ترامپ؛ حاصل تئوری دیوانه یا محصول اتاق فکر پنهان؟

 ترامپ؛ حاصل تئوری دیوانه یا محصول اتاق فکر پنهان؟

  چین با دو ویژگی توسعه و رشد اقتصادی بالا به رقیب جدی و غیرقابل‌مهار نظام سرمایه‌داری تبدیل شده است. اقتدار گرایی مدیریت‌شونده نظام حکمرانی در چین ویژگی دیگری است که قدرت نظامی، امنیتی و اطلاعاتی این کشور را به یک نیروی فراملی با داعیه جهانی تبدیل کرده است. آمریکا برای نقابله با چین در حال گذار از دموکراسی لیبرال است به سمت نوعی اقتدارگرایی دموکراتیک...

عصر ایران- مسیری که دونالد ترامپ برای تحول در روابط بین‌الملل در پیش گرفته است و جایگاهی که ایران در آن دارد یا او چنان تصور می کند کدام است و چگونه است؟
مقاله تفصیلی حاضر به قلم مجید یونسیان – روزنامه‌نگار و تحلیل‌گر- که درشمارۀ اخیر هفته نامۀ صدا منتشر شده پاسخی است به این پرسش:
ترامپ در مسیر یک تحول ودگرگونی مهم در روابط بین‌المللی است. توفان زرد بنیان‌های سنتی و تاریخی دموکراسی آمریکا را با چالش جدی روبه‌رو کرده است.
ایده‌ها و آرمان‌های دموکراسی آمریکا که الکسی دوتوکویل، جامعه‌شناس شهیر، آن را بنیان گذاشت؛ در حال رنگ باختن است.
اکنون این پرسش بسیار مهم را باید مطرح کرد که آیا آمریکا با ایده‌های ترامپ می‌خواهد مقدمات احیای امپراتوری غرب را فراهم کند؟ آیا افق پیش روی جهان شکل‌گیری رقابت میان امپراتوری غرب و امپراطوری چین است؟ این احتمال تا چه حد واقعی و تا چه میزان جدی است؟

آنچه مبنای چنین احتمال ودگرگونی قابل تأملی در روابط بین‌الملل تلقی می‌شود و باید تأملی جدی درباره آن داشت، چالش‌های نظری درباره توسعه اقتصادی و ارتباط آن با دو نظام کاملا فعال در روابط بین‌المللی است: دموکراسی واقتدارگرایی؛ دو نوع نظم سیاسی که حاصل تجربیات عملی آن کم‌کم افق‌های توسعه اقتصادی و سیاست جهانی را تغییر می‌دهد.
۱
اقتدارگرایی مدیریت‌شونده
تاکنون این ایده کاملا غالب بوده است که توسعه در همه ابعاد آن رابطه‌ای خطی و عِلّی با دموکراسی دارد؛ سیستمی که در مفهوم نهایی این گونه فرض یا استدلال شده است که در آن تمامی اقشار جامعه در هر سطحی می‌توانند و باید در فرآیند تصمیم‌سازی شرکت کنند.
درون‌مایه این سیستم رعایت حقوق‌بشر، احترام و پای‌بندی به تفاوت دیدگاه‌ها، آزادی‌های فردی، اجتماعی و سیاسی، اتکا به قانون و قراردادهای اجتماعی، نظام قانون‌گذاری و همچنین، قوه مستقل قضایی برای نظارت و برقراری نظم، عدالت و حفظ حقوق اجتماعی است.
تقارن دموکراسی با رشد و توسعه اقتصادی در غرب باعث شده است نظریه‌های علمی توسعه بر مبنای دموکراسی نظریه‌هایی متقن و قابل‌اشاعه تلقی شود.
حول دموکراسی، نوعی ارزش سیاسی شکل گرفته است که این ارزش‌ها را تبدیل به اصولی جهانی کرده است و به نظام‌های برآمده از دموکراسی مشروعیت می‌بخشد و به الگویی جذاب برای ارائه به همه کشورها تبدیل شده است.
اما توسعه و رشد اقتصادی چین، مالزی، اندونزی، سنگاپور، برزیل و اخیراً عربستان و امارات متحده عربی این نظریه‌های علمی را به چالش کشیده است؛ به‌گونه‌ای که اکنون این سؤال مطرح شده است که آیا لزوماً دموکراسی یا اقتدارگرایی پیش‌شرط توسعه است؟ یا نه؛ اساسا توسعه رابطه وثیق با نوع نظام سیاسی ندارد.
