داستان پری دریایی کوچولو: عشق و ماجراجویی در اعماق دریا

قصه کودکانه پری دریایی کوچولو که عاشق دنیای انسان ها می شود و برای رسیدن به عشق واقعی خود ماجراجویی های هیجان انگیزی را تجربه می کند.

قصه کودکانه پری دریایی کوچولو
ساکنان دریا باعجله به طرف قصر «شاه تِریتون» می رفتند. همه می خواستند جای مناسبی را در کنسرت پیدا کنند. تماشاگران به «سباستین» نگاه کردند، او آهنگساز دربار بود. علامت داد تا موسیقی آغاز شود. شش دختر پادشاه با صدای ارکستر وارد صحنه شدند و شروع به خواندن آواز کردند. امشب قرار بود که کوچک ترین دختر پادشاه به نام «آریل» برای اولین بار تک خوانی کند. ولی وقتی که جایگاه مخصوص او (صدف بزرگ) باز شد، کسی آنجا نبود.
شاه تریتون با عصبانیت فریاد کشید: «آریل!» در همین اطراف، آریل که کنسرت را فراموش کرده بود با دوستش «فلاندر» در حال شنا کردن در کنار یک کشتی غرق شده بودند. آریل عاشق یافتن اشیایی از دنیای انسان ها بود. او چنگال براقی را پیدا کرد و فریاد کشید: «فلاندر، این فوق العاده است!» فلاندر پرسید: «تو صدایی نشنیدی؟» آریل شوخی کرد: «فلاندر، حالت خوبه؟» فلاندر ناگهان سایه ی سیاه بزرگی را دید که به طرفشان می آید. فریاد کشید «کوسه!»
آن ها تا جایی که می توانستند سریع شنا کردند. ولی سرعت کوسه بیشتر بود. آنان از میان سوراخ کوچک لنگری گذشتند. ولی کوسه ی گرسنه که به دنبالشان بود، در سوراخ لنگر به دام افتاد. فلاندر کوسه را مسخره کرد: «حقته! حیوون گردن کلفت!» آریل گنجینه ی جدیدش را به «اسکاتل» مرغ دریایی نشان داد. اسکاتل با دیدن چنگال شروع به شانه کردن پرهایش کرد و توضیح داد: «این یک شانه است. انسان ها از آن برای تقویت موهای سرشان استفاده می کنند.» در این هنگام، در اعماق دریا «اورسولا» جادوگر معروف، با حباب جادویی اش دریا را تماشا می کرد.
ناگهان آریل به خاطرش رسید که کنسرت را فراموش کرده است! با سرعت به خانه برگشت. شاه تریتون منتظرش بود. اگرچه او از دخترش به خاطر خراب شدن کنسرت عصبانی بود، ولی وقتی که فهمید او به سطح آب رفته عصبانی تر شد و فریاد کشید: «دیگر حق نداری به سطح آب بروی!» سپس شاه به «سباستین» گفت: «آریل نیاز به یک سرپرست دارد و تو تنها خرچنگی هستی که از عهده ی این کار برمی آیی.» در این زمان، آریل در غار مخفی اش در رؤیا فرورفته بود و پیش خود می گفت: «چطور می شود دنیای انسان ها باوجود این همه چیزهای قشنگ بد باشد؟» آریل به بالا نگاه کرد و در بالای سر خود سایه ی کشتی ای را دید. به سطح آب رفت تا آن را به دقت تماشا کند. مرد زیبایی در کشتی بود. دیگران او را «شاهزاده اِریک» می نامیدند
یکی از ملوان ها فریاد کشید: «توفان! توفان!» باد، بادبان های کشتی را پاره کرد و موج های خروشان، کشتی را به صخره ها کوبیدند. شاهزاده اِریک به اقیانوس پرتاب شد. آریل با ترس و وحشت به دنبال او رفت. شاهزاده را پیدا کرد و هر چه نیرو و توان داشت صرف کرد تا نجاتش دهد. آن ها سالم به ساحل رسیدند. شاهزاده بی هوش بر روی زمین افتاد. آریل شروع به خواندن آوازی کرد. شاهزاده از جای خود تکان خورد. آریل او را نگاه کرد و گفت: «روزی به دنیای شما می آیم.» سپس به دریا بازگشت. چند دقیقه بعد، خدمتکار شاهزاده «آقای گریمزبی» او را در ساحل بر روی زمین دید. شاهزاده با ضعف و ناتوانی گفت: «دختری مرا نجات داد. او صدای بسیار زیبایی داشت.»
