قصه قدیمی نمکی برای کودکان

داستان شیرین کودکانه نمکی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود.
اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت. هر شب نوبت یکی از این دخترها بود که وقتی میخواهند بخوابند درها را وارسی کند و ببندد.
یک شب که نوبت نمکی بود، این دانه دانه درها را بست تا رسید به هفتمی؛ دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد. با خودش گفت: «توی خانهی ما جز هفت دختر دم بخت چی هست که دزدی، دغلی بیاید و ببرد؟» رفت سرش را گذاشت و خوابید.
نصفههای شب که شد، پیرزنه از صدای خِرخِر و نفس بلند بیدار شد. گفت: «کیه این وقت شب آمده خانهی ما، که این طور مثل غول صدای نفسش میآید؟» پا شد، نگاه کرد، دید یک دیو نخراشیدهی نتراشیده از در هفتم وارد خانه شد.
بند دلش پاره شد، گفت: «دیدی این جز به جگر نشستهی نمکی در را نبست! این مهمان ناخوانده آمد توی خانهی ما.» توی این کش و قوسها بود که صدای نره دیو بلند شد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، جایی ندارد در شما؟»
مادر نمکی گفت: «گیسَت را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی، یاالله برو درِ اتاق پنجدری را برای دیوه وا کن.» نمکی با ترس و لرز از جاش پا شد و رفت در اتاق پنجدری را وا کرد. دیو را برد توی اتاق و زود آمد توی جاش خوابید.
باز دیو صداش را بلند کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوانی ندارد در شما، نانی ندارد بر شما؟»
مادر نمکی گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! زود باش پاشو شام شبی برای دیو درست کن.» بیچاره نمکی!
بلند شد و نصفه شب خاگینهای درست کرد و نان آب زد و برد برای دیو. دیوه تمام اینها را یک لقمه کرد و باز صدایش را ول کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوابی ندارد در شما؟»
پیرزنه گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! دندت نرم شود پاشو برای مهمان رختخواب پهن کن.» نمکی هم پا شد و لحاف ترمه و تشک مخمل و متکای اطلس را که جهاز عروسی ننهاش بود، برای دیوه انداخت که توش بخوابد، دیوه رفت توی رختخواب و صدا را ول کرد: «هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، همخواب ندارد در شما؟»
مادر نمکی گفت: «گیست را ببرند نمکی، خونت را بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! پاشو دندت نرم شود همخوابهی مهمان شو.» بدبخت نمکی پا شد و رفت توی رختخواب، بغل دیوه خوابید.
دو ساعتی که گذشت دیوه پا شد و نمکی را گذاشت توی توبرهاش و از خانه رفت بیرون. نمکی دید بد جایی گیر کرده ولی چاره ندارد باید بسوزد و بسازد. یک میدانی، که راه افتادند به دیوه گفت: «مرا بگذار زمین دست به آب برسانم.» دیوه توبره را گذاشت زمین و نمکی را درآورد که برود کنار آب، خودش را راحت کند.
نمکی دید هوا تاریک است و چشم جایی را نمیبیند. چهار پنج تا تکه سنگ گذاشت توی توبره و خودش رفت بالای درختی قایم شد. دیوه هم به خیال اینکه نمکی تو توبره است، توبره را کشید به پشتش و راه افتاد. یک کمی که راه رفت دید نمکی سنگینی میکند.
گفت: «نمکی چرا سنگینی میکنی؟» دید جوابی نمیدهد. اوقاتش تلخ شد و توبره را گذاشت زمین و درش را وا کرد. دید ای وای جا تر است و بچه نیست!
اوقاتش تلخ شد و راه رفته را برگشت و این طرف و آن طرف بو کشید تا نمکی را بالای درخت پیدا کرد و دوباره گذاشتش توی توبره و در توبره را قرص و قایم بست و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک قصر بزرگی بالای کوهی، آنجا نمکی را زمین گذاشت و از توبره درآورد.
این داستان ادامه دارد
