قصه کوتاه کودکانه: فرشته ای از آسمون

داستان فرشته ای از آسمون برای کودکان
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یک فرشته قشنگ نشسته بود ، بال و پرش رو بسته بود ، دلش کمی شکسته بود ، طفلکی توی آسمون روی پل رنگین کمون جا مونده بود ، فرشته ها رفته بودند و این یکی تنها و تنها مونده بود.
دلش یک دوست خوب می خواست اما نمی دونست کجاست ؟ دوستی که مثل آسمون آبی باشه ، نگاهش آفتابی باشه ... می گفت دلم می خواد اون همیشه مهربون باشه ... پروانه ها را پر نده ... راز کسی رو به این و اون خبر نده ... اخم نکنه ، قهر نکنه و ...
فرشته مهربون کوچولو امد به زمین و کنار یه گربه سیاه ... گربه سیاه به فرشته گفت با من دوست می شی؟ و فرشته کوچولو قبول نکرد و گفت تو کثیفی ... توی اشغالها میری.
فرشته کوچولو رفت توی یه باغی و کلاغی بهش گفت بیا باهم دوست بشیم ... فرشته کوچولو گفت برو با من چکار داری با اون صدای قارقارت ...
فرشته کوچولو پر زد و رفت به یه طاووس رسید... طاووس گفت بهم سلام کن ... به پرهای قشنگم نگاه کن .... اجازه میدهم با هم دوست باشیم ... فرشته کوچولو گفت نه نمی خوام
من میدونم پرهای قشنگی داری ولی توی دلت کوه غروری داری ....
فرشته کوچولو بال زد و رفت ... توی یک جاده نشست ... یک کامیون فرشته را توی جاده دید ... جیغ زد و ترمزی کشید .... رفت پیش فرشته و گفت میای با هم دوست بشیم ؟
فرشته کوچولو گفت نه نمی خوام ... تو می خوای هی بوق بزنی .... هوا را آلوده کنی .... من با تو دوست نمی شم ....
فرشته از اونجا پرید و به یک ده زیبا رسید ... توی یک خونه کلی فرشته دید ... یک دختر کوچولو دید که از خدا یک دوست می خواست ...
فرشته تا دوست هاشو دید کلی خوشحال شد .... گفت کجا بودید ؟ دوستاش گفتند اینجا یک دختر کوچولو هست که ترا می خواد و دنبال تو می گرده ....
فرشته رفت پیش دختر کوچولو و با هم دوست شدند ... یک مغز توی پوست گردو شدند ....
دانلود قصه صوتی فرشته ای از آسمون