روشن است که این چالش زمانی بیشتر اهمیت دارد که بخواهیم اثر آن را در افق پیش روی نظم بین‌الملل بررسی کنیم؛ نظمی که به‌نظر می‌رسد بسیار متفاوت از آن چیزی است که بشر در دو قرن گذشته تجربه کرده است.

چین با دو ویژگی توسعه و رشد اقتصادی بالا به رقیب جدی و غیرقابل‌مهار نظام سرمایه‌داری تبدیل شده است. اقتدار گرایی مدیریت‌شونده نظام حکمرانی در چین ویژگی دیگری است که قدرت نظامی، امنیتی و اطلاعاتی این کشور را به یک نیروی فراملی با داعیه جهانی تبدیل کرده است.
توازن و ثبات ناشی از به‌هم‌پیوستگی توسعه اقتصادی و ثبات و قدرت نظامی چین را وارد جدی‌ترین عرصه رقابت با غرب یعنی فناوری‌های پیشرفته کرده است.
آمریکا بیش از اینکه از توسعه اقتصادی و قدرت نظامی چین هراس داشته باشد، از تبدیل چین به کانون محوری فناوری پیشرفته دچار ترس شده است.
در واقع، چین با این ویژگی‌ها تبدیل به یک امپراطوری با خصلت تهاجمی شده است. خصلت تهاجمی این امپراطوری وجه برجسته نظامی ندارد؛ بلکه خصوصیت ممتاز و اثربخش آن مدیریتی و مبتنی بر تکنولوژی و تولید است.
مدت‌هاست که محققان و کارشناسان آمریکایی در جستجوی راه‌حلی اثرگذار برای متوقف کردن مسیر روبه‌رشد امپراطوری چین هستند.
سیاست‌های تجربه‌شده آمریکا و غرب فاقد کارآیی بوده است و بیش از یک دهه است که آمریکا در مسیر متفاوتی قرار گرفته و به‌آرامی و گام‌به‌گام درصدد ایجاد تغییرات بنیادین است. "امپراتوری در برابر امپراتوری" راه‌حل نهایی آمریکا به‌نظر می‌رسد؛ اما اینکه چگونه و با طی چه فرآیندی آمریکا در این مسیر گام می‌نهد، موضوعی کاملا پیچیده و مهم و درعین‌حال، بسیار سخت و مشکل است.
۲
دموکراسی کارآمد
حرکت از دموکراسی لیبرال به سمت اقتدارگرایی دموکراتیک مهمترین و درعین‌حال، پیچیده‌ترین دگرگونی است که در آمریکا در حال رخ دادن است.
به این پدیده کارشناسان و نظریه‌پردازان آمریکایی نام "دموکراسی کارآمد" داده‌اند. دموکراسی کارآمد و دموکراسی انتخاباتی دارای وجوه مشترک و افتراق هستند.
رررردر دموکراسی انتخاباتی، مردم تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیرنده و قواعد و قوانین در چارچوب مطالبات مردم تدوین و اجرا می‌شود. حقوق انسانی، آزادی‌های فردی و تبدیل این‌دو به ارزش‌های فراگیر جهانی در زمره مهمترین ویژگی‌های دموکراسی‌های انتخاباتی است. اما مهمترین ویژگی این نوع نظام‌مندی اجتماعی و سیاسی، اقتصاد آزاد مبتنی بر بازاد عرضه و تقاضاست که این نظام اقتصادی راه رشد و توسعه نظام‌های غربی را در همه ابعاد فراهم کرد و به‌عنوان یک الگوی جذاب اشاعه و توسعه یافت.
برجسته‌ترین اثر این نوع نظام سیاسی، توسعه آزادی‌های فردی و اجتماعی و تبدیل آن به یک ارزش فراگیر جهانی است. اما در قرن بیست‌ویکم توسعه و رشد اقتصادی در چین، سنگاپور و مالزی که فاقد دموکراسی انتخاباتی با ویژگی‌ها و خصلت‌های غربی بودند، رابطه علی میان رشد اقتصادی و دموکراسی را به چالش کشید و مهمتر از آن اینکه کارشناسان غربی به این نتیجه رسیدند که روزنه‌ها و بسترهایی که اقتصاد آزاد و دموکراسی غربی ایجاد کرده است، بستر توسعه و رشد اقتصادی کشورهایی چون چین، سنگاپور و مالزی است. لذا کارشناسان و دانشمندان غرب هنوز سعی در بازتعریف علی رابطه دموکراسی و توسعه هستند. این نکته سرآغاز یک تلنگر مهم در نوع نگاه غرب به موضوع دموکراسی است. اکنون مدت‌هاست که غرب از پیگیری نظم دموکراتیک در کشورهای در حال توسعه منصرف شده است و تنها به‌دنبال تنظیم چارچوب مطمئن رابطه اقتصادی است.