وقتی که شاه تریتون فهمید آریل دوباره به سطح آب رفته، بسیار خشمگین شد و فریاد کشید: «انسان ها همه مثل هم هستند، آن ها وحشی، ماهی خوار و موجودات بی احساسی می باشند.» سپس به چنگک جادویی خود ضربه ای زد و تمام گنجینه های آریل را از بین برد و رفت.
آریل داشت گریه می کرد که دو ماهی شرور و بدجنس جلوی او ایستادند و گفتند: «ما به تو کمک می کنیم تا به آرزوهایت برسی.» آن ها آریل را پیش اورسولا بردند. جادوگر دریا می خواست به او کمک کند. ولی آریل در عوض باید صدایش را به او می داد! اورسولا گفت: «شاهزاده باید تا قبل از غروب آفتابِ روز سوم عاشق تو شود. در غیر این صورت تبدیل به پری دریایی خواهی شد و برای همیشه برده ی من خواهی بود!»
دریا متلاطم گردید و اورسولا صدای آریل را داخل صدف جادویی خود گذاشت. در این لحظه بود که دم آریل تبدیل به دو پا شد. شاهزاده اِریک و سگش «ماکس» آریل را در ساحل دیدند. اِریک به او گفت: «چقدر آشنا به نظر می رسی؟ آیا ما جایی یکدیگر را ندیده ایم؟» آریل فقط توانست سرش را تکان دهد. شاهزاده لبخند زد و گفت: «نگران نباش! من کمکت می کنم.» اگرچه او شبیه دختری بود که نجاتش داده بود ولی نمی توانست باور کند که همان دختر باشد. چون کسی که نمی تواند صحبت کند، چگونه می توانست آواز بخواند!
آن روز عصر، آریل لباس زیبایی برای شام پوشید. شاهزاده با تعجب به او نگاه کرد. چراکه آریل چنگال را از بشقابش برداشت و همان طور که اسکاتل به او یاد داده بود، مشغول شانه کردن موهایش شد! در اعماق دریا، شاه تریتون نگران آریل بود. او به همه ی خدمتکاران خود سفارش کرده بود تا همه جا را بگردند و او را به خانه برگردانند. در این زمان، آریل و اِریک خوشحال در قایقی بر روی مرداب نشسته بودند و پارو می زدند. درست هنگامی که شاهزاده خواست درباره ی عشق خود بگوید مارماهی های اورسولا قایق را واژگون کردند.
اورسولا نقشه ای کشید تا اِریک نتواند عاشق آریل شود. او خودش را به شکل دختر زیبایی به نام «وَنِسا» درآورد و صدفی که صدای آریل در آن بود را به گردنش انداخت. آن روز عصر شاهزاده صدای آواز کسی را شنید. صدا، صدای همان دختری بود که نجاتش داده بود! اِریک، وَنِسا را دید و در دام جادویی او گرفتار شد.
روز بعد، وقتی آریل بیدار شد، اِریک و وَنِسا را دید. شاهزاده به مستخدم خود، آقای «گریمزبی» گفت: «کشتی عروسی هنگام غروب آفتاب حرکت می کند.» اکنون آریل عشق واقعی خود را ازدست داده بود و باید برای همیشه بنده ی اورسولا می شد! وَنِسا درحالی که سوار کشتی بود، خود را در آینه نگاه کرد و گفت: «دختر شاه تریتون مال من خواهد بود!»
