داستان گردش پرماجرای اردک ها و جوجه هایشان

قصه بچگانه گردش پرماجرای اردک ها تصویری
یکی از روزهای گرم تابستان مامان اردک تصمیم گرفت به همراه 6 تا جوجه اردک کوچولوی خودش به گردش بره .. جوجه اردک ها عاشق این بودند که مثل قطار پشت مامان اردک راه بیفتند و به جاهای مختلف سر بزنند.
مامان اردک و جوجه اردک ها از برکه بیرون اومدند و کنار جنگل به راه افتادند. اونها همینطور که می رفتند به نزدیک شهر رسیدند و از کنار پیاده رو شروع به رفتن کردند. برای جوجه اردک ها که تا حالا از کنار برکه دور نشده بودند همه چیز جذاب و هیجان انگیز بود..
اونها کواک کواک می کردند، به همه جا سرک می کشیدند و نوک می زدند. کمی جلوتر یک دریچه بزرگ فاضلاب در وسط پیاده رو دیده می شد. مامان اردک قبل از اینکه به دریچه برسند به جوجه ها گفت:” مراقب باشید! از کنار رد بشید که یه وقت نیفتید این تو !”
اما جوجه ها که مشغول سرک کشیدن به این ور و اون ور و بازیگوشی بودند حرف مامان اردک رو درست نشنیدند و درست موقعی که به کنار دریچه رسیدند توی آب افتادند و دونه دونه سر خوردند و از لای سوراخها افتادند توی چاه فاضلاب !
مامان اردک با نگرانی به جوجه ها نگاه کرد و گفت:” نترسید، نترسید .. الان نجاتتون میدم ..” ولی اون به تنهایی چه کاری می تونست بکنه؟!
جوجه ها توی چاه شروع به شنا کردن کردند و همراه جریان آب حرکت کردند.
مامان اردک از روی زمین تند و تند دنبال جوجه ها می دوید و به هر دریچه ای که میرسید می ایستاد و جوجه ها رو نگاه می کرد.
وقتی که کنار یکی از دریچه ها ایستاده بود و جوجه ها رو نگاه می کرد سگ قهوه ای کنارش اومد و گفت:” چی شده اردک؟” مامان اردک با نگرانی کواک کواک کرد و گفت:” جوجه هام افتادند توی چاه ! باید یه جوری اونا رو بیرون بیارم!” سگ گفت:” این راه به سمت خیابون میره .. شاید اونجا بتونی از یک نفر کمک بگیری..”
مامان اردک دوان دوان به سمت خیابون رفت. اون روی زمین میدوید و جوجه ها هم زیر زمین شنا می کردند.
حالا دیگه همه شون به خیابون رسیده بودند. خیابون شلوغ بود و ماشین ها با سرعت رد می شدند. مامان اردک نگاهی به اطراف کرد و وارد خیابون شد. دریچه فاضلاب درست اون طرف خیابون بود.
مرد جوانی که از خیابون رد میشد وقتی اردک رو وسط خیابون دید از ماشین ها خواست که بایستند تا اردک به راحتی از خیابون رد بشه ..
اردک سراسیمه خودش رو به اون طرف خیابون رسوند و از لای دریچه به پایین نگاه کرد. جوجه ها پایین دریچه ایستاده بودند و کواک کواک میکردند. مامان اردک نفس راحتی کشید ..
دریچه بعدی کنار پارک بود. مامان اردک با عجله دوید و زودتر از جوجه ها خودش رو به دریچه رسوند و روی دریچه نشست. اون باید یه کاری می کرد تا هرچه زودتر جوجه ها رو بیرون بیاره ..مامان اردک تصمیم گرفت که از کسی کمک بخواد. همون موقع یک مرد ورزشکار که در حال دویدن بود از کنار اردک رد شد. اردک شروع به کواک کواک کرد.
مرد ایستاد و نزدیک اردک اومد. اردک به دریچه ای که روش نشسته بود اشاره کرد و شروع به سر و صدا کرد.. مرد یه کم فکر کرد و دوباره به راهش ادامه داد. مامان اردک با ناامیدی به مرد نگاه کرد. انگار اون مرد متوجه منظورش نشده بود .. حالا اون باید چیکار می کرد؟! صدای کواک کواک جوجه ها از زیر دریچه شنیده می شد.
مامان اردک از روی دریچه با جوجه ها حرف میزد تا اونها آروم باشند و نترسند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان سر و کله مرد ورزشکار به همراه یک دختر بچه پیدا شد. اون با یک میله بلند و یک توری برگشته بود.. بله بچه ها! اون ماجرا رو فهمیده بود و حالا برگشته بود تا به اردک کمک کنه ..
مامان اردک از خوشحالی و هیجان بالا و پایین می پرید و کواک کواک می کرد. مرد به کمک میله به سختی دریچه رو باز کرد. دختربچه از خوشحالی جیغ زد و گفت:” هوورا ، بابا تو موفق شدی ، ایناهاشن .. 6 تا اردک کوچولو اینجاست ..” جوجه ها به بالا نگاه می کردند و تند تند کواک کواک می کردند.
مرد به کمک توری یکی یکی جوجه ها رو از آب بیرون آورد و کنار مامان اردک گذاشت.. حالا همگی آروم و خوشحال بودند..
مرد گفت:” باید اینها رو به محل زندگیشون یعنی برکه برگردونیم .. خیابونهای شهر جای امنی برای این جوجه های کوچولو نیست. ” دختر کوچولو با ذوق و هیجان جوجه ها رو توی جعبه گذاشت و همگی سوار ماشین شدند و به طرف برکه راه افتادند.
وقتی به برکه رسیدند مامان اردک و جوجه اردک ها رو داخل آب رها کردند و باهاشون خداحافظی کردند.
مامان اردک کواک کواک کرد تا از دختر کوچولو و پدرش تشکر کنه .. بعد هم داخل آب شنا کردند و به طرف خونه شون رفتند تا استراحت کنند. اونها روز سخت و پرماجرایی رو گذرونده بودند و با کمک اون مرد ورزشکار از دردسر بزرگی نجات پیدا کرده بودند..