گرچه غرب همچنان به دموکراسی خود باور دارد و به آن می‌بالد، اما آمریکا به‌طور جدی و آشکار و اروپا آرام و خزنده و نامحسوس در حال بازنگری در نظام‌های سیاسی خود هستند. ترامپ نماد برجسته و قابل مشاهده و بسیار محسوس از این تغییر است.
۳
جنگ تعرفه‌ها یا تمدن‌ها؟
برخلاف برخی تصورات ساده‌انگارانه که ظهور ترامپ را نتیجه اتفاقات و مبتنی بر خصلت‌های فردی او می‌دانند و سعی دارند آن را گذرا یا نتیجه پای بندی به دموکراسی انتخاباتی آمریکا تلقی کنند اما این نکته جدی و قابل استدلال و تاحدودی متقن است که ترامپ نتیجه یک تصمیم و تحلیل راهبردی در آمریکاست که بستر آن به‌آرامی و از قبل از او آغاز شده و در آینده نیز استمرار می‌یابد.
شاید بتوان سرآغاز این تحول و علنی شدن تدریجی آن را در مقاله کوتاه و مهم و راهبردی ساموئل هانتیگتون، نظریه‌پرداز و جامعه‌شناس تاثیرگذار آمریکا، دانست.
او با انتشار مقاله مهم "نبرد تمدن‌ها" آن‌هم پس از پایان جنگ سرد شوک تحلیلی بزرگی را در محافل کارشناسی آمریکا رقم زد؛ آن‌هم وقتی که فرانسیس فوکویاما پایان جنگ سرد را پایان تاریخ و غلبه سرمایه‌داری بر کمونیسم دانست و اینطور وانمود کرد که انگار دموکراسی لیبرال و نظم سرمایه‌داری در دو جبهه سیاست و اقتصاد الگوی نهایی سرنوشت جهان است. اما هانتیگتون این موضوع را مطرح کرد که پایان جنگ سرد سرآغاز و نقطه شروع یک جنگ است؛ جنگ تمدن‌ها.
این‌بار نه نبرد سرمایه‌داری و کمونیسم بلکه نبرد دو تمدن: غرب در برابر تمدن کنفوسیوس. هانتیگتون به‌درستی درک کرده بود که چین با وانهادن ایدئولوژی کمونیستی مائو الگوی تفکر کنفسیویس را که مبتنی بر نوعی ناسیونالیسم اقتدارگرای اخلاقی است، به‌عنوان چارچوب اصلی نظام حکمرانی خود جایگزین کرده است و همین، یعنی احیای تمدن چین و تبدیل آن به یک امپراطوری جهانی.
مقاله هانتیگتون شروع بازنگری آمریکا در همه عرصه‌هاست که مهم‌ترین آن شناسایی راز و رمز توسعه و رشد اقتصادی چین و تقابل با آن است. این تقابل از دو مسیر امکان‌یابی شده است:
اول، بستن روزنه‌های بهره‌برداری و نفوذ است. روزنه‌هایی که تنها اقتصادی و مبتنی بر فناوری نیست؛ بلکه دموکراسی مهمترین روزنه است و اقتصاد آزاد و بازار در زمره آن است. اقدامات اولیه در این راستا از تعرفه‌گذاری کالاهای چینی، شناسایی بازارهای فعال و مانع‌تراشی، محدودیت در انتقال تکنولوژی، طراحی یک عملیات پیچیده برای تقابل با جاسوسی علمی و تکنولوژی شروع شد تا امروز که با جنگ تعرفه‌ها اوج گرفته است۔ اما شاید مهمترین تحول در آمریکا رخ داده باشد و این تغییر نه در اقتصاد و نه در سیاست بلکه در جهان‌بینی و نگرش راهبردی در تغییر تدریجی نظام سیاسی است.
دموکراسی مهمترین نقطه‌ضعف یا اصلی‌ترین پاشنه آشیل آمریکا در رقابت و رویارویی با چین است. دموکراسی است که به چین اجازه حضور موثر در آمریکا و اروپا را داده است. بازار آزاد است که این فرصت را به‌وجود آورده است که چین بازارهای جهان را تسخیر کند. این، یک تلقی واقع‌گرایانه از بستر روابط بین‌المللی است.
تا زمانی که این بستر فراهم باشد، توقف چین ناممکن است. این نگاه آمریکایی تنها دلیل گام‌های قابل‌تامل دگرگونی‌های تدریجی و راهبردی در آمریکاست.
۴
نظریه افول
بعد از مقاله اثرگذار هانتیگتون، دومین نکته راهبردی مهم در چارجوب تغییرات در بینش و نگاه سیاسی آمریکا طرح نظریه افول است؛ نظریه‌ای که فرید زکریا آن را جمع‌بندی و روی آن تاکید کرد.
این نظریه در ایران با درک نادرستی همراه شد؛ به‌گونه‌ای که چنین برداشت شد که گویا آمریکایی‌ها دچار نوعی سرخوردگی و شکست شده و به افول باورها و سیاست‌های خود اعتراف کرده‌اند.
درحالی که نظریه فول طرح هدفمندی برای تغییر ریل نگاه راهبردی در حوزه روابط بین‌الملل و مساعد کردن بستر همان نوع تغییری است که چارچوب دیدگاه هانتیگتون بر آن بنا شده است.
آمریکا بعد از جنگ سرد و برای مقابله با اردوگاه کمونیسم سیاست حضور مستقیم نظامی و اقتصادی بر نقاط حساس و استراتژیک جهان را طراحی و اجرا کرد‌.
سیاستی که مبتنی بر تبدیل شدن به قدرت هژمون است. این سیاست بار مالی بسیار زیادی بر اقتصاد آمریکا تحمیل کرد؛ به‌گونه‌ای که طی پنجاه سال اقتصاد آمریکا به‌تدریج قدرت رقابتی خود در فناوری پیشرفته و تجارت را کاهش یافته دید و آینده رقابت با چین و اروپا را تاریک و پرچالش یافت. نظریه افول در واقع، نوعی تصویرسازی و ظرفیت‌سازی برای حذف و کنار نهادن سیاست هژمونیک در راهبردهای بین‌المللی آمریکاست. آمریکا کشوری با یک دموکراسی انتخاباتی است که توجیه افکارعمومی و تبدیل آن به یک پشتوانه سیاسی از اهمیت برخوردار است.
نظریه افول و نظریه جنگ تمدن‌ها هردو ظرفیتی فراهم کرد تا اولا، تمدن کنفوسیوس یا همان طوفان زرد به‌عنوان مهمترین چالش برای آمریکا محسوب شود و دوم اینکه، افکارعمومی آمریکا بپذیرد که در این رویارویی و رقابت باید تغییراتی در نوع نگرش به جهان و آمریکا به‌وجود آید.

احیای تفکر "اول آمریکا" و بازگشت به درون در دوره اول ترامپ حاصل همین نگاه است.
سیاست "اول آمریکا" در واقع احیای نوعی ناسیونالیسم آمریکایی و تمرکز بر آن برای بازسازی اقتصاد داخلی، کاهش هزینه‌های خارجی، افزایش توان مالی و ساماندهی کامل قدرت آمریکا در درون و تمرکز بر رقابت با چین است. ترامپ در دور اول ریاست‌جمهوری خود برخی از این برنامه‌ها را اجرایی کرد و اکنون در دوره دوم ریاست‌جمهوری به‌طور همزمان سعی دارد هم انسجام بیشتری به اقتصاد داخلی بدهد و هم در عرصه جهانی راه‌های حضور و نفوذ چین را مسدود کند.
سیاست‌های ترامپ فردی و یا برآمده از خصلت‌های شخصی و یا به تعبییری حاصل تئوری "مرد دیوانه" نیست؛ بلکه این سیاست‌های جمع‌بندی اتاق‌فکرهای پنهان اما مهم در آمریکاست که همه جریان‌های ذی‌نفوذ و تصمیم‌گیرنده بر آن مهر تائید زده‌اند.
۵
آمریکای جدید
آمریکا در حال تبدیل شدن تدریجی به یک امپراطوری است. خروج آمریکا از یونسکو، معاهده‌های زیست‌محیطی، کمرنگ شدن حضورش در سازمان‌های حقوق‌بشری همه بیانگر این است که آمریکا نمی‌خواهد چون گذشته اشاعه‌دهنده دموکراسی، بازار آزاد، مطالبات حقوق‌بشری و... باشد؛ بلکه آمریکا می‌خواهد هرکجا گاو شیرده‌ای هست، آن را بدوشد؛ چه با تهدید و چه با زور و چه با تطمیع. آمریکا می‌خواهد به نقاط مهم و راهبردی جهان تسلط یابد و این تسلط این‌بار مثل گذشته نقاط سوق‌الجیشی نیست؛ بلکه نقاط ژئوپلتیک و ژئواکونومیک است.
