داستان های شیخ ریاکار : از کرامات مریدکُش تا زنی که در جمع با او سخن گفت

 داستان های شیخ ریاکار : از کرامات مریدکُش تا زنی که در جمع با او سخن گفت
  روزی بین نماز گفت: «چخ چخ» (صدای راندن سگ ها ) پس از نماز پرسیدند: چرا، چخ چخ کردی؟ گفت هم اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم که سگی می خواهد داخل مسجدالحرام شود باین وسیله آن سگ را از مسجدالحرام دور کردم!

شیخی ریاکار که به لباس وعاظ درآمده بود روزی بالای منبر گفت: هر کس می‏ خواهد بهشت بخرد بیاید مردم ازدحام کرده و شروع به خرید کردند.

شیخ تمام بهشت را فروخت و تمام شد شخصی آمده گفت: من دیر رسیده ‏ام اموال زیادی هم دارم باید به من هم جایی از بهشت را بفروشید، شیخ گفت: جاها تمام شده مگر جای خودش و جای الاغش، که مانده است.

بالاخره شیخ کَرَم کرد و با فروش محل الاغش موافقت کرد و این عمل شیخ هم به سایر کراماتش افزود.

روزی دیگر شیخ مجددا به فروش بهشت مشغول بود. یکی‌از مریدان پرسید: یا شیخ مگر در مرحله قبلی، کل بهشت به فروش نرفته بود؟!
شیخ لبخند میلحی زد و با نگاه عاقل اندر سفيه فرمود: بهشت را طبقاتی هست. در مرحله اول فقط یکی از طبقات بفروش رفت!

روزی بین نماز گفت: «چخ چخ» (صدای راندن سگ ها ) پس از نماز پرسیدند: چرا، چخ چخ کردی؟ گفت هم اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم که سگی می‏ خواهد داخل مسجدالحرام شود باین وسیله آن سگ را از مسجدالحرام دور کردم!

مردم از این کلام شیخ در شگفت شده، ایمان ارادتشان نسبت به شیخ افزون تر شد.

روزی دیگر در حال سجده شیخ را بول بگرفتی و نتوانست کنترل کند پس شلوار خیس شده و سجدهٔ آخر برای یافتن تدبیر طولانی.
جماعت پشت سر هم در حالت سجده ماندندی. بعد از مدتی شیخ از سجده بلند شد و سلام داد و نماز به اتمام برد جماعت پشت سر علت این سجده طولانی را جویا شدند. شیخ معجزه ای دیگر را باز گفت :
در حال سجده، دیدم زن و شوهر جوانی در دریای سرخ در حال غرق شدن هستند پس به کمک آنها رفتم و علت طولانی شدن این بود که آنجا رفته و در حال نجات آنان بودم.
جماعت به شیخ مرحبا گفتند و از آب دریای سرخ بر سر و صورت برای تبرک بمالیدندی !!

در بین آنها یکی خوش باورتر از همه بود به منزل رفت و قضیه نجات آن زن و مرد جوان توسط شیخ در حال سجده را به همسرش گفت.زن که بسیار با هوش و عاقل بود،
گفت : باید شیخ با چنین کراماتی را برای صرف غذا به خانه دعوت کنیم تا خیر و برکت به خانه بیاید. مرد را این فکر خوش آمد و زن گفت تنی چند از یاران شیخ را نیز دعوت کن.
القصه زن غذایی درست کرد و شیخ و یاران از در درآمدند.
زن غذا را در آشپزخانه منزل کشید و مرغهای پخته شده را بر روی برنجها گذاشت و مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد.غذای هر یک از میهمانان را دادند و شیخ نگاهی به غذای خود انداخت به مرد میزبان گفت غذای من مرغ ندارد؛ مرد شرمنده شده بانوی خانه را خواست.

زن که منتظر چنین فرصت ذی قیمتی بود، گفت: یا شیخ! تو که در بصره، مکه را با این همه دوری و بعد مسافت مشاهده می ‏کنی و سگ را از مسجدالحرام می رانی ، در نمازت، آدم ها را از دریای سرخ نجات می‌دهی، پس چرا در اینجا مرغ را زیر برنج ها با این فاصله اندک نمی‏ بینی؟

و آنگاه این بیت را خواند و به مطبخ بازگشت:

خرقه‌پوشیِ تو از غایتِ دین‌داری نیست پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشی*

______________________
*اصل بیت از حافظ است:خرقه‌پوشیِ من از غایتِ دین‌داری نیست / پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشم

 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها