قصه کودکانه: ببر و روباه حیله گر

داستان ماجرای ببر و روباه حیله گر برای کودکانه
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم توی یک جنگل بزرگ و پر از درخت یک ببر زندگی می کرد. یک روز صبح ببر از خواب بیدار شد و در حالیکه خیلی گرسنه اش بود توی جنگل راه افتاد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه..
وسط جنگل ببر چشمش به یک روباه خورد که بین بوته ها جست و خیز می کرد. ببر که از گرسنگی شکمش قار و قور می کرد با دیدن روباه چشمهاش برق زد و با یک پرش بزرگ به طرف روباه پرید :” آخ جوون چه نهار خوشمزه ای پیدا کردم!”
روباه که خیلی حیله گر بود و همیشه توی سرش نقشه های جورواجور می کشید با دیدن ببر خیلی غافلگیر شد اما سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و با آرامش گفت:” من اگه جای تو بودم همچین کاری رو نمی کردم ! مگه تو نمیدونی من کیم؟ من رییس و حاکم جنگلم! هرکی من رو بخوره عاقبت بدی در انتظارش خواهد بود !” ببر چنگالهاش رو جمع کرد و با تعجب به روباه خیره شد.
اون با خودش فکر کرد :” تا حالا همه طعمه هام با دیدن من ترسیدند و فرار کردند! پس چرا این روباه اصلا نترسید و فرار نکرد؟ این روباه خونسرد که انقدر خوب صحبت می کنه واقعا کیه؟! نکنه اون واقعا رییس و حاکم جنگل باشه !”
روباه زیرک که فهمیده بود ببر هنوز بهش شک داره سعی کرد با حرفهاش ببر رو مطمین کنه .. بعد با خونسردی گفت:” همه حیوانات جنگل گوش به فرمان من هستند، اگر باور نمی کنی نگاه کن ! این جغد و خرگوش و مار و سنجاب به فرمان من همه یک جا وایسادن..”
ببر با شک و تردید به خرگوش و جغد و مار و سنجاب که کنار هم ایستاده بودند نگاهی کرد و گفت:” این که کاری نداره .. هر کسی می تونه این حیوونهای کوچیک رو کنترل بکنه و بهشون دستور بده ! اگه تو واقعا رییس جنگلی باید بتونی به حیوونهای بزرگ دستور بدی و اونها به حرفت گوش بدن!”
روباه زیرک چشمهاش رو بست و با اطمینان گفت:” اون کار رو هم می تونم بکنم ! فقط کافیه بهشون یک نگاه بندازم .. من با یک نگاه می تونم گله کرگرن ها و فیل ها و زرافه ها و گورخرها رو پخش و پلا کنم و فراری بدم!”
ببر ساکت شد و به فکر فرو رفت. اون با خودش گفت:” پس روباهی که بتونه حیوانات بزرگ و قوی مثل کرگدن و فیل رو فراری بده حتما حاکم جنگله!”
روباه در حالیکه سرش رو با غرور بالا گرفته بود گفت:” اگه باور نمی کنی می تونی دنبالم بیای تا بهت نشون بدم!”
ببر که خیلی دلش می خواست قدرت روباه رو ببینه سرش رو تکون داد و آروم و بی صدا پشت روباه راه افتاد.
روباه رفت و رفت تا به وسط جنگل رسید. جاییکه همه حیوانات بزرگ مثل فیل و زرافه و کرگدن و گوزن و.. دور هم جمع شده بودند. حیوانات با دیدن ببر وحشت زده شروع به فرار کردند و هر کدوم به طرفی دویدند.
وقتی که همه حیوانات از اونجا دور شدند روباه با خونسردی گفت:” دیدی گفتم.. فقط با یک نگاه تونستم اونها رو فراری بدم و پخش و پلا کنم !”
ببر ساده لوح که نفهمیده بود حیوانات از ترس ببر فرار کردند نه روباه با صدای آروم گفت:” مثل اینکه تو راست میگی، تو واقعا حاکم جنگلی..” بعد روباه رو رها کرد دوباره توی جنگل راه افتاد تا طعمه دیگه ای برای نهارش پیدا کنه..
روباه زیرک هم از اینکه تونسته بود ببر رو با حرفهاش فریب بده و خودش رو نجات بده خیلی خوشحال بود . بعد در حالیکه زیرزیرکی می خندید از ببر دور شد و به طرف خونه اش برگشت..