آلاسکا، کانادا، هند و ایران چهار نقطه مهم ژئوپلتیک برای تقویت و استحکام امپراطوری آمریکاست. ایران قلب خاورمیانه است و خاورمیانه قلب جهان و نقطه و سنگر اصلی نبرد آتی دو امپراطوری است؛ چین و آمریکا.
این نقطه برخورد نظامی نیست، بلکه کاملا اقتصادی است؛ اما اهمیت و ارزش اقتصادی و ارتباطی این منطقه است که به تعبیر هانتیگتون مرزهای آن را خونین کرده است.
اهمیت آلاسکا، کانادا و همچنین روسیه سه نقطه کلیدی مورد توجه ترامپ آب‌های شیرین و نقش آن در آینده جهان است که باید مستقل و جداگانه به ان پرداخت؛ اما در حال حاضر، موضوع ایران اولویت بیشتری دارد.
۶
اهمیت ایران
اما چرا ایران و خاورمیانه در قالب برنامه نوین آمریکا و چارچوب سیاست آتی دولت واشنگتن اهمیت راهبردی دارد؟ این، سوالی است که پاسخ به آن نیازمند تامل جدی‌تری است. اغلب این سوال مطرح است که آمریکا با داشتن ژاندارم نظامی به نام اسرائیل و ژاندارم اقتصادی به نام عربستان چه نیازی به ایران دارد؟ ایران چه ظرفیت‌هایی دارد که آمریکا را متقاعد کرده است که بدون آن نمی‌تواند از جبهه و خاکریز خاورمیانه آسوده‌خاطر باشد؟
برخلاف آنچه کارشناسان و تحلیلگران غرب در حال برساخت آن هستند؛ نقطه‌قوت یا ظرفیت راهبردی ایران نه قدرت و توان موشکی و تسلیحاتی است و نه دستیابی آن به غنی‌سازی اورانیوم‌.
این دو گرچه از لحاظ تبدیل ایران به یک قدرت دفاعی موثر منطقه‌ای اهمیت بسیاری دارد؛ اما در چارجوب توازن نظامی و تکنولوژی‌های تقابل نظامی با آمریکا و متحدانش نقشی ندارد. ترس هسته‌ای یا موشکی که راس اصلی سیاست تبلیغی آمریکا و غرب در رودررویی با ایران است و سال‌های متمادی آن را پیگیری کرده‌اند، یک موضوع کاملا انحرافی است. نوعی باج‌خواهی سیاسی و دیپلماتیک است. ظرفیت اصلی ایران که متاسفانه از جانب خود ما کم‌اهمیت و تاحدودی نادیده گرفته شده است، موقعیت منحصربه‌فرد و ژئوپلتیک ایران است. نه نفت و ذخایر سوخت‌های فسیلی اهمیت چندانی دارد و نه توان هسته‌ای و موشکی.
این دو تنها قدرت و نیروی لجستیکی مهمی است که امکان تبدیل ایران را به قدرتی را فراهم می‌کند که می‌تواند ایران را از یک بازیگر منطقه‌ای به یک قدرت تسهیلگر بین‌المللی تبدیل کند. چنین ظرفیتی پیونددهنده موقعیت ممتاز ژئوپلتیک ایران با توانمندی‌های دفاعی و تکنولوژیک است؛ به‌گونه‌ای که چنین پیوندی به ایران این توانایی را می‌دهد که در تعیین افق رودررویی چین و آمریکا نقش اثرگذاری داشته باشد.
ترس اصلی آمریکا قرار گرفتن ایران در ساختار اردوگاه چین است. تحریم‌های اقتصادی طولانی‌مدت غرب علیه ایران تا زمانی که ساختار اقتصاد ایران را به سمت چین تغییر نداده است، برای آمریکا یک ابزار فشار موثر است. اما اکنون طلیعه‌های این تغییر ساختار کاملا به چشم می‌آید. نفوذ یا نیاز ایران به تکنولوژی و همچنین، پیوند اقتصاد و صنعت ایران با اقتصاد غرب در حال یک گسست کامل است.
تنها نقطه امید غرب پیوندهای اجتماعی و فرهنگی است که البته استمرار تحریم‌های آمریکا در آینده این پیوندها را هم از هم خواهد گسست. اگر این پازل تکمیل شود، چین شکاف‌ها را به‌راحتی پر خواهد کرد و این برای غرب در آینده یک فاجعه خواهد بود.
