قصه گرگ های برادر: خاکستری و پنجه سیاه

داستان دو توله گرگ به نام های خاکستری و پنجه سیاه که هر کدام توانایی های منحصر به فردی دارند و در نهایت با همکاری یکدیگر از گله خود محافظت می کنند.

داستان کودکانه گرگ های برادر
در یک شب سرد زمستانی مامان گرگ 2 تا توله گرگ کوچولو رو به دنیا آورد. مامان گرگ با زبونش توله گرگ ها رو لیسید و با محبت بهشون نگاه کرد. یکی از توله گرگ ها خاکستری بود و اون یکی سیاه.. برای همین مامان گرگ اسم اونها رو خاکستری و پنجه سیاه گذاشت. خاکستری خزهای نرم خاکستری، گوش های بزرگ و دو تا چشم درخشان زرد رنگ داشت.
پنجه سیاه هم خزهای سیاه و بینی سفید داشت. اون شب خاکستری و پنجه سیاه زیر خزهای گرم و نرم مامان گرگه خوابیدند. صبح روز بعد وقتی خورشید طلوع کرد و نور آفتاب روی برف ها می درخشید، گرگ پیر که رهبر گله گرگ ها بود به دیدن مامان گرگه اومد تا توله های تازه به دنیا اومده رو ببینه ..
گرگ پیر که دانا و با تجربه بود با دیدن خاکستری و پنجه سیاه گفت:” بینی سفید و بزرگ پنجه سیاه نشون میده که اون مشام تیزی داره و میتونه بوها رو خیلی خوب متوجه بشه ، اون وقتی بزرگ شد یک شکارچی ماهر میشه ! خاکستری هم گوشهای بزرگ و چشمان تیزبینی داره و در اینده می تونه یک مراقب و نگهبان خوب بشه !”
روزها گذشت و توله گرگ ها بزرگ و بزرگ تر شدند. اونها کم کم از مادرشون دورتر شدند و شروع به کشف دنیای اطرافشون کردند. اونها ساعتهای زیادی در روز با هم بازی می کردند و توی سر و کله هم می زدند. اغلب اوقات پنجه سیاه قوی تر از خاکستری بود و توی دعوا و بازی زور بیشتری داشت.
یک شب موقعی که خاکستری و پنجه سیاه کنار مامان گرگه بودند و می خواستند بخوابند خاکستری احساس کرد که مامان گرگه پنجه سیاه رو بیشتر از اون لیس می زنه.. خاکستری غمگین شد و به فکر فرو رفت. اون با خودش فکر کرد شاید چون پنجه سیاه زورش بیشتر مامان گرگه اونو بیشتر دوست داره ..
روزها گذشت و بهار از راه رسید. دو تا توله گرگ شروع به شناختن و یاد گرفتن جنگل و حیواناتش کردند. پنجه سیاه شکار کردن رو یاد گرفت و خاکستری نگهبانی رو .. گرگ پیر به پنجه سیاه یاد داد که چطوری بوی خرگوش و راسو و موش کور رو تشخیص بده و چطوری به طعمه اش حمله کنه .. به خاکستری هم یاد داد که صدای جیرجیرک و جغد و روباه رو تشخیص بده ..
اما خاکستری باز هم غمگین بود. اون احساس می کرد گرگ پیر به خاکستری بیشتر از اون توجه می کنه. اون همیشه احساس می کرد که از برادرش ضعیف تره و این اون رو ناراحت می کرد..
یک روز در پاییز گرگ پیر رو کرد به خاکستری و پنجه سیاه و گفت:” خاکستری ، تو دیگه بزرگ شدی از امشب تو بالای صخره ها می خوابی و نگهبانی میدی! پنجه سیاه تو هم از فردا صبح باید همراه بقیه گله دنبال شکار بری !” پنجه سیاه و خاکستری با شنیدن این حرفها ناراحت شدند.
