مبهوت انتخاب خودم شدم

تابلوی عروجیان من را برد سمت در بزرگ محوطه.
سلام کردم به مسئول ورود و گفتم: جهادی هستم اما دفعه اولم است، کجا بروم؟
خوشرو گفت: از در پایین...
دوباره همین سوال را از مسئول بعدی پرسیدم.
صبورانه با دست در طوسی رنگ آهنی را نشانم داد: آنجاست، سمت راست.
وارد شدم. خب کجا بروم؟ راست؟ رفتم ولی کسی را ندیدم. البته بعد فهمیدم تا انتهای راهروی کوچک باید میرفتم.
سمت راست کمدهایی بود با نوشتههای رویشان، یعنی اینها اسامی کارکنان است؟
بعدا فهمیدم اسامی بخشهاست که با اسامی گلها نامگذاری شده، بهعلاوه محل تعویض کفشها.
تقریبا همهچیز نامگذاری شده بود و همان اول متوجه شدم همهچیز منظم و مرتب پیش میرود.
سمت چپ؟ نگاهم تا ته مسیر چیزی را ندید جز شباهت به یک خاطره دور، آنجا هم خالی بود. رفتم تا وسط مسیر.
توجهم به سالن سمت راستم جلب شد.
حالا آن خاطره دور به سرعت نزدیک شد و با جزئیات دیدم. سالهای نهچندان دوری برای بدرقه عزیزی اینجا آمده بودم. البته از طرف مقابل این سالن. رفتم جلوتر. پشت شیشههای سالن که حالا دیگر کاملا پوشانده شده بود خودم را دیدم که نگران بدرقه عزیزمان بودم. تمام فکرهایی که در ذهنم گذشته بود دوباره برایم مرور شد.
از گفتنش میگذرم چون این فکرها را نمیشود تعریف کرد، باید شهود کرد.
کمی متحیر نگاه کردم و ذهنم خالی از هر حس و فکری شد. تا انتهای سالن رفتم و محل استراحت کارکنان را دیدم. کسی نبود تا راهنماییام کند.
دوباره برگشتم و روی صندلیهای مسیر قبلی نشستم و اینبار مبهوت انتخابم شدم. چون دست به قلمم گاهی...
فکر کردم به کسی که این راه را انتخاب میکند باید چه بگویند؟؟
اسامی متداول در مورد عزیزانی به کار میرود که در این مجموعه معنوی مشغول به کار هستند.
اما ما ................. من؟ در قد و قواره این عنوانها نیستم. تجربه؛ دلی بزرگ و صبور و نگاهی عمیق و ارزشمند لازمه که کسی بتواند در این ماجرای معنوی وارد شود و ما فقط میخواستیم کمی دلگرمی باشیم و کمی کمک، اگر خدا بخواهد.
مدتها طول کشید تا کلمه ارزشمند خادم عروجیان به ذهنم خطور کرد.
خادمی امانت مقدسی است که خداوند با کسی که آن را میپوشد؛ مدارا نمیکند.
خادم حواسش را جمع نکند، نیتش را پاک نکند، دلش را از حب و بغض خالی نکند، وجودش را از تکبر نشوید، باید این لباس شریف را به خداوند برگرداند.