۷
نگاه روسیه
چین تاکنون سعی کرده است از لحاظ سیاسی و اقتصادی بدون پروپاگاندای تبلیغاتی پایه‌های حضورش در ایران را محکم کند. آنچه از سرعت این حرکت کاسته است، تعارض این سیاست با منافع روسیه است. گرچه روسیه و چین در نگاه به چارچوب سیاست بین‌المللی در حال حاضر نوعی اشتراک دیدگاه دارند، اما این اشتراک بیش از آنکه راهبردی باشد، تاکتیکی است.
روسیه تلاش دارد در قالب اردوگاه غرب موقعیت خود را ارتقا دهد و نقشی همطراز با آمریکا به‌دست آورد؛ چون روسیه در افق نظم آینده جهان نه تمایلی به رودررویی با آمریکا دارد و نه می‌خواهد پشت سر چین قرار گیرد و نقش قدرت درجه دوم را بازی کند.
روسیه بیش از اینکه تمایل به باقی ماندن در اردوگاه سوسیالیسم یا تمدن کنفوسیسی در حال ظهور داشته باشد، مایل است به یک بازیگر اصلی در اردوگاه غرب تبدیل شود. حمله به اوکراین نقطه اصلی ورود روسیه به این سمت است. بازی کاملا حساب‌شده آمریکا در اوکراین در واقع چراغ سبزی برای استقبال از این تمایل پوتین است.
۸
تحول بنیادین در روابط ایران و آمریکا
خروج ترامپ در برجام درست بر مبنای یک تحلیل حساب‌گرانه صورت گرفت. برجام به‌رغم اینکه سیاست کنترل هسته‌ای ایران را کاملا محقق می‌کرد و حتی در آن ظرفیت‌هایی برای ممانعت از حرکت روبه‌رشد توان موشکی ایران به‌طور بالقوه وجود داشت، اما به‌دلیل اینکه توازن سیاسی و اقتصادی را به نفع چین، اتحادیه اروپا و روسیه تثبیت می‌کرد و آمریکا را از بازی خارج کرده بود، نفعی برای آمریکا نداشت.
ترامپ از آن خارج شد و به‌رغم پیش‌بینی‌های تحلیلی ساده‌انگارانه، بایدن هم از پیوستن مجدد به آن سرباز زد تا شرایطی فراهم شود که آمریکا مسیر تحولات را تغییر دهد و به نقطه‌ای برسیم که امروز قرار داریم؛ نقطه ای برای یک تحول بنیادین. در متن این تحول بنیادین؛ یک نکته مهم وجود دارد و آن‌هم اهمیت و باور به ارزش‌های کاملا اثرگذار نقش ژئوپلتیک ایران است.
پیشبرد سیاستی که کانون محوری آن این موضوع است، به‌راحتی امکان‌پذیر نیست و چالش‌های پیرامون آن پیچیده و کاملا مهم است.
تصور اینکه ترامپ به‌راحتی و بدون چالش صرفا با دریافت مشوق‌های کلان اقتصادی یا حتی تضمین‌های امنیتی درباره توان هسته‌ای و موشکی با ایران به یک توافق برد-برد برسد، خیلی نادرست و ساده‌انگارانه است.
فضای کنونی مذاکرات ایران و آمریکا فضای بازی راهبردی است و نه تاکتیکی.
آمریکا در حال سنجش فضا و اراده سیاسی ایران است. آن چیزی که می‌تواند ایران را در راستای یک توافق یا معامله راهبردی با آمریکا قرار دهد، سه نکته مهم است:

اول/ نشان دادن قدرت و نیروی انعطاف: انعطاف‌پذیری در روابط خارجی یک قاعده است. قاعده‌ای که نشان می‌دهد یک کشور یا یک نیروی سیاسی دارای اصول و بنیان‌هایی است که با شناخت دقیق از منافع ملی انتخاب شده است.
فقدان بلوغ سیاسی و نبود شناخت دقیق از تاریخ تحولات جهانی مانع درک درست از اهمیت و چارچوب‌های انعطاف‌پذیری سیاسی در ایران شده است.
در ادبیات و فرهنگ عمومی و حتی در فهم تبیینی برخی کارشناسان، تحلیلگران و نیروهای سیاسی و حزبی، انعطاف‌پذیری معادل ترس، وازدگی، وادادگی، عقب‌نشینی، سازش، شکست و... تعریف و ادراک می‌شود.
این مفاهیم تماما برساختی از نگرش‌های نادرست است که پشتوانه باور به آن، ایدئولوژی، جهل و روانشناسی عقب‌ماندگی است.
