کارهای هیجان انگیزی کردیم ..” خرسی آهی کشید و ساکت شد. اون ناراحت به نظر می رسید و معلوم بود که دلش برای زمستانهای برفی تنگ شده.. روباه با خودش فکر کرد که چطوری می تونه به دوستش خرسی کمک کنه.. بعد فکری به ذهنش رسید و گفت:” می دونستی که هوای قطب شمال از اینجا خیلی سردتره و الان اونجا پر از برف و یخه؟” خرسی یه کم فکر کرد بعد با خوشحالی گفت:” آرره اونجا الان پر از برفه ، بیا با هم بریم قطب شمال!”

سنجاب کوچولو که بالای درخت نشسته بود و به حرفهای خرسی و روباه گوش می داد گفت:” میشه منم باهاتون بیام.. من تا حالا برف ندیدم!” روباه گفت:” بله میشه .. وسایلت رو بردار که زودتر راه بیفتیم چون روز به روز هوا گرمتر میشه ..” یه کم بعد خرسی و روباه و سنجاب همراه با کوله پشتی هاشون آماده رفتن به قطب شمال بودند..

اونها سفرشون به سمت قطب شمال رو شروع کردند و رفتند و رفتند . بعد از کلی راه رفتن هوا کم کم تاریک شد و زمان استراحت بود. خرسی چادرش رو باز کرد و سه تایی داخل چادر رفتند. همون موقع از بیرون صداهایی شنیدند. دو تا موش کوچولو که فهمیده بودند خرس و روباه و سنجاب دارند به سمت قطب و زمستان برفی میرن خودشون رو به اونها رسونده بودند تا با اونها همسفر بشن..

صبح روز بعد خرس ، روباه، سنجاب و موشها سفرشون رو به سمت قطب شمال ادامه دادند.. سنجاب جلوتر از همه از کوههای سنگی بالا میرفت. خرس گفت:” مطمینی داریم راه درست رو میریم؟”

سنجاب گفت:” آره مطمینم .. اینجا یک میانبره .. از تونل های زیر زمینی که خودم کشفش کردم..” بعد همگی وارد تونل شدند و یکی یکی از تونلی که مثل سرسره بود سر خوردند و دقیقا افتادند توی خونه جوجه تیغی!

جوجه تیغی در حالیکه که داشت چرت میزد چشمهاش رو باز کرد و گفت:” اینجا چه خبره؟ شماها اینجا چیکار می کنید؟” خرسی گفت:” معذرت می خوایم ما داریم به سمت قطب شمال میریم که به برفها برسیم.. برای همین مجبور شدیم از خونه تو رد بشیم”

جوجه تیغی با غر غر گفت:” قطب شمال؟ میشه منم باهاتون بیام؟ اینجا خیلی گرمه و من نمی تونم به خواب زمستونی فرو برم .. شاید اونجا هوا سرد باشه و من بتونم یک خواب زمستونی عمیق داشته باشم ..”

خرسی گفت:” بله که می تونی.. وسایلت رو بردار و بیا” کمی بعد همه حیوانات به کنار رودخانه رسیدند. روباه نگاهی به قطب نماش کرد و گفت:” برای رسیدن به قطب باید از این رودخونه رد بشیم..”

قصه بچگانه

بعد یکی یکی از روی سنگ ها رد شدند و خودشون رو به اون طرف رودخونه رسوندند. یه کم جلوتر خرگوش هم خودش رو به خرسی و روباه و بقیه حیوانات رسوند و گفت:” میشه منم باهاتون بیام؟ من عاشق برفم .. همیشه توی برفها خزهام سفیدتر و زیباتر میشه ..”

روباه گفت:” بله تو هم می تونی بیای ..” اینطوری شد که خرگوش هم بهشون اضافه شد. همینطور که حیوانات به راهشون ادامه می دادند باد سردی می وزید و باقیمانده برگهای درختان رو هم دونه دونه روی زمین می انداخت.. خرسی که عاشق ماهیگیری از آبهای یخی بود با ناراحتی گفت:” می بینید آب رودخانه هنوز یخ نبسته ..”

روباه گفت:” مطمین باش خیلی زود یخ میزنه.. مگه نمی بینی هر چقدر جلوتر میریم هوا داره سردتر میشه، پرنده های مهاجر رو ببین ! همگی دارن از اینجا دور میشن و به سمت جنوب میرن .. این یعنی اینکه ما داریم به قطب شمال نزدیک میشیم!”

هوا تاریک شده بود و ماه کامل توی آسمون دیده میشد.. اونها حالا به دریاچه بزرگی رسیده بودند. خرسی با خوشحالی و هیجان فریاد زد :” نگاه کنید.. دارم یخ های نازک رو روی دریاچه میبینم ! معلومه که ما خیلی نزدیک شدیم..”

اون طرف دریاچه هوا سرد و مه آلود بود.. حیوانات به جنگل یخ زده رسیده بودند.. همون موقع یک چیز نرم روی گونه های خرسی افتاد. خرسی با ذوق و هیجان فریاد زد:” برفففف ! برف داره میاد..” دونه های سفید برف یکی یکی روی صورت حیوانات میفتاد و اونها از خوشحالی هورا می کشیدند..

کمی جلوتر چشمشون به یک روباه قطبی سفید افتاد که کنار آتیش نشسته بود. روباه قطبی با دیدن حیوانات گفت:” معلومه که اهل اینجا نیستید..” خرس گفت:” بله .. ما از راه خیلی دوری خودمون رو به قطب شمال رسوندیم تا زمستان برفی رو ببینیم ..” روباه قطبی گفت:” به قطب شمال خوش اومدید.. بیاید کنار آتیش تا کمی گرم بشید” حیوانات که حسابی خسته بودند کنار آتیش گرم ایستادند و چایی خوردند و خستگی در کردند.

همه چیز زیبا و هیجان انگیز بود.. زمین های برفی و یخ زده و نورهای رنگی قطبی همه جا رو زیبا کرده بود.روباه قطبی جلوتر از بقیه حیوانات راه افتاد تا محل زندگیش رو به اونها نشون بده.. خرس و روباه و بقیه هم با اسکی هاشون به دنبال روباه سفید راه افتادند.

خرسی و بقیه حیوانات از اینکه تونسته بودند به قطب برفی برسند خیلی خوشحال بودند و و به همین خاطر جشن گرفتند.. خرسی دل توی دلش نبود که با دریلی که آورده بود یخ ها رو سوراخ کنه و ماهی تازه بگیره . اما همین که یخ ها رو سوراخ کرد شیردریایی کله اش رو از زیر آب بیرون آورد و فریاد کشید:” سلام دوستان.. من اینجام! همه راه رو دنبالتون اومدم تا منم به قطب برسم ..” حیوانات با دیدن شیردریایی واقعا شگفت زده شدند و زدند زیر خنده ..

صبح روز بعد همه حیوانات مشغول بازی و خوش گذرونی روی برفها بودند. خرسی با لذت به دوستهاش که سرگرم بازی بودند نگاه می کرد و لبخند می زد.. اون با خودش فکر کرد:” تفریحات زمستونی خیلی لذت بخشه ، ولی مهمتر از اون اینه که خیلی از ما حیوانات برای زنده موندنمون به زمستون احتیاج داریم.. امیدوارم همیشه زمستون های سرد و برفی داشته باشیم..”

separator line

 

 منبع خبر

جدیدترین ویدئوها

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها

از بین اخبار