در این هنگام اسکاتل از پنجره ی کشتی، او را در آینه دید و فهمید که وَنِسا همان اورسولا است. او به سرعت آریل را پیدا کرد و گفت: «شاهزاده می خواهد با جادوگر دریا که تغییر قیافه داده است ازدواج کند!» سباستین به اسکاتل گفت: «عروسی را متوقف کنید!» سپس او و آریل برای نجات اِریک رفتند.
فلاندر به آریل کمک کرد تا شنا کند. ولی خورشید در حال غروب کردن بود و وقت زیادی باقی نمانده بود! اسکاتل و دوستانش تمام تلاش خود را کردند تا عروسی را متوقف سازند. وَنِسا از خود دفاع می کرد، فریاد می کشید، «بدجنس ها! بروید کنار … ولم کنید …» و در میان درگیری، صدف جادویی بر زمین خورد و شکست. در این هنگام آریل نیز به کشتی رسید.
صدای آریل دوباره به او بازگشت و گفت: «اِریک!» شاهزاده گفت: «تو می توانی صحبت کنی! می دانم که همان دختری هستی که مرا نجات دادی!» حالا که همه چیز به خوشی تمام شده بود، شاهزاده خواست به آریل بگوید که دوستش دارد. ولی در این هنگام خورشید غروب کرد. اورسولا به شکل وحشتناک خود بازگشت و فریاد کشید: «آریل، دیگر خیلی دیر شده!» پاهای آریل تبدیل به دم شدند و او دوباره پری دریایی شد. اورسولا، آریل را به دریا پرتاب کرد و گفت: «تو برایم مهم نیستی، شکار بزرگ تری دارم.»
در این هنگام بود که شاه تریتون ظاهر شد. اورسولا دوباره شرط خود را با آریل برای شاه گفت. پادشاه قبول کرد که برده ی او شود. ولی در عوض دخترش آزاد گردد. اورسولا خندید و تاج پادشاه را بر سرش گذاشت و گفت: «بالاخره این تاج مال من شد!» او از قدرت جدیدش کمک گرفت و به هیولای غول پیکری تبدیل گشت و گفت: «اکنون من فرمانروای اقیانوس هستم!»
اما شاهزاده ی شجاع در میان امواج خروشان دریا، کشتی را به طرف اورسولا راند، دماغه ی کشتی به قلب سرد و بی رحم او برخورد کرد و بدن غول پیکرش به آرامی به زیر آب فرورفت. دریا به سرعت آرام شد و دوباره قدرت شاه به او بازگشت. اکنون او می دانست که اِریک و آریل یکدیگر را دوست دارند؛ بنابراین دُم آریل را تبدیل به پا کرد. آریل پدرش را در آغوش گرفت و گفت: «پدر دوستت دارم!»
شاه می دانست که دلش برای دخترش بسیار تنگ خواهد شد. همه ی موجودات و ساکنان دریا برای عروسی آریل جمع شدند. همه خوشحال بودند. سپس آریل و اِریک از دوستان خود خداحافظی کردند و زندگی خود را با شادی و خوشحالی آغاز نمودند.
مطالب مرتبط
- قیمت مسکن در تهران به متری ۱۱۲ میلیون تومان رسید/ بازار مسکن انتظاری شد
- جنگ تمام عیار در بورس | اخبار مهم برای سهامداران بازار سرمایه اعلام شد
- ۱۴ کشته، ۶ مفقودی و ۷۵۰ مجروح در انفجار بندرعباس
- قیمت مونرو در ۲۴ ساعت گذشته جهش ۴۰ درصدی عجیبی داشته است!
- پیشنهاد افزایش ۱۰۰ برابری محدودیت گس اتریوم برای رسیدن به ۲,۰۰۰ تراکنش در ثانیه
- تحلیلگر برجسته: قیمت بیت کوین آماده شکستن رکوردهای تاریخی است
- ۱۰ سریال پرهزینه و گران قیمت تاریخ سرویس نتفلیکس؛ از The Sandman تا Marco Polo
- هشدار صندوق بینالمللی پول بابت رکود چشمگیر اقتصاد جهانی