قصه جذاب و کهن کچلک (قسمت دوم کچلک و درویش)

قسمت دوم داستان کودکانه و شنیدنی کچلک
پیرزن برگشت رفت به طرف خانهاش و درویش هم کچلک را برداشت آمد به محل خودش که یک باغ بزرگی بود، وقتی که به باغ رسیدند درویش زود چند تا دیگ سر بار گذاشت بعد یک کیسه شن آورد و سرش را باز کرد و توی هر دیگی یک خرده شن ریخت و آب هم ریخت روش و به کچلک گفت: «زیر دیگ را اَلُو (آتش) کن.» کچلک هم خوش خدمتی کرد و زیر دیگ را اَلُو کرد تا وقتی جوش آمد.
بعد از یک ساعت کچلک دید درویش از توی دیگها خوراکی درآورد: از یک دیگ پلو، از یک دیگ آش، از یک دیگ خورش. ماتش برد که از دیگ چطور میشود خوراکهای درست و حسابی درآورد! خیلی دلش میخواست از این کار سر دربیاورد ولی درویش خیلی مواظب بود که کچلک به همان کارهای پادویی برسد و چیزی یاد نگیرد.
یک روز درویش که اسمش کوسهی عیار بود، کچلک را فرستاد پهلوی دخترش مرجانه، توی حیاطی که ته باغ بود دختر وقتی کچلک را دید بی اختیار عاشقش شد. از این قضیه چند روزی گذشت تا اینکه یک روز مرجانه که سخت عاشق کچلک شده بود بهش گفت: «ای جوان، بدان که اگر پدر من بفهمد تو از کارش سر درآوردی و چیزی میفهمی تو را توی دیگ آبجوش و دوا میاندازد و به صورت شمش طلا در میآورد. تو باید همیشه خودت را به نفهمی بزنی.»
کچلک هم میزان دستش آمد و هر وقت کوسهی عیار ازش سؤالی میکرد و میخواست بفهمد این هوشش چطور است، خودش را میزد به خَرخَری( نفهمی) و جوابهای نادرست میداد، البته کوسه خوشش میآمد. از قدیم هم میگفتند: «یک مرید خر بهتر از یک بدره ]کیسه[ی زر.» بی رودروایسی برایتان بگویم:
باری، به این شکل کوسه دیگر با خاطر جمع روبه روی کچلک کارهاش را میکرد.
کچلک هم از یک طرف ششدانگ حواسش را جمع میکرد که ببیند کوسه چطور این کارها را میکند و یاد بگیرد و از طرف دیگر با مرجانه روهم ریخت و اسرار و فوت کوزه گری را از زبان او بیرون میکشید و وردهایی که به درد میخورد از روی کتاب کوسه، توی یک بیاضی(دفترچهای) برای خودش مینوشت تا بعد از چهل روز.
یک روز آمد پهلوی کوسهی عیار گفت: «رخصت بده بروم سری به مادرم بزنم و حالی ازش بپرسم. اگر قسمت شد دوباره اینجا برگردم.» کوسهی عیار که از شاگردش راضی بود دلش نمیخواست از پیشش برود گفت: «ننه را ول کن همین جا پهلوی خودمان باش.» گفت: «نه، بگذار بروم انشاالله بر میگردم.»
اما کوسه راضی نمیشد. وقتی دید راضی نمیشود خودش را زد به خل بازی و نافرمانی. کوسه گفت: «ای داد بیداد! این یکی چیز یاد نگرفته میخواهد دیوانه بشود پیش از اینکه خوب دیوانه بشود باید گفت اگر میخواهی بروی برو.»
همین که کچلک خواست راه بیفتد کوسه گفت: «کجا؟ مگر میتوانی به این آسانیها برگردی سر جات. بیا جلو، چشمت را به هم بگذار و دستت را به من بده تا همان طوری که آوردمت برگردانمت.» کچلک گفت: «بسیار خوب.» چشمش را هم گذاشت و دستش را داد به کوسه.
