بازخوانی قهرمانی تراژیک استقلال؛ وقتی جباری خندید و گریست!

اولین قهرمانی جام حذفی استقلال با مجتبی به تراژیکترین شکل ممکن رقم زده شد. پس از فصلی که استقلالیها در لیگ سیزدهم شدند و به بدترین تیمهای تاریخشان گفتند زکی، فرصتی پیدا کردند تا با قهرمانی در جام حذفی مرهمی روی زخم هوادارانشان بگذارند و قابلتحملتر شوند. این قهرمانی برای جباری فقط چند دقیقه شیرین بود و به سرعت تلخ شد. او بدون آن که بداند پدرش درگذشته، با جان و دل بازی کرد، گل منجر به قهرمانی را زد و در جشن خندان بود، تا لحظهای که متوجه شد دیگر آقا نعمت جباری در خانه منتظر او نیست. در این روز بر او چه گذشت؟
پرده اول
«مصبت را شکر. بعد از این همه بالا و پایین بالاخره به ما نظر کردی تا جام بگیریم. امروز روز ماست. باید باشد. شده تا پای جان در زمین لگد به توپ بزنم تا آن جام لعنتی را بالای سر ببرم این کار را میکنم. تلخیهای امسال باید با جام شیرین شود. این پای وا مانده هم هرجا رفیق نیمهراه بوده، امشب نمیگذارم ما را لنگ بگذارد. جای بخیههایش شده یک هزارپای همیشه چسبیده به زانو اما امروز باید بال من باشند. عصای من باشند. هوا بوی قهرمانی میدهد. این ابرهای سیاه باید کنار بروند تا آفتاب قهرمانی ببینیم. صدای در میآید...
- گوشیها باید جمع شود؟ یعنی چه؟ از این کارها نمیکردید! چه شده؟»
پرده دوم
مگر نه اینکه چیزهای مهم همه از خواب شروع میشود؟ طالع مجتبی هم از همان شبی آغاز شد که بیست و پنج سالگی را تمام کرد و فردا یک فینال در پیش داشت. احتمالا داشت پیش پیش مدال طلا گاز میزد. به فکر اینکه بار دیگر افتخار پدر شود. چه کسی میدانست روزش تراژیکتر از تایتانیکیهاست و تا غروب آفتاب از این رو به آن میشود؟ مهرجویی به ذهنش میرسید سناریویی مثل روز عجیب مجتبی در جام حذفی را بنویسد یا کیمیایی؟ نه در دنیای فلسفیگونه اولی این سوژه بوده نه در جهانبینی پر از رفیقبازی دومی. مگر آخر همه قصهها خوب نبود، چرا قهرمان ما باید با چشمهای اشکی بخوابد و شهد قهرمانی را نچشد؟
پرده سوم
«ای خدا. پاس گل اول را که دادم. گل قهرمانی را هم بزنم. چه بزمی شود. بروم سمت جایگاه هشتیها و در نهایت تقدیم گل به پدر. به به چه اوتی. این هم از گل. بابا کجایی که به چشمان خندان تو تقدیم کنم. این هم از جام. شلوغی هم شده مکافات. یک نگاه از پدر میخواهیمها. کجایی پدر؟»
پرده چهارم
یک روز کامل بزرگان تیم از مجتبی رو گرفتند تا در چشمانش نگاه نکنند و شرمنده معرفتش نشوند چه برسد به آفتاب که آن هم داشت بعد از قهرمانی در میرفت. هر چه دقت میکرد، پدر روی سکوها نبود. یک جای کار میلنگید. حالا انگار رقابت و جام مسابقه برای مجتبی بیاهمیتتر از همیشه بود. دلتنگی امانش نمیداد. مجتبی هنوز در بهت بود. چرا گوشیها جمع شده؟ چرا داش علی استقلالی که امروز از فوتبال خداحافظی کرده، نگاهش به او جنس عجیبی دارد؟ این غم، غم توپ و تور و لگد و بازی نیست انگار. داش علی دستش را گرفت و با او برگشت به سمت خانه. احتمالا یکی از سختترین مکالمههای داش علی که منجر به دیدن پارچه سیاه در اطراف خانه آقا جباری شد.
مجتبی آنجا بود که فهمید بابا نعمت او را تنها گذاشته و بیرنگ بودن سکوها برای او بیدلیل نبود. آنجا بود که فهمید ورزشگاه برایش یک زندان بوده و متوجهش نشده. بعد از مدتها آمد و توپ را به تور چسباند و به جام هم بوسه زد اما دیگر کسی نبود که مجتبی به دستانش بوسه بزند و ته تهش مثل کوه پشت او باشد. آنجا بود که دوست داشت هم جبر را تغییر دهد و هم جغرافیا را تا حداقل ذرهای از شیرینی جامی که با ساقهای خودش به دست آمد را حس کند. چرخ روزگار البته چرخید و مجتبی روزی برای دلداری غم پدر رفت سراغ داش علی. آن جا بود که گفت: منصوریان بعد از بازی من را تنها نگذاشت و حالا او را درک میکنم.
حالا هم مجتبی با کلی موی سفید مانده و یک هرمان و ماهور که غم آن روز را هنوز هم گهگداری در چشمان پدر میبینند اما حالا طعم رسیدن به فینال جام حذفی را با برد تیم پدر چشیدند.
روزی مجتبی گل قهرمانی را زد، به خانه رفت و اشک ریخت، با کمر شکسته بابت نبود پدر دوباره سرپا شد و آغازش دوباره شیرین بود؛ او اولین گل فصل بعد استقلال را زد. حالا هم همه هواداران استقلال در انتظار اولین گل دوران مربیگریاش هستند؛ گلی به نام قهرمانی جام حذفی!
انتهای پیام/