انعطاف‌پذیری نه شکست است و نه تحقیر؛ بلکه مبتنی بر تغییر و انطباق است، مبتنی بر محوریت منافع ملی است. در جهان امروز نه جنگ دائمی است و نه صلح.
اگر مختصری دقیق‌تر به تاریخ نگاه کنیم، به‌خوبی می‌بینیم که دوستان دیروز امروز رودرروی هم‌اند و دشمنان، متحدان کنونی‌اند. این معادلات و جبهه‌ها دائم در حال تغییر است. این تغییرات هیچ منطقی جز منافع ملی ندارد.
اکنون به‌خوبی می‌توان مدعی شد که صلح میان کشورها فقط یک تخیل آرمانی است. همانطور که جنگ در چارچوب فهم تاریخی، دیگر کشورگشایی نیست. اساس روابط آتی جهان، جنگ است نه صلح و این جنگ، جنگ منافع است. صلح برای همیشه تغییر مفهوم داده است.
صلح فقط مبتنی بر تلاش برای کسب منافع ملی آن‌هم به اتکای انعطاف‌پذیری است.
دوم/ همبستگی ملی: همبستگی ملی دو حیطه مفهومی دارد. در حیطه اول، از رابطه میان دولت و ملت سخن گفته می‌شود که در موضوع اخیر مبنای بحث نیست. حیطه دوم، یکپارچگی در ارکان حکومت و دولت و همه نهادها و نیروهای دخیل چه اصلی و چه حاشیه‌ای است.
محوریت این نوع همبستگی منافع ملی است. منظور از همبستگی حول منافع ملی در حیطه دوم مفهومی تک‌صدایی نیست، بلکه ایجاد یک هارمونی و هماهنگی است؛ به‌گونه‌ای که در عمل یک هدف محقق شود و آن‌هم منافع ملی است. یکی از مشکلات ایران همین نقطه است.
اغلب تک‌صدایی مدنظر است واین تک‌صدایی فاقد بنیان‌های تحلیلی است. نقطه مقابل ما آمریکاست که به‌رغم چندصدایی یک هدف مشخص با یک فرماندهی مشخص وجود دارد. هدف آمریکا فشار و انعطاف به‌طور همزمان است.
همه ارکان حکومت و دولت وحتی منتقدین سیاسی و رسانه‌ای با یک تقسیم کار مشخص این هدف را دنبال می‌کنند. والترز، روبیو و نئوکان‌ها تهدید می‌کنند و هر نوع توافق با ایران را مشروط به تسلیم ایران کرده‌اند.
ویتکاف و برخی دیگر از مسئولان آمریکایی نقطه‌مقابل نئوکان‌ها قرار دارند و با ملایمت و احترام سعی در ارائه مشوق دارند و خطوط قرمز ایران را به رسمیت می‌شناسند و شخص ترامپ با رفتار زیکزاکی سعی در مدیریت این دو جریان را دارد؛ به‌گونه‌ای که هم مسئولان و هم تحلیلگران ایرانی دچار سرگیجه و ابهام شده‌اند.
در میان کارشناسان مطرح و منتقدین رسانه‌ای این تقسیم کار کاملا به چشم می‌خورد. گروهی مثل جان مرشایمر سعی در توجیه سیاست ویتکاف و حقانیت او را دارند و دائم از قدرت و توان ایران صحبت می‌کنند و گروهی هم مواضع نئوکان‌ها را برجسته می‌کنند وسعی در تضعیف ایران را دارند. اما در ایران به‌رغم چندصدایی‌های اخیر که با فعال شدن علی لاریجانی و سیدحسین موسویان کمی پررنگ‌تر از گذشته به پیچیدگی سیاست‌های ایران افزوده شده است. اما مدیریت سیاست‌ها کمرنگ است. منتقدین داخلی مستقل و بدون پشتوانه عمل می‌کنند.
تنها نقطه امید در ماه‌های اخیر تلاش و حرکت پخته دکتر عراقچی در مدیریت سیاست‌ها حول محور رفع تحریم‌هاست. کارشناسان برجسته ما که برد جهانی دارند همچون دکتر ظریف، دکتر صالحی و... فعالیت درخور توجهی ندارند و به‌نظر می‌رسد به‌درستی به بازی گرفته نشده‌اند. لذا ما فاقد همبستگی ملی هستیم و باید به سرعت این مشکل را برطرف کنیم. منتقدین و کارشناسان ما باید جدی‌تر گرفته شوند. باید مورد اعتنای حکومت و دولت قرار گیرند. باید با پشتیبانی رسانه‌ای حرف‌شان به گوش جهانیان برسد. باید آمریکا احساس کند و مطمئن شود که حرف منتقدین دارای ارزش عملی است.