کوسه وردی خواند و بعد از یک ساعت به کچلک گفت: «چشمت را وا کن.» تا چشمش را وا کرد خودش را کنار همان چشمهای دید که با ننهاش کوسه را روز اول آنجا دیدند، کچلک معلقی زد و دست کوسه را ماچ کرد و آمد به طرف خانه.
نزدیک غروب به خانه رسید و در زد. مادرش در را وا کرد خیلی خوشحال شد که پسرش صحیح و سالم برگشته. شامی درست کرد باهم خوردند و مدتی حرف زدند و بعد خوابیدند.
صبح که شد کچلک گفت: «ننه، من چیزهایی یاد گرفتهام و حالا به هر صورتی که بخواهم در میآیم برای این یک خرده پول دار شویم. یک ساعت دیگر میروی تو طویله یک اسب عربی قیمتی هست آن را میبری توی میدان صد اشرفی میفروشی. اما مواظب باش وقتی که فروختی افسارش را از گردنش باز کنی و بیاری که با افسارش نفروشی.» ننه گفت: «خیلی خوب.»
کچلک وقتی این حرف را به مادرش گفت آمد توی طویله و فوری وردی خواند و شد به صورت یک اسب عربی. مادره هم آمد دهنهی اسب را گرفت و برد توی میدان. از قضا وزیر پادشاه با مهترش آمده بود به میدان تا اسبی بخرند.
چشمش به این اسب خورد خوشش آمد و پیرزن را صدا کرد و گفت: «اسب را چند میفروشی؟» گفت: «بی چک و چونه صد اشرفی.» وزیر کیسه را وا کرد و صد اشرفی داد به پیرزن و پیرزن آمد افسار را از گردن اسب بردارد مهتر گفت: «چرا افسارش را بر میداری؟» گفت: «مگر نمیدانی این اسب احتیاج به افسار ندارد و خودش عقب تو میآید.»
مهتر دید راست میگوید اسب آرام و مطیع عقب سر وزیر و خودش دارد میآید. وزیر گفت: «معلوم میشود خیلی نجیب است.»
مهتر گفت: «من که تا به حال اسب به این قشنگی ندیده بودم. هم سر و سینهاش خوب است هم خوب دُم میگیرد.» وزیر از خوشحالی دلش نیامد اسب را سوار بشود با مهتر آمدند توی طویله که آخُر اسب را درست کنند، همین طور که مهتر دست به گردن و کفل اسب میکشید دیدند اسبه کوچک شد کوچک شد تا شد به اندازهی یک موش.
مهتر و وزیر ماتشان برد که چرا این طور شد عقب موشه کردند که موشه رفت توی یک سوراخ اینها یک خرده به هم نگاه کردند و از طویله آمدند بیرون.
از آن طرف پیرزن از میدان برگشته بود و هنوز درست از خستگی درنیامده بود که دید پسرش آمد. صد اشرفی را با افسار به پسرش داد.
کچلک گفت: «بارک الله، ننه خوب کاری کردی که افسار را از گردنش برداشتی و الا دیگر دستت به من نمیرسید، حالا گوش کن فردا صبح که از خواب پا شدی میروی توی طویله یک قوچ جنگی هست میبری پنجاه اشرفی میفروشی اما همان طور که گفتم حواست را جمع کن وقتی فروختی افسار را از گردنش وردار و با خود به خانه بیاور.»
ننه گفت: «خیلی خوب.» و فردا توی طویله یک قوچ جنگی دید برد بازار برای فروش.
از قضا پهلوان شاه به بازار آمد، تا این قوچ را دید آمد نزدیک گفت: «پیرزن این قوچ، چند؟» گفت: «یک کلام پنجاه اشرفی.» پهلوان از کیسه کمرش پنجاه اشرفی درآورد تو دست پیرزن گذاشت. پیرزن هم زود افسار را از گردن قوچ وا کرد.
پهلوان گفت: «چرا افسارش را نمیدهی.» گفت: «این قوچ آموخته است و افسار نمیخواهد خودش از عقب میآید.»
این قصه ادامه دارد
