سروها خم میشوند اما نمیافتند

زمان ایستاده. آبپاشها بوی گلاب را در هوا میپراکنند. هوا آکنده از ریزبارانیست که بیصدا بر سر جمعیت میبارد؛ همچون اشک، همچون اندوهی که از دلها سرریز میشود و در هوای شهر جاریست. خروش است و سوگ، اشک است و ایستادگی. از میدان انقلاب تا میدان آزادی، در میان این همه صدا گویی، صدایی متراکم و سنگین جاریست؛ سکانسی متفاوت از روزهای خلوت و رخوتزده پایتخت که اینبار هر ناظر خاموشی را به حیرت وامیدارد.
مراسم از درِ اصلی دانشگاه تهران آغاز میشود؛ همانجا که سالهاست گهواره آرمانخواهی جوانان این سرزمین است، جمعیت در خودش مثل موجی در ظرف انتظار حرکت میکند. کاروان شهدا زیر حجم صدا، گریههای زنان و مادران آهسته به جمعیت میرسد. کاروان کودکان شهید جلوداری میکند. گویا دستها به سمت صورتکهای خاک خورده در آوار میرود و میخواهد غبار این روزها را بردارد، غباری که نه فقط با موشک و پهپاد و شلیک، که با هزار روایت کور خود را روی خط خبر نشان داد. رژیمی که پشت زبان دیپلماسی پنهان شده بود و میگفت: «جنگ ما با مردم نیست»؛ اما این پیکرهای کوچک، دستان مادرانی که زیر آوار ماندند، حقیقت را بهزبان آوردهاند؛ حقیقتی که هیچ روایتِ سانسورشدهای نمیتواند انکارش کند.
زمان ایستاده. قدمها آهسته، اما استوار است. پرچمها در میان انبوه جمعیت، چون موجی آرام بالا و پایین میروند. پرچمهای سرخ «لبیک یاحسین (ع)» در دست و دستنوشتههایی با شعارهای ضدصهیونیستی و ضدآمریکایی چشم را خیره میکند. کسی فریاد نمیزند، اما فریادی خاموش در دلهاست؛ انگار که هر گام، شهادتی دوباره است و هر چشمی، آینهایست از حماسهای که هنوز پایان نیافته است. مادران با چشمانی اشکبار، اما بیتزلزل، پرچم ایران به دست گرفتهاند. پدران، ساکت و سنگین، گام برمیدارند، گویی با قامت خود دیواری اندوهگین، اما مقاوم ساختهاند میان مرگ و تسلیم. نوجوانانی که شاید نخستین بار است ظعم تشییع را میچشند، خیرهاند؛ به تابوتهایی پیچیده در پرچم، به معنایی که تازه برایشان متولد میشود.
پس از ساعتها حرکت هنوز کاروان شهدا به آزادی نرسیده. زمان سنگین میرود. من در میان جمعیت خود را همراه میکنم با موج. موج مرا میبرد دورتر، گاهی نزدیکتر. کاروان شهدا امروز قطبنماست. انگشتهای نشانه به سمت کاروان است تا گم نشویم. شهید سلامی، شهید شانهای، شهید ربانی و خانواده، شهید محمد باقری، شهید محرابی، شهید شادمانی، شهید محمودباقری، شهید حاجیزاده، شهید رشید، شهید طهرانچی، شهید فریدون عباسی شهید محمد کاظمی، شهید محمدرضا نصیر باغبان، شهید حاج رمضان، شهید نکویی.
خیابان آزادی، اینبار نه فقط یک مسیر، که خودِ روایت است. روایتی از درد، از ایمان، از وطن. گامهایی که از دانشگاه آغاز شده، حالا بهسوی میدانی میرود که نامش «آزادی» است؛ گویی پیکر شهیدان، این راه را دوباره معنا میکنند. هر متر از این خیابان، خطیست از تاریخ. هر نگاه، سندیست از وفاداری.
آبپاشها کار میکنند. دانههای آب روی جمعیت میریزد. توی آفتاب نزدیک ظهر، هوا هنوز بارانیست. اما هیچکس پناه نمیجوید. باران انگار غسل تطهیریست برای شهری که در سوگ نشسته، اما سر خم نکرده. شهری که دلش سوخته، اما چشم به آینده دارد.
هنوز کاروان به انتهای مسیر نرسیده. پسرک حالا روی شانههای پدرش نشسته. گل سرخ از دستش افتاده، اما نگاهش هنوز به دوردستهاست. پیرمرد دیگر نیازی به عصا ندارد؛ قامتش را صاف کرده و آرام، زیارتنامهای را زیر لب میخواند.
زنی از میان جمعیت جلو میرود، آرام، با چادری خاکی و چهرهای خسته، گل را میگذارد روی یکی از تابوتها. کسی نمیپرسد او مادر کدام شهید است؛ و من، میان این همه آدم، چشمم به نوجوانیست که روبهروی پیکر شهیدی ایستاده. آرام جلو میرود، دست میکشد روی پرچم پیچیده دور تابوت، و بیصدا، با صدایی که فقط خودش میشنود، چیزی زیر لب میگوید؛ و بعد، سکوت در میان همهمه. زمان دوباره راه میافتد. قطرههای آب میچکند روی خاک خیابان، روی صورتها، روی تابوتها، روی چشم بچهها. در دل شهر، گویی کسی در گوش تاریخ زمزمه میکند: «تهران، امروز یکبار دیگر ایستاد.»
انتهای پیام /