داستان پیرزن و فیل دوست داشتنی اش فیلو

داستان پیرزن و فیل دوست داشتنی اش فیلو

 قصه ای دلنشین از دوستی یک پیرزن با فیلش که زندگی شهر را تغییر داد.

قصه بچگانه پیرزن و فیلی به اسم فیلو

یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم توی یک شهر کوچیک که کنار کوهها بود یک پیرزن زندگی می کرد. اون یک حیوون خونگی عجیب و غریب داشت.

فکر می کنید حیوون خونگی پیرزن چی بود بچه ها؟ بله! اون یک فیل خیلی خیلی گنده داشت که اسمش رو گذاشته بود فیلو ! پیرزن و فیلو اوقات خیلی خوبی رو با هم می گذروندند.

اونها هر روز صبح با هم بیرون می رفتند و قدم میزدند و با بچه های توی خیابون بازی می کردند. بچه ها فیلو رو خیلی دوست داشتند و عاشق بازی کردن با فیلو بودند.. عصرها کنار هم می نشستند و با هم چای و کیک می خوردند.

شبها هم پیرزن برای فیلو قصه می خوند تا راحت بخوابه و خوابهای قشنگ ببینه .. فیلو و بهترین دوست پیرزن بود و پیرزن با وجود اون احساس تنهایی نمی کرد.

اما راستش رو بخواید مردم شهر خیلی از حیوانات خوششون نمی اومد. به نظر اونها فیلو زیادی گنده بود و صدای بلندی هم داشت و خیلی وقتها هم باعث ترافیک و بسته شدن خیابون می شد..

اونها نمی تونستند بفهمند که چطوری یک پیرزن به یک فیل علاقه داره و اون رو پیش خودش نگه می داره! اونها پشت سر پیرزن و فیلو پچ پچ می کردند و می گفتند:” اصلا چرا پیرزن باید توی خونه اش یک حیوون نگه داره و وقتش رو با حرف زدن با اون پرکنه! اون باید مثل بقیه پیرزن ها و پیرمردها توی خونه بمونه و روزنامه بخونه و اخبار گوش بده!”

اما پیرزن هیچ علاقه ای به شنیدن اخبار و خوندن روزنامه نداشت.. اون عاشق وقت گذروندن با فیلو و حرف زدن و بازی کردن با اون بود..

داستان پیرزن و فیل دوست داشتنی اش فیلو

مردم شهر که نگران بودند و می ترسیدند که بچه هاشون هم یک روز مثل پیرزن دلشون بخواد که یک حیوان خونگی داشته باشند تصمیم گرفتند که فیلو رو از شهر بیرون کنند.. اونها یک روز به پیرزن و فیلو گفتند:” فردا صبح فیلو باید از اینجا بره و به باغ وحش برگرده !”

پیرزن با شنیدن این حرف خیلی غمگین شد.. اون مثل هر شب فیلو رو بغل کرد و نوازشش کرد و براش قصه گفت تا بخوابه ..

بعد در حالیکه ناراحت و نگران بود به فکر فرو رفت. اون باید کاری می کرد تا این اتفاق نیفته و اونها فیلو رو به باغ وحش نبرند..

صبح روز بعد وقتی مردم شهر برای بردن فیلو به خانه ی پیرزن اومدند هیچ اثری از فیلو و پیرزن نبود!

اونها همه جای خونه رو گشتند حتی کل شهر رو هم دنبال پیرزن و فیلو گشتند ولی انگار پیرزن و فیلش یک قطره ی آب شده بودند رفته بودند توی زمین!

از وقتی که پیرزن و فیلو شهر رو ترک کردند دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود. بچه ها دیگه مثل قبل خوشحال نبودند، توی کوچه ها بازی نمی کردند و صدای خنده شون همه جا نمی پیچید، مردم شهر به زور لبخند می زدند و جای یک چیز بزرگ و مهم توی شهر خالی بود.. و اون جای خالی فیلو بود!

مردم شهر نمی دونستند چه کاری باید بکنند تا دوباره همه چیز مثل قبل بشه.. خبری هم از فیلو و پیرزن نبود.. اونها فکر کردند و فکر کردند تا بالاخره راهی به ذهنشون رسید تا شاید بتونند شهر غمگین رو دوباره خوشحال کنند..

اونها فهمیده بودند که وجود فیلو چقدر مهم و انرژی بخش بوده به همین خاطر یک عالمه حیوان کوچیک و بزرگ رو به شهر آوردند.. بچه ها دور حیوانات جمع شدند . همه خوشحال و هیجان زده بوندند و دوباره صدای خنده شون همه جا رو پر کرده بود.

حیوانات خانگی شور و زندگی رو دوباره به شهر آورده بودند.. جای خالی فیلو دیگه کمتر احساس می شد. و مردم شهر فهمیده بودند که باید با حیوانات مهربون باشند..

حالا شهر دوباره مثل قبل شاد و پرانرژی شده بود و صدای خنده بچه ها توی خیابون ها پیچیده میشد. همه با حیوانات مهربان بودند و ازشون مراقبت می کردند.. درسته که فیلو دیگه توی شهر نبود ولی یاد فیلو برای همیشه توی قلب مردم شهر باقی مونده بود..

separator line

 

 منبع خبر