پنجه سیاه با ناراحتی گفت:” اگه تو بالای صخره ها بخوابی کی شب ها پهلوی من بخوابه؟” خاکستری هم گفت:” اگه تو روزها بری دنبال شکار من دیگه با کی بازی و دعوا کنم؟”
اما اونها چاره ای نداشتند و باید به حرف گرگ پیر که رییس گله بود گوش می دادند. از اون روز به بعد روزها پنجه سیاه دنبال شکار می رفت و شبها هم خاکستری روی صخره ها نگهبانی می داد. . اونها اغلب اوقات از هم دور بودند.
در یک عصر زمستانی برادرها همدیگه رو دیدند و از خوشحالی بینی همدیگه رو لیسیدند. بعد پنجه سیاه به خواب رفت و خاکستری برای نگهبانی به بالای صخره ها رفت.
خاکستری آهی کشید و با خودش فکر کرد:” فکر کنم شکارچی بودن لذت بخش تره ،کاش من هم به اندازه کافی قوی بودم و می تونستم شکارچی بشم … پنجه سیاه خیلی شانس داره که شکارچی شده ..”
اما همون موقع خاکستری چشمش به دسته ای از روباه ها افتاد که در تاریکی شب به آرومی به گله گرگ ها نزدیک می شدند. خاکستری به سرعت زنگ خطر رو به صدا در آورد و گرگ ها بیدار شدند و متوجه خطر شدند. خیلی زود نبرد سختی بین گر گها و روباه ها شروع شد.
گرگ ها به شدت می غریدند و روباه ها هم گاز می گرفتند و بدن گرگ ها رو می خراشیدند. ناگهان خاکستری چشمش به روباهی افتاد که برادرش پنجه سیاه رو گرفت و به پشت درخت ها برد. خاکستری با تمام قدرت به کمک برادرش دوید و با یک جهش بزرگ به روباه حمله کرد. روباه پنجه سیاه رو رها کرد و به شانه خاکستری چنگ زد.اما خاکستری با اینکه زخمی شده بود با شجاعت تمام می جنگید. این اولین بار بود که اون در یک حمله واقعی شرکت می کرد و خیلی شجاعانه مبارزه می کرد.
خاکستری روی روباه پرید و محکم اون رو گاز گرفت. روباره ناله بلندی کرد و فرار کرد. پنجه سیاه و خاکستری در کنار هم باز هم به مبارزه ادامه دادند و خیلی طول نکشید که گرگها به روباه ها پیروز شدند و همه روباه ها فرار کردند..
گرگ ها که خسته و زخمی بودند با خیال راحت کنار هم خوابیدند و زخم هاشون رو لیسیدند. خاکستری و پنجه سیاه هم بعد از مدت ها کنار همدیگه خوابیدند ، اونها از این موضوع خیلی خوشحال بودند و همدیگه رو ناز می کردند و برای هم دم تکون می دادند..
اون شب در کنار آتش گرگ پیر گفت که می خواد از یک گرگ خیلی شجاع که به گله کمک بزرگی کرده تشکر کنه و اون کسی نبود جز خاکستری! گرگ پیر گفت:” خاکستری یک گرگ شجاعه که نشون داد نه تنها مراقب و نگهبان خیلی خوبی هست ، بلکه در شکار و مبارزه هم یک گرگ قوی و شجاعه که برادرش پنجه سیاه رو هم از خطر نجات داد..”
وقتی که حرفهای گرگ پیر تموم شد همه گرگ ها برای خاکستری هو هو کشیدند و اون رو تشویق کردند. چشمهای خاکستری در شب تاریک می درخشید. اون حالا باور داشت که خیلی توانمنده و به خودش افتخار می کرد..
مطالب مرتبط
- جلالی که در میقات آرام گرفت
- ترامپ: آمریکا و جهان را اداره میکنم!
- رئیسجمهور: مصمم به اجرای توافقات با جمهوری آذربایجان هستیم
- فولر: رودیگر باید سریعا در رفتارش تجدید نظر کند
- دانشمندان آمریکایی روی پسته کرمان کار میکنند
- دستورات سخت کارتال: فصل هنوز تمام نشده است!
- آغاز دور جدید اردوی تیم ملی کبدی بانوان
- هشدار کانون صرافان به خریداران دلار