سوم/ فقدان یک دولت مقتدر و مدرن: بدون رودربایستی باید اذعان کرد ایران در حال حاضر فاقد یک دولت مدرن و مقتدر است. در واقع، پشت جبهه رودررویی و مبارزه برای حفظ منافع ملی با آمریکا تقریبا خالی است.
تنها ابزاری که اکنون ما را در این رودررویی سرپا نگه داشته توان نظامی و هسته‌ای است و این البته کافی نیست و فقط تا یک یا چند گام کفایت می‌کند.
پراکندگی در اداره کشور در امور سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بدون یک نظم هماهنگ یک معضل بزرگ است. یک دولت مدرن و مقتدر چند ویژگی دارد:
اول، نظم در نظام تصمیم‌گیری است. نظام تصمیم‌گیری در ایران [جمعی نیست] و این به معنی ناتوانی در ایجاد نهاد قدرتمند تصمیم‌گیری است. علی‌القاعده، مجلس باید یکی از این نهادهای مهم باشد، اما نیست و تقریبا مجلس بیش از آنکه تصمیم‌ساز باشد، یک گروه آیین‌نامه‌نویس برای تصمیم‌هایی است که جای دیگر گرفته می‌شود. مرجع تصمیم می‌تواند فردی یا گروهی باشد.
شاید این خیلی مشکل‌ساز نباشد، اما تبدیل تصمیم به قاعده و قانون حتما باید در یک فرآیند جمعی و کارشناسی صورت بگیرد تا تبدیل به چارچوب مورد حمایت عموم باشد. نه مجلس در ایران چنین نقشی را بازی می‌کند و نه نهادهای موازی دیگری که ردیف شده‌اند. لذا دولت‌ها در ایران هر چهار سال یکبار با سلایق حزبی و گروهی انتخاب می‌شوند و ریل حرکتی خودرا به‌جای قانون بر همین سلایق قرار می‌دهند. به همین علت ثبات قانونی حرکتی وجود ندارد. چون این ثبات نیست. نظام مدیریت میانی و کارشناسی کشور که رکن اصلی یک دولت مدرن و مقتدر است بی‌ثبات، ناکارآمد و عقب‌مانده است.
در این نظام مدیریت هرکس با هر گرایش، سابقه، تحصیلات و تجربه‌ای به هر کاری گمارده می‌شود و آب از آب تکان نمی‌خورد. اساسا تخصص، تجربه و سابقه کار محلی از اعراب ندارد. اینجاست که نظام مدریریت درعین‌حال که بی‌ثبات و ناامن است، پیوندش با دانش و تجربه‌های جهانی قطع می‌شود و لذا به‌روز نیست. کارشناس ارزش ندارد. متملق و نان‌به‌نرخ‌روزخور جایگزین کارشناس می‌شود. دیدن چنین تصویری در همه حوزه‌های دولتی کامل قابل‌رویت است.
دوم، نظام نظارتی است. در مجوعه دولت و حکومت هیچ نوع نظام سیستمی نظارتی وجود ندارد. لذا پرسشگری و مطالبه‌گری نهادینه نشده است. تنها زمانی نظام پرسشگری و نظارتی فعال می‌شود که یا اتفاقی بیفتد و یا تسویه‌حسابی در کار باشد.لذا با نبود نظم در تصمیم‌سازی، فقدان ثبات قانونی، نبود نظام مطالبه‌گری و فقدان عاملیت کارشناسی، دولت نه اقتدار دارد ونه مدرن است.

همه این مجموعه باعث ضعف در پیگیری منافع ملی است و کار رودررویی ما با آمریکا را دچار نقصان می‌کند و همین از استقلال عمل ما خواهد کاست. بااین‌حال، موقعیت ژئوپلتیک و توانمندی‌های هسته‌ای و نظامی برگ‌های برنده ماست که اگر به‌خوبی مورد استفاده قرار گیرد، ایران می‌تواند اول به یک قدرت منطقه‌ای و سپس به یک بازیگر جهانی تبدیل شود. آمریکا نمی‌تواند چنن موقعیتی را نادیده بگیرد و منافع ملی آمریکا ایجاب می‌کند در رودررویی آتی با چین یا ایران را با خود داشته باشد و یا امکان همراهی ایران از چین را خنثی نماید و قطعا چنین هدفی با حمله نظامی یا فروریختن ثبات در ایران تحقق نمی‌یابد.
برچسب
 

 منبع خبر

قیمت روز طلا، سکه و ارز

